نویسنده: محمدرضا افضلی




 
اختلاف خلق از نام اوفتاد *** چون به معنی رفت آرام اوفتاد
چار کس را داد مردی یک درم *** آن یگی گفت این به انگوری دهم
آن یکی دیگر عرب بد گفت لا *** من عنب خواهم نه انگور ‌ای دعا
آن یکی ترکی بدون گفت این بنم *** من نمی خواهم عنب خواهم ازم
آن یکی رومی بگفت این قیل را *** ترک کن خواهیم استافیل را
در تنازع آن نفر جنگی شدند *** که ز سرّ نام‌ها غافل بدند
مشت بر هم می‌زدند از ابلهی *** پر بدند از جهل و از دانش تهی
صاحب سری عزیزی صد زبان *** گر بدی آن جا بدادی صلحشان
پس بگفتی او که من زین یک درم *** آرزوی جمله‌تان را می‌دهم

حکایتی است در توضیح این معنا که حقیقت یکی است و جنگ هفتاد و دو ملت بر سر الفاظ است. خلاصه‌ی حکایت این است: چهار شخص که هر کدام زبان خاصی داشتند، به جایی آمدند. شخصی یک درم پول به آنها داد که چیزی برای خود بخرند. آن که فارس بود، گفت: برویم انگور بخریم. عرب زبان گفت: من انگور نمی‌خواهم، برویم عنب (انگور) بخریم. آن که رومی بود، گفت: من نه انگور می‌خواهم و نه عنب، برویم استافیل (انگور) بخریم. ترک زبان گفت: این حرفها را بگذارید کنار، من فقط ازوم (انگور) می‌خواهم. سرانجام حکیمی که به چهار زبان آگاهی داشت به آنان فهماند که همه‌ی شما یک چیز را می‌خواهید، منتها با الفاظ متفاوت. در نتیجه اختلاف آنها رفع شد. «این بنُم»، یعنی از آن من است. «آن نفر» به معنای آن گروه است. «سرّ نام‌ها، یعنی معنا و حقیقت الفاظ. «صاحب سرّ» مردی است که از حقایق آگاه است. این آگاهان را نمی‌توان به آسانی یافت و عزیزند. این عالمان به اسرار، چون بر باطن همه احاطه دارند، به زبان هر کسی سخن می‌گویند و بیان آنها دل‌ها را آرام می‌کند.

چون که بسپارند دل را بی‌دغل *** این درمتان می‌کند چندین عمل
یک درمتان می‌شود چار المراد *** چار دشمن می‌شود یک ز اتحاد
گفت هر یک‌تان دهد جنگ و فراق *** گفت من آرد شما را اتفاق
پس شما خاموش باشید انصتوا *** تا زبانتان من شوم در گفت و گو
گر سخن‌تان می‌نماید یک نمط *** در اثر مایه نزاع است و سخط
گرمی عاریتی ندهد اثر *** گرمی خاصیتی دارد هنر
سرکه را گر گرم کردی زآتش آن *** چون خوری سردی فزاید بی‌گمان
زآن که آن گرمی او دهلیزی است *** طبع اصلش سردی است و تیزی است
ور بود یخ بسته دوشاب ‌ای پسر *** چون خوری گرمی فزاید در جگر

«دل را بی‌دغل بسپارید»، یعنی با اعتقاد کامل به حرف من گوش دهید. «اتحاد و اتفاق» آن پیوند باطنی و معنوی است که مردان راه حق را از خود می‌رهاند و چون یک وجود واحد در راه حق می‌اندازد. «انصتوا»، یعنی خاموش باشید. چون سخن شیخ حق است در برابر او باید شنوا و خاموش بود. مولانا می‌گوید: حتی اگر سخن‌ها به ظاهر در یک راه و روش باشد، باز می‌تواند مایه‌ی نزاغ و خشم گردد، چگونه؟ چون بعضی‌ها به گرمی از حق سخن می‌گویند، اما گرمی عاریتی، نه گرمی خاصیتی که در آن صدق و تأثیر است. «گرمی او دهلیز است»، یعنی از بیرون آمده و ذاتی و اصلی نیست.

پس ریای شیخ به ز اخلاص ماست *** کز بصیرت باشد آن وین از عماست
از حدیث شیخ جمعیت رسد *** تفرقه آرد دم اهل جسد
چون سلیمان کز سوی حضرت بتاخت *** کو زبان جمله مرغان را شناخت
در زمان عدلش آهو با پلنگ *** انس بگرفت و برون آمد ز جنگ
شد کبوتر آمن از چنگال باز *** گوسفند از گرگ ناورد اختراز
او میانجی شد میان دشمنان *** اتحادی شد میان پرزنان

در این ابیات، سخن از تأثیر کلام مردان حق در بهبودی میان امت است. عارف بالله، اگر کاری از او سر بزند که در ظاهر مخالف شرع یا طریقت باشد، بهتر از کارهای پسندیده‌ی ماست، زیرا در هر کار عارف بالله حکمت و مصلحتی هست. «اخلاص ما» از روی بصیرت نیست؛ کورکورانه است و ممکن است در مسیر الی‌الله نباشد. سخن مرد حق امت را به جایی می‌رساند که دل‌ها و اندیشه‌ها و سخنان آنها در یک راه می‌افتد و با هم موافق می‌شود (جمعیت)، اما آنها که به زندگی مادی و جسمی خود چسبیده‌اند، سخنانی می‌گویند که دل‌های امت و جامعه را از هم و از حق دور می‌کند و موجب می‌شود که افراد جامعه در جست و جوی حق، هر دم در راهی قدم گذارند (تفرقه) و هرگز به مقصود نرسند. «اهل جسد» مقابل اهل روح و اهل معناست. «سلیمان» مصداق و شاهد تأثیر مردان حق در ایجاد تفاهم است. «از سوی حضرت بتاخت»، یعنی از جانب حق مأمور شد. «ناورد اختراز»، یعنی نمی‌ترسید، دوری نمی‌کرد. «اتحاد» هم‌دلی و پیوند باطنی و معنوی است و این که همه، جلوه‌های وجود واحد حق‌اند.

تو چو موری بهر دانه می‌دوی *** هین سلیمان جو چه می‌باشی غوی
دانه جو را دانه‌اش دامی شود *** و آن سلیمان جوی را هر دو بود
مرغ جان‌ها را درین آخر زمان *** نیستشان از هم‌دگر یک دم امان
هم سلیمان هست اندر دور ما *** کو دهد صلح و نماند جور ما
قول إن مِن اُمَّة را یاد گیر *** تا به إلاّ و خَلا فیها نذیر
گفت خود خالی نبود است امتی *** از خلیفه حق و صاحب همتی
مرغ جان‌ها را چنان یک دل کند *** کز صفاشا بی‌غش و بی‌غل کند
مشفقان گردند هم چون والده *** مسلمون را گفت نفس واحده
نفس واحد از رسول حق شدند *** ور نه هر یک دشمن مطلق بدند

در این جا سلیمان؛ سلیمان نبی نیست؛ مرد حق در هر زمانه‌ای و در میان هر قومی است و آنها که جویندگان حق‌اند باید به او تکیه کنند. مطابق آیه‌‌های 18 و 19 سوره‌ی «نمل» هنگامی که سپاه سلیمان به وادی موران رسید، یکی از موران گفت: به لانه‌های خود بروید که سلیمان و سپاهش شما را آسیب می‌رسانند. سلیمان خندید و از پروردگار خواست که او را به کار نیک وادارد. در این جا مولانا مردان حق را مانند سلیمان خیرخواه و خیراندیش توصیف می‌کند. «غوی» به معنای گمراه است. «دانه جو»، یعنی کسی که فقط منافع خود را می‌خواهد؛ (دنیا دوست). در مقابل او، جوینده ی مرد حق موری است که هم دانه به دست می آورد و هم حمایت سلیمان را. «آخر‌الزمان»، یعنی عصر محمدی. در این زمانه، جان‌ها با یکدیگر درستیزند و مردان حق می‌توانند آنها را از تفرقه برهانند. مضمون این بیت به آیه‌ی 24 سوره «فاطر» اشاره دارد: (إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ بِالْحَقِّ بَشِیرًا وَنَذِیرًا وَإِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلَّا خَلَا فِیهَا نَذِیرٌ)؛ ما تو را فرستادیم، مژده دهنده و بیم‌دهنده و هیچ امتی نیست مگر آن که در میان آنان بیم دهنده‌ای است. حق تعالی فرمود: هیچ امتی نیست که از خلیفه و صاحب همتی خالی باشد. در اثر سلیمان روزگار و مردان حق، همه‌ی مؤمنان مانند یک نفس واحد به یک‌دیگر مهربان می‌شوند. مضمون این سخن به حدیث نبوی اشاره دارد: «المؤمُنون کَنفسٍ واحدة؛ مؤمنان نَفس واحد هستند و یا هم چون فردی واحدند».

دو قبیله کاوس و خزرج نام داشت *** یک ز دیگر جان خون آشام داشت
کینه‌های کهنه شان از مصطفی *** محو شد در نور اسلام و صفا
اولاً اخوان شدند آن دشمنان *** همچو اعداد عنب در بوستان
وز دم المؤمنون اخوه به پند *** درشکستند و تن واحد شدند
صورت انگورها اخوان بود *** چون فشردی شیره‌ی واحد شود

مولانا در تأیید نقش گفتمان و رهبری در ایجاد تفاهم و همدلی و رهایی از دشمنی و تنازع و تفرقه، شاهدی از صدر اسلام می‌آورد. «اوس و خزرج» دو قبیله معروف عرب جاهلی‌اند، اصل آنها از یمن و مذهب غالب آنها یهودی بوده است. مقارن ایام هجرت، گروهی از آنها اسلام آوردند و پیامبر را یاری کردند و از انصار شدند، اما سال‌های طولانی آتش جنگ میان این دو قبیله شعله‌ور بود و اسلام به تدریج آنها را به هم نزدیک ساخت. «از مصطفی»، یعنی به وسیله پیامبر؛ در اثر وجود او. «اعداد عنب» به معنای دانه‌های انگوراست. مولانا به آیه‌ی 10 سوره «الحجرات» اشاره می‌کند: (إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ ...) مؤمنان به راستی برادرند. معنای بیت این است: نَفس برادری و دوستی اسلام در آنها چنان اثر کرد که مثل دانه‌های انگور له شدند و آب انگورها با هم یکی شد. «خود» از میان رفت و وحدت پدید آمد.

غوره و انگور ضدان‌اند لیک *** چون که غوره پخته شد شد یار نیک
غوره‌ای کو سنگ بست و خام ماند *** در ازل حق کافر اصلیش خواند
نه اخی نه نفس واحد باشد او *** در شقاوت نحس ملحد باشد او
گر بگویم آن چه او دارد نهان *** فتنه‌ی افهام خیزد در جهان
سرّ گبر کور نامذکور به *** دود دوزخ از ارم مهجور به
غوره‌های نیک که ایشان قابل‌اند *** از دم اهل دل آخر یک دل‌اند
سوی انگوری همی رانند تیز *** تا دوی برخیزد و کین و ستیز
پس در انگوری همی درند پوست *** تا یکی گردند و وحدت وصت اوست

در این جا «غوره» انسان دنیا‌دوست و بی‌خبر از عالم معناست. این غوره اگر از خامی به در آید مرد راه حق می‌شود و اگر در خامی بماند همان وجودی است که در ازل، کفر و بی‌ایمانی در نهادش نهاده‌اند. «سنگ بست»، یعنی سفت شد، کال و نارس ماند و نخواست به راه ایمان بیاید. چنین انسانی که در کافری می‌ماند نمی‌تواند مصداق برادری مؤمنان و جزئی از نفس واحد آنها باشد و او بدبخت و منحوس و بی‌دین است. مولانا می‌گوید: شقاوت و الحاد اینها، یک راز ناگفتنی دارد و اگر بگویم، فهم نارسای اهل ظاهر فتنه برپا می‌کند. اینها مثل «گبر کور» هستند و وجودشان مانند دوزخ است. مجلس ما مانند بهشت است و نباید در آن سخن از دوزخ بگویم. «ارم» باغی بوده است که شدّاد بن عاد برای مقابله با بهشت الهی ساخته بود(1). سخن از مردمانی است که می‌خواهند هدایت رهبری الهی را نپذیرند. «اهل دل» مردان آگاه و راهنمایان طریقت‌اند. «انگوری»، یعنی انگور شدن و «دورویی برخیزد»، یعنی نفس واحد شوند.

دوست دشمن گردد ایرا هم دواست *** هیچ یک با خویش جنگی در نبست
آفرین بر عشق کل اوستاد *** صد هزاران ذره را داد اتحاد
همچو خاک مفترق در رهگذر *** یک سبوشان کرد دست کوزه گر
که اتحاد جسم‌های آب و طین *** هست ناقص جان نمی‌ماند بدین
گر نظایر گویم این جا در مثال *** فهم را ترسم که آرد اختلاس
هم سلیمان هست اکنون لیک ما *** از نشاط دوربینی در عمی
دوربینی کور دارد مرد را *** همچو خفته در سرا کور از سرا

اگر دوگانگی و جدایی نبود، همه دوست بودند. وقتی دوگانگی پیش می‌آید «دوست دشمن می‌گردد». «عشق کل»، یعنی عشق به حق که کل هستی است، یا عشق به معنای کلی که شامل همه‌ی پیوندها و کشش‌های میان کائنات است. این عشق کل، استاد و مرشدی است که ذرات هستی را به هم پیوند می‌دهد و نشان می‌دهد که همه ذرات جلوه‌های وجود یگانه‌ی حق‌اند.
در سه بیت بعد، مولانا توضیح می‌دهد که این: «اتحاد ذرها» چگونه است: همان طور که کوزه‌گر ذرات خاک جدا از یک دیگر را به کوزه تبدیل می‌کند «عشق کل» همه‌ی هستی را اتحاد می‌دهد. باز می‌گوید: این هم مثال خوبی نیست. «جسم‌های آب و گل» منافع دارند و آسان نمی‌پیوندند. «جان» پیوندی عمیق تر و پایدارتر دارد. مولانا می‌گوید: مثال هم فایده ندارد و فهم ناقص را منحرف می‌کند. «دوربینی»، یعنی توجه داشتن به آن چه دور از مقصد باشد، یا توجه به متافع مادی و دنیایی. مولانا می‌گوید: در زمان ما هم، سلیمان و مرد حق هست، اما ما به دنیا توجه داریم و چنان از منافع دنیا به «نشاط» می‌آییم که چشم ما از دیدن حق و مردان حق کور است؛ مانند کسی که در درون خانه است، اما در خواب است و احساسی از وجود خانه ندارد.

از نزاع ترک و رومی و عرب *** حل نشد اشکال انگور و عنب
تا سلیمان لسین معنوی *** در نیاید بر نخیزد این دوی
جمله مرغان منازع بازوار *** بشنوید این طبل باز شهریار
زاختلاف خویش سوی اتحاد *** هین ز هر جانب روان گردید شاد
حیث ما کنتم فولوا وجهکم *** نحوه هذا الذی لم ینهکم
کور مرغانیم و بس ناساختیم *** کان سلیمان را دمی نشناختیم
همچو جغدان دشمن بازان شدیم *** لاجرم وا مانده‌ی ویران شدیم
می کنیم از غایت جل و عما *** قصد آزار عزیزان خدا

«لسین» به معنای زبان‌دان و آشنا به زبان‌های گوناگون است. «سلیمان لسین معنوی» رهبر و راهنمایی است که بر دل‌ها آگاهی و اشراف دارد و سخن همه را می‌فهمد و می‌تواند همه را یکی کند. مولانا می‌گوید: همه پیروان مذاهب گوناگون جویای حق‌اند و خود را در راه حق می‌دانند. «طبل باز» طبلی است که به دستور شاهان می‌نواخته‌اند تا مردم در مراسم پرواز دادن بازِ شاهی حضور یابند. مولانا می‌خواهد بگوید: شما ‌ای کسانی که با هم در شناخت حق منازعه دارید، همه باز پادشاهید. همه مانند باز، این آوای طبل باز را بشنوید و در یک جا گرد آیید تا حقیق را مشاهده کنید. این یکی شدن همه را شادمان و آسوده می‌کند، زیرا در اتحاد همه در می‌یابند که جلوه‌های یک وجود واحدند. مولانا کلام خود را به آیه‌ی 144 سوره «بقره» مستند می کند که درباره‌ی قبله‌ی مسلمانان فرمان می رسد: (... وَحَیثُ مَا كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ...)؛ هر جا که هستید، رویتان را به سوی کعبه بگردانید. مولانا به جای «شطره»، «نحوه» را ذکر می‌کند. ترجمه کامل بیت این است: هر جا هستید روی خود را به سوی آن بگردانید، این چیزی است که او شما را از آن نهی نمی‌کند. البته منظور، روی آوردن به اتحاد و یکی شدن جان‌های خداجوست.
مولانا گله می‌کند که ما انسان‌هایی هستیم که به حقایق هستی آشنایی نداریم. «بس ناساختیم»، یعنی بسیار نامناسب پرورش یافته‌ایم. «سلیمان» و «بازان» و «عزیزان خدا» رهبران حق‌اند. ما دشمنان آنها هستیم و به همین دلیل، مانند جغد در ویرانه‌ی دنیا مانده‌ایم و اسیر زندگی مادی هستیم. «عَمی» به معنای کوری است. البته کوری چشم باطن.

جمع مرغان کز سلیمان روشن‌اند *** پر و بال بی‌گنه کی برکنند
بلکه سوی عاجزان چینه کشند *** بی‌خلاف و کینه آن مرغان خوش‌اند
هدهد ایشان پی‌تقدیس را *** می‌گشاید راه صد بلقیس را
زاغ ایشان گر به صورت زاغ بود *** باز همت آمد و مازاغ بود
لک لک ایشان که لک لک می‌زند *** آتش توحید در شک می‌زند
و آن کبوترشان ز بازان نشکهد *** باز سر پیش کبوترشان نهد
بلبل ایشان که حالت آرد او *** در درون خوی گلشن دارد او
طوطی ایشان ز قند آزاد بود *** کز درون قند ابد رویش نمود
پای طاووسان ایشان در نظر *** بهتر از طاووس پرّان دگر

«مرغان کز سلیمان روشن‌اند» مردمی هستند که تعلیمات انبیا و اولیا را پذیرفته‌اند. «سوی عاجزان چینه کشند»، یعنی دانه‌ها را به طرف مرغان ناتوان می‌کشانند. به تعبیر دیگر، سعی می‌کنند امکان هدایت دیگران را نیز فراهم کنند. در ابیات بعد، انواع مرغان را با توجه به اقتضائات طبیعی آنها یاد می‌کند و می‌گوید: اگر هدایت شده باشند، هر یک در هدایت مرغان دیگر اثر دارند. مولانا به قصه‌ی سلیمان و ملکه‌ی سبا اشاره می‌کند که پیوند آنها موجب شد که بلقیس در صف مؤمنان قرار گیرد. «هدهد» در این میان قاصدی بود که پیام سلیمان را نزد بلقیس برد. مولانا می‌گوید: اگر مؤمن به صورت زاغ باشد، از نظر همت و گشودگی خاطر و تأثیر معنوی، مانند «باز» است و خطا نمی‌کند. «ما زاغ» اشاره به آیه‌ی 17 سوره «نجم» است که درباره‌ی معراج پیامبر می‌فرماید: (مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَى)؛ در پیشگاه حق، بینایی پیامبر متوجه جای دیگر نشد و نافرمانی نکرد. مولانا می‌گوید: اگر مؤمن لک لک باشد، باز هم با اَتش توحید، شک را در وجود خود و دیگران از میان می‌برد. مولانا از لک لک این تصور شاعرانه را دارد که نامش تکرار «لک» است: از آن توست، از آن توست و این لفظ را تعبیری از این اندیشه می‌داند که همه چیز ملک پروردگار است. «بازان» قدرت‌مندان دنیا هستند که اگر مؤمن کبوتری باشد، بر آنها برتری دارد و از آنها نمی ترسد. «آزاد بودن از قند» به معنای بی‌نیازی از زرق و برق دنیاست و «قند ابد» شیرینی وصال بقائی حق است که مؤمن را از قند دنیا آزاد می‌کند. در نهایت اگر مؤمن طاووس هم باشد، زشتی پای طاووس را ندارد.

پی‌نوشت‌

1- فجر، آیه‌ی 7.

منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بین‌المللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول