مقام زبان و ادبیّات در ملیّت
شاهنامهی فردوسی از برای مردم ایران از سه لحاظ مهمّ است: اوّل اینکه یکی از آثار هنری ادبی بسیار بزرگست و از طبع و قریحهی یکی از شعرای بزرگ قوم ایرانی زاده است و بر اثر همّت و پشتکار و فداکاری او و بیست سی سال
نویسنده: مجتبی مینوی
شاهنامهی فردوسی از برای مردم ایران از سه لحاظ مهمّ است: اوّل اینکه یکی از آثار هنری ادبی بسیار بزرگست و از طبع و قریحهی یکی از شعرای بزرگ قوم ایرانی زاده است و بر اثر همّت و پشتکار و فداکاری او و بیست سی سال خون جگرخوردن او بوجود آمده است. دوم اینکه تاریخ داستانی و حکایات نیاکان ملّت ایران را شامل است و در حکم نسب نامهی این قوم است. سوم اینکه زبان آن فارسی است و فارسی محکمترین زنجیر علاقه و ارتباط طوایفی است که در خاک ایران ساکنند.
مقام شعری و هنری شاهنامه بقدری بلند است که حتّی اگر از جامهی زبان فارسی نیز عاری شود، یعنی زبانی از زبانهای دیگر عالم چنانکه باید و شاید آن را ترجمه کنند، باز کتابی بزرگ و دارای مقام هنری بلند خواهد بود.
ترجمه هر قدر دقیق و صحیح باشد به پای اصل نمیرسد، زیرا که نویسنده و شاعر اگر بزرگ و عالی مقام باشند کوشش کردهاند که افکار و احساسات و ارادت خاطر خود را به الفاظی که به آن خو گرفتهاند بیان نمایند. اصلاً زبان هرقدر وسیع و رسا باشد از برای ادای مقصود و بیان معانی وسیلهی کافی و کاملى نیست.
معانی هرگز اندر حرف ناید *** که بحر قلزم اندر ظرف ناید
عبارات به منزلهی رمز و نشانهایست که گوینده یا نویسنده معانی خویش را در قالب آنها میریزد و برحسب قرارداد و مواضعهای که بین متکلّمین به یک زبان موجود است شمّهای از اندیشهی خود را به ایشان مینماید، گوئی گوشهی پردهای را که بر سرّ درونی او کشیدهاند پس میزند و لحظهای به ایشان اذن میدهد که بر آن راز نگاه دزدیدهای بیندازند. فی المثل میگوید:
نباشد همی نیک و بد پایدار *** همان به که نیکی بود یادگار
زخاکیم باید شدن زیر خاک *** همه جای ترس است و تیمار و باک
جهان سربسر عبرت و حکمتست *** چرا زو همه بهر من غفلت است؟
یا میگوید: این چرخ برگردش از انست که تیرگی بر یک حال نماند، و این گیتی زودسیر از انست که مر هیچ کس را وفا نکند، و امروز میتوانیم نکوئی کردن، که فردا روزی باشد که اگر خواهیم که با کسی نکوئی کنیم نتوانیم کردن از عاجزی. یا میگوید:
این جهان در جنب فکرتهای ما *** همچو اندر جنب دریا ساغر است
هر یک از این گفتهها زادهی طبعی وقّاد و نتیجهی عمری تجربه و دقّت است و خوانندهی هوشمند و شنوندهی دقیق میتواند در معنی آنها سالها تفکّر کند، اگر چه خواندن هر یک چند لحظه بیشتر وقت نمیبرد.
کمتر مترجمی است که در زبان خارجی آن اندازه اطّلاع و مهارت حاصل کند که ابتدا تمام معنی و مقصود گویندهی به آن زبان را ادراک کند و سپس معنی او را به زبان خود به الفاظی تعبیر کند که کاملاً نمایندهی بیان گویندهی اصلی باشد (1). بنابراین در هر ترجمهای مقداری از لطف و زیبائی اصلی از میان میرود.
شاهنامهی فردوسی را تمام و کمال به فرانسه و انگلیسی ترجمه کردهاند؛ ملخّص آن به زبان عربی و ایتالیائی و آلمانی ترجمه شده است؛ در السنهی روسی و سوئدی و گرجی و ارمنی و بعضی السنهی دیگر ترجمهی داستانهای طولانی و قطعههای مفصّلی از آن موجود است؛ و این ترجمهها همگی از همان ترجمههاست که نمیتوان آنها را معرّف کامل افکار گوینده دانست. علما و ادبای آلمان و ایتالیا و فرانسه و لهستان و مجارستان و مصر و بلژیک و انگلیس و چکوسلواکی دربارهی فردوسی تدقیق کردهاند و مقالات انتقادی و رسالات تحقیق عمیق نوشتهاند. غالب این مترجمین و محقّقین معتقدند و متّفق القولند که شاهنامهی ما از کتب بزرگ ادبی است، و فردوسی ما از بزرگان شعرای جهان است. برتراندراسل، عالم و فیلسوف مشهور انگلیسی در این عصر، مینویسد که « ایرانیان شعرای بزرگ بودهاند. فردوسی مصنّف شاهنامه را کسانی که کتابش را خواندهاند همسر و همبراومیروس یونانی میدانند». و این اقرار از یک نفر اروپائی، آن هم در زمانی که داعی و باعثی بر تملّق گفتن از ایرانیان نیست تا این گفته بر مزاج گوئی حمل شود، خیلی است.
و در روزگاری که ملل به ایجاد کارهای هنری زندهاند و از تصدّق سر نویسندگان و شعرا و نقّاشان و آهنگ سازان خود معروف خاصّ و عامّ اقوام دیگراند، ما باید هر چه بتوانیم به تجلیل و تعظیم گویندگان و نویسندگان و دانشمندان بزرگی که داشتهایم بپردازیم. البتّه نمیگویم که به این پشت گرمی که پیش از این چیزی و کسی بودهایم امروز دست روی دست بگذاریم و افادهی خشک بفروشیم. خیر، کار نو باید بکنیم و هر روز هنری تازه بنمائیم و به عالمیان ثابت کنیم که امروز هم از ما کار نیک و بزرگ برمیآید.
ولی همچنانکه دیگران از هومیروس و دانته و شکسپیر خود دم میزنند و موتزارت و بتهوون و شوپن و دورژاک و برلیوز و إلگار را به رخ جهانیان میکشند، و راسین و اناتول فرانس و میلتن و ایبسن را دلیل علوّ قریحهی قوم خود میشمارند، حقّ اینست که ما هم به امثال فردوسی و ناصرخسرو و سنائی و مولوی و سعدی و حافظ خود بنازیم و بیرونی و ابن سینا و ابوالوفا و خیّام و نصیرالدّین طوسی را تعظیم و تجلیل نمائیم و نشان بدهیم که اگر چندین هزار سال در زمین خدا سکونت کرده و از نان و آب زمین تمتّع بردهایم وجود ما بیحاصل نبوده است و مجوّزی برای بقا و نام نیکو داریم. بگوئیم که ما هم ادبیّات و شعری داریم که پای کمی از ادبیّات و شعر دیگران ندارد و عرفان و تصوّفی داریم که راه نجاتی پیش پای آدمی میگذارد و میتواند انسان را به مقام فرشتگی برساند.
جنبهی دوم اهمیّت شاهنامه امری خصوصی است و مربوط است به آن غریزهی خودخواهی و خویشتن پسندی آدمی زاد و ناشی از علاقه و عشقی است که به ثابت کردن اصل قدیم و نسب جلیل از برای خود دارد. همهی ما خویشتن را اولاد کیخسرو و دارا و زردشت و شاپور و انوشروان میدانیم، و رستم و اسفندیار و گیو و گودرز و گشتاسپ را نیاکان خود میخوانیم، و شاهنامهی فردوسی را داستان دورهی «فضل و بزرگواری و سالاری» اجداد خود میشماریم و با شاعر عرب هم زبان شده میگوئیم: اولئک آبائی فَجِئنی بِمِثلِهِم.
هیچ شه را در جهان آن زهره نیست *** کو سخن راند ز ایران بر زبان
مرغزار ما به شیر آراستست *** بد توان کوشید با شیر ژیان
لذّت میبریم که میبینیم افراسیابّ ترک یا فغفور چین را اجداد ما در جنگ مغلوب کردهاند و دشمنان ما در تمجید پهلوانان ما سخن رانده و گفتهاند:
ندیدم سواران و گردنکشان *** به گُردی و مردانگی زیننشان
هرجا که تمجیدی از کشور ایران و قوم ایرانی ببینیم و بشنویم آن را نقل میکنیم و میخواهیم به گوش همه کس برسانیم. شاهنامهی فردوسی برای جولان این حسّ غرور ملّی ما میدان بدست میدهد. مدام به گوش ما میخواند که: ز پیمان نگردند ایرانیان؛ خود از شاه ایران بدی کی سزد؟ بزرگان ایران گشاده دلاند، تو گوئی که آهن همی بگسلند؛ و قس علی هذا. آن کسانی که لشکر به خاک دیگران کشیدن و خون دشمنان ریختن را مایهی فخر و نشان عظمت میدانند میگویند و مباهات میکنند که:
ز ایرانی چگونه شاد شاید بود تورانی *** پس از چندین بلا کامد ز ایرانشهر بر توران
هنوز ار بازجوئی در زمینشان چشمهها یابی *** از آن خونها کزیشان ربخت آنجا رستم دستان
رستمی که اصلاً معلوم نیست آیا وجود تاریخی داشته است یا نه، و اگر شخص حقیقی بوده است آیا فقط یلی در سیستان بوده که او را قلم و قوّهی شاعری فردوسی رستم داستان کرده است یا براستی جهان پهلوان بزرگی بوده است، از برای ما رمز دلاوری و دلیری ملّی است، و حتّی تیرهای از ایل مَمَسَنی هم او را جدّ خود میدانند و اهل طهران بخود میبالند که رستم گرز خود را آنجا گرو گذاشته است.
جنبهی سوم اهمیّت شاهنامه در نظر من از جنبههای دیگرش پرقدرتر است و بزرگی آن را بیشتر از این لحاظ میدانم تا از حیثهای دیگر، و آن جنبهی ادبی شاهنامه از جهت داستانهای مندرج در آن و از جهت زبانِ فارسیِ دَری است.
بعد از آمدن اسلام ادبیّات ما فراموش شد، و همینکه دوباره به شعر گفتن و نثر نوشتن پرداختیم بیشتر کار نویسندگان و شعرای ما در زمینهی ادبیّات عربی بود و میتوان گفتن که ادبیّات فارسیِ دَری در دورهی بعد از اسلام بدواً فرزند ادبیّات عربی بود، و داستانهای ما همان داستانهای یهود و مسیحیّت بود که از راه دین اسلام و تفاسیر و قصص دینی به ایران رسیده بود. زردشت را بر ابراهیم تطبیق کردیم و جمشید را برسلیمان. ملک سلمان و تخت سلیمان و قبر مادر سلیمان و امثال آنها جای اسامی ایرانی را گرفت. و باز اگر زبان فارسی قوّت این را حاصل نمیکرد که به آن مطالب مختلف و متنوّع را بتوانند بصراحت و روشنی و رسائی تمام بیان کنند هرگز این زبان در شعر و کتابت جای باز نمیکرد و زبان عربی که لسان دینی بود لسان دنیائی نیز میماند و ما تا امروز مثل اهل عراق و سوریّه و لبنان و مصر و تونس و الجزایر و مراکش عربی زبان میماندیم، و در موضوعهای ادبی جز لیلی و مجنون، یوسف و زلیخا، دعدو رباب، قیس و لبنی، شدّاد و سیف و عنتر و حمزه و سایر پهلوانان دینی و داستانهای انجیل و تورات چیزی نمیداشتیم، و چنانکه بسیاری از ملل اروپائی پس از عیسوی شدن همهی قصص و داستانهای قبل از مسیحیّت خویش را از دست دادند و داستانهای ملّیشان همان قصّههای عهد عتیق و جدید شد ، ما نیز چیزی از خسرو و شیرین، سهراب و رستم، فرنگیس و سیاووش، رستم و اسفندیار، طوس و گیو و گودرز و شاپور و اردشیر و بهرام چوبین نمیشناختم مگر آنچه از کتب عرفی بما برسد.
شاهنامه این خدمات را به ایرانیان کرده است که پهلوانان قدیم ایرانی را احیاء کرده و ادبیّات ماقبل اسلامی ایران را از نو متداول ساخته است. امّا در این باب مبالغه نباید کرد و فردوسی را در این خدمت یگانه نباید شمرد و کوششی را که دیگران از زمان ابن المقفّع تا عهد رودکی و دقیقی در این راه کردهاند از یاد نباید برد.
مرادم از مبالغه اینست که گاهی میگویند فردوسی بانی استقلال ایران بود، و زمانی گفته شده است که براندازندهی یوغ استیلای عرب از گردن ایرانیان و ضامن استقلال مملکت زبان فارسی بوده است. بعضی حتّی معتقدند که نشانهی ملیّت و وحدت ملّی ایرانیان زبان فارسی رسمی است. این مطلب را چنین بیان میکنند که: هر گروهی را علقهی ارتباط و وجه جامعی است که بدان جلب منافع و دفع مضارّ از خود میکند، یعنی علامت تشخّص و اسباب شخصیّتی که در سایهی آن و برای حفظ آن با ملل سایره و اقوام مجاوره میجنگد و در مقام افتخار خویشتن را منسوب بدان خواند. و میگویند که: سادهترین این علامات و قدیمترین این جامعات عصبیّت نژادی است و، پس از آن علاقهی وطنی یا دینی یا زبانی، و به حکم تجربه ثابت شده است که محکمترین و شاملترین این جامعهها جامعهی زبانی است. و باز استدلال میکنند که مردم سرزمین ایران اوّلاً از حیث اوضاع زندگی با هم متفاوتند؛ ثانیاً نژادشان چنان مشوّش و مختلط است که یک اسم جامع بر تمامی ایشان نمیتوان گذاشت و هنوز جماعاتی از ایشان به اسامی ترکمان و شاهسون و قشقائی و بختیاری و کُرد و لُر و بلوچ شناخته میشوند؛ ثالثاً دین و مذهبشان چنان متفاوتست که از هر فرقه و نحلهای در میانشان یافت میشود: زردشتی و یهودی و کلدانی و آسوری و ارمنی و سنّی و شیعی و اسماعیلی و بابی و بهائی و بیدین همگی در این سرزمین زیست میکنند و گاهی بر سر اختلاف رای و مذهب با هم نزاع کردهاند و گروهی بر سر جمعی از مخالفین ریخته و آنها را کشتهاند، و فقط در ایّام اخیر است که از برای بعضی از آنان نشانهای از آزادی در طریقهی پرستشِ خدا قائل شده و گفتهایم که از خود معابدی داشته باشند و نمایندگانی به وکالت خود به مجلس شوری بفرستند و از تعرّض ارباب مذاهب دیگر مصون باشند، و حتّی طلّاب علوم ما حقّ داشته باشند که دربارهی عقاید و آراء برخی از این فرقهها تحقیق کنند و درس بخوانند؛ رابعاً تا همین اواخر روابط جغرافیائی بین شهرها و دهها کم بوده و آمد و رفتِ مردمان ایالات و ولایاتِ مختلف با یکدیگر سخت بوده است، و چون غالب مردم با غیر اهل ناحیهی خود آمیزش نمیکردند هنوز هم کاشی و اصفهانی و یزدی و کرمانی و گیلک و بلوچ و خوری و آبادهای همینکه خود را در ناحیه و نقطهی دیگری از مملکت میبیند آنجا خویش را غریب محسوب میدارد. و بنابراین اختلافِ احوال، دیده میشود که تنها یک جهت جامعه و یک وسیلهی اتّحاد کلمه بین این جماعتها موجود است و آن زبان فارسی است، آن هم نه در محاوره و تکلّم، زیرا که ترکمن و شاهسون و کُرد و لُر و گیلک و مازندرانی و ارمنی و آسوری و یهودی و خوزستانی برای تکلّم مابین خود هر یک زبان و لهجهی خاصّی دارد که بر دیگران مفهوم نیست. زبان فارسی که زبان رسمیِ درباری و زبان تحریر و تقریرِ تربیت شدهها و زبان مراسلات دولتی و تدریس مدارس است فقط از این حیث زبان مشترک عموم اهالی است که هر وقت میخواهند به یکدیگر نامه بنویسند، یا رشتی با عراقی میخواهد تکلّم کند، یا ترکمن میخواهد از دست مظالم فلان و مهمان به اولیای دولت شکایت ببرد، یا همهی این طوایف میخواهند کتابی و روزنامهای بخوانند، این زبان را بکار میبرند؛ همگیشان زبانی را که این رساله به آن نوشته شده است (انشاءالله) میفهمند. زبان اشعار حافظ و سعدی و مولوی و فردوسی از برای همهشان (حتّی تحصیل کردههای مدارس) مفهوم است. و از این مقدّمات نتیجه چنین میگیرند که چون فردوسی بود که این زبان را زنده کرد، و چون زبان فردوسی و شعرا و نویسندگان دیگرِ ایران وجه جامع ایرانیان است، پس شاهنامهی فردوسی اساسی و پایهی استقلال ایران است، و اگر او این زبان را زنده نکرده بود امروزه ما هم مانند مردم مصر و عراق و شام شاید به زبان عربی سخن میگفتم و مینوشتم. و بر این استدلالِ خود قول فردوسی را شاهد میآورند که «عجم زنده کردم بدین پارسی»، و آن را قبول دارند و چنین تفسیر میکنند که او باعث این شد که کشور ایران از تسلّط بیگانگان رهایی یابد و کشوری مستقل گردد.
بنده معتقدم که هر چند بعضی از اجزاء این استدلال صحیح است من حیث الجموع مبالغهآمیز است و خالی از ضعف نیست. این گروه فراموش میکنند که اوّلاً هرگاه نظری به احوال اقوام دیگر بیفگنند و مقام زبان را در بُنیان ملیّت ایشان بررسی کنند شاید در عقیدهای که ابراز میدارند نرمتر و معتدلتر شوند. و ثانیاً فردوسی یگانه فارس این میدان نبوده است، و با اینکه بدون شکّ در قوس صعودی این پیدایش و پیشرفت و استحکام زبان فارسی مقام بسیار شامخ دارد و حتّی در ذروهی آن واقع است خود نتیجهی دورهی طولانی تکاملی است که از اوائل قرن دوم هجری شروع و بوسیلهی نسلهای متوالی وطن دوستان و قوم پرستان ایرانی تقویت شده بود و بعبارت دیگر، زادهی اوضاع و احوالی بود که از پیش موجود بوده و به او هم ختم نشده است.
در مرحلهی اوّل، هستند همزبانهایی که از هم جدا هستند، مثل انگلیسی زبانهای متعلّق به ملل مختلف، عربهای عربی زبان دارای ملیّت مجزّا، فارسی زبانان افغان و ایران و تاجیک، وغیرهم. در مرحلهی دوم هستند ممالک و دولتهائی که بر حسب موازین ظاهری هیچ قدر مشترک و جهت جامعهای برای ایجاد وحدت ملّی در میان افراد آنها دیده نمیشود، یا اگر چنین مایهی اجتماعی هست زبانشان نیست. مثلاً دولت هندوستان مجموعهای از طوایف و اقوام است دارای اصل و دین و زبان و عادات و فرهنگ متنوّع و متباین که وحدت ملّی به معنای اروپائی آن در میان ایشان به وجود نیامده است. تسلّط خارجیان برایشان و بیاعتنائی به تربیت مردمان و سعی در ایجاد تشتّت و تفرّق بیشتر، کی مجالی به پیدا شدن فکر ملیّت میداده است؟ آنها که طوق رقّیّت به گردن و زنجیر اسارت بر پای دارند و از دنیا و از زندگی نصیبی بجز رنج و زحمت ندارند کی فکری غیر از این توانند کرد که «دیگر کی نان خواهم خورد، دیگر کی آب خواهم نوشید، دیگر کی خواهم خفت؟» و کی خیالی غیر از این بخاطرشان خواهد گذشت که «کار باید کرد و رنج باید برد»؟ پاکستان بالفعل عبارتست از مجموعهی گروههایی که جهت جامعهی ایشان مسلمانی ایشان است و بس.
در مرحلهی سوم، ممالک و دولتهای مستقلّ صاحب ملیّت واحد میشناسیم که مرکّب از اقوام گوناگون دارای زبانهای مختلف است. یکی از آنها سویس است مرکّب از مردم آلمانی زبان و ایتالیائی زبان و فرانسوی زبان که بنا را بر وحدت ملّی (داشتن تابعیّت سویس) گذاشتهاند. دیگر انگلستان است مرکّب از انگلیس و ایرلند و ویلز و اسکاتلند. ادبیّات و زبان ولش و ایرلندی و اسکاتلندی هر یک در مقام خود استقلالی دارد، ولی مجموع آن چهار قوم و چهار ایالت بریتانیای کبیر خوانده میشود. دیگر اتّحاد جماهیر شوروی است که تاجیک و ترک و قرقیز و قزّاق و باشقردوگرجی و ارمنی و اسلاو و غیر اینها همگی خود را تصنّعاً و برحسب تبانی تابعین جماهیر شوروی روسیّه میشمارند و اگرچه اسماً جمهوریهای مستقلّ سویتی بنام تاجیکستان و ازبکستان و قرقیزستان و قزّاقستان و ارمنستان و گُرجستان و غیرها وجود دارد، هر یک از آنها را میتوان در حكم مستعمرهای دانست که از استقلال سیاسی داخلی و خارجی بالمرّه محروم است و فقط یک نوع غرور قومی (و در مورد ازبک و تاجیک غرور دینی هم) و احساس مبهمی دربارهی داشتن سوابق تاریخیِ مشترک با همزبانها و همنژادهای خویش دارند. و بسیار کماند گرجیها یا ازبکهائی که تعصّب قومیّت بشدّتی در ایشان قوی باشد که بخواهند (یا گمان کنند که هرگز بتوانند) از روسیّه جدا شوند.
ولی در بعضی از مواردی که مثال آوردم یک چیزِ بارز مربوط به زبان هست: در انگلستان زبان رسمی و ادبی مشترکی که عبارت از زبان انگلیسی باشد این اقوام را تا حدّی بهم مرتبط میسازد، با آنکه هرگاه کسی یک نفر ولش یا ایرلندی یا اسکاتلندی را انگلیسی معرّفی کند او فوراً اعتراض و گفتهی معرّف را تصحیح میکند، و همگی آنها سودای آن را در سر میپزند که روزی مملکتی جدا بشوند و از این اتّحاد اجباری با انگلیس رهایی یابند، چنانکه نیمی از ایرلند مجزّا گردیده است و اهل آن آرزو دارند و حتّی دائم در جدالاند که شش ولایت دیگر ایرلند، یعنی ایرلند شمالی را که هنوز جزء بریتانیای کبیر است، نیز آزاد سازند.
در هند تاکنون زبان رسمیِ اداری انگلیسی بوده است اگرچه حالا هندیها سعی دارند که هندی را زبان رسمی قرار دهند، و در کشور دیگری که از این بادام دو مغز بیرون آمده است یعنی پاکستان، اهتمام در اینست که اردو (با سهم بیشتری از فارسی) زبان رسمی باشد. در جماهیر شوروی بیشتر کوشش روسها مصروف اینست که در عین تقویتِ زبانهای محلّی، زبان و فرهنگ روسی را در همه جا رسمی و متداول سازند و جملگی را روس زبان بار بیاورند. حتّی در دولت اسرائیل زبان جهودی اروپای مرکزی (یدیش) مردود شده است و زبان عبری قدیم را با همان خطّ عبری کهن گرفته و زبان عمومی کردهاند و بنیه و بنیان آن را با نوشتن کتب و ترجمه کردن ادبیّات جهان بدین لسان، تقویت میکنند.
یکی از نمونههای خوب قوم ترک است در ترکیّه، که امروز وجه اشتراك افراد این ملّت زبان ترکی و (در درجهی دوم) دین اسلام است (اسماً دولت به دین بستگی ندارد). این قوم اساساً ترک نبوده است جز پنجاه شصت هزار نفر ترکمانی که از عهد سلجوقیان ایران (درحدود 460) تا عهد تشکیل سلطنت عثمانی (قرن هشتم هجری) بتدریج از خارج (و بیشتر ایشان از راه ایران) بدین سرزمین آمدهاند و با اقوام ساکن آسیای صغیر که اکثر آنان یونانی و قدری هم عرب و ایرانی و بقایای اقوام سامی و آریائی دیگر بودند ممزوج شدند و مبلغی قوم إکدِش (یعنی دورگه و چندرگه) بوجود آمد که زبانشان را به زور ترکی کردند، و دین اسلام و معارف اسلامی را بیشتر از ایران و از زبان فارسی گرفتهاند. پنجاه شصت سال پیش بعضی از ایشان دم از یکی بودن و لزوم یکی شدن همهی ترکان جهان میزدند (پان تورانیزم انور پاشا)، و بطور مصنوعی زبان ترکی و دین اسلام را (این یکی در درجه دوم) جهت جامعهی خود قرار دادند، و حتّی به عربها و کُردها هم تلقین میکنند که شما اصلاً ترک نژاد و ترک زبان بودهاید و بعضی از ایشان در راه تحمیل این مطلب تمام حقایق و معلومات تاریخی را تغییر داده بر وفق میل خود تعبیر و تأویل مینمایند، و تبعهی ترکیّه را که از حیث زبان و دین مختلفند مثل ارمنی و یهودی و یونانی، یا اصلاً ترک نمیشمارند و یا دعوی میکنند که اینها هم در قدیم ترک زبان بودهاند. خلاصه اینکه کسانی که از خون ترکی در عرق ایشان چیز کمی یافت میشود به زور میخواهند خود را ترک قلمداد کنند فقط به این علّت که زبان ترکی برایشان تحمیل شده است.
برحسب این قرائن شاید محقّ باشند آن کسانی که میگویند: «اگر تعلیم عمومی در مملکت رایج گردد و همگی اهل علم و سواد شوند و کتب مهمّ نثر و نظم فارسی را بخوانند ممکن است که بعد از دو سه پشت ترکی آذربایجان و عربی خوزستان از میان برود، سهل است، حتّی منطقالطّیر مستخدمین فلان شرکت و فلان مدرسه هم که مخلوط عجیبی از انگلیسی و فارسی است منسوخ گردد»، و شاید اصرار این کسان به جا باشد که میگویند «بیائید همّتی بکنم و زبان فردوسی و سایر گویندگان عالی مقام ایران را ترویج و احیا کنیم و به استوارکردن پایهی وحدت ملّی قوم خود بکوشیم».
معهذا بنده باز بعرض خود برمیگردم که: وحدت سوابق تاریخی، وحدت دین، وحدت منشأ و مأخذ فرهنگ و قوانین شرعی و عرفی ، همهی اینها را که بسنجیم میبینیم که هیچ یک بنفسه و به تنهایی برای ایجاد وحدت ملّی و استقلال سیاسی و تقویت احساس مشترک بودن با یکدیگر در سجایا و خصوصیّات بشری و برای داشتن یک کلمهی جامعه کافی نیست. این همه افراد متعلّق به اقوام گوناگون که رفتهاند و با ازبر کردن اسای رؤساء جمهور ایالات متّحده امتحان تاریخدانی را گذرانیده و تابعیّت آن مملکت را قبول کردهاند، شاید از نود ملّت یا بیشتر، باهم چه وجه اشتراك و اتّحاد و چه جهت جامعهای دارند جز در همین قبول تابعیت آمریکا؟.
پس به گمان من (به هرحال امروز چنین گمان میکنم که) وحدت ملّی، به این شرط که مردی اوّلاً ادراک آن را کرده باشند، و ثانیاً از روی فهم و قصد و اختیار عنوان ملّیّتی را برای خود پذیرفته باشند، فرع قبول ارادی تابعیّت یک مملکت است. البتّه در این ضمن اشتراک در زبان و فرهنگ و دین و سوابق تاریخی و داستانها و این قبیل امور هم ممدّ آن تابعیّت میشود و احساس ملیّت را استوارتر میکند. در درجهی اوّل ما همه ایرانی هستم بدین جهت که چنین خواستهایم. البتّه از دوری همزبانان و همدینان و هم غذاهای خود سختی میکشیم، ولی فقط به علّت اینکه مدّتی به آن خصایص و متعلّقات قومی عادت کردهایم. با این حال ببینید که بچه زودی بچّهی ایرانی مسلمان فارسی زبان از تابعیّت ایران خارجی شود و دین و اسم خود را عوض میکند و تابعیّت امریکا را میپذیرد فقط برای اینکه میبیند آنجا قاتق برای نانش بدست میآورد. آیا اینها از ملّیت و قومیّت ایرانی چه فهمیده بودند تا اکنون که به امریکا رفتهاند از ملّیت و قومیّت امریکائی بفهمند؟
پینوشتها
1- بعضی معتقدند که انسان تمام معنی یک جمله یا عبارتی را که به زبانی غیر از لسان مادری او نوشته شده است نمیتواند بفهمد مگر آنکه ابتدا آن را به زبان خود ترجمه کند. به عبارت دیگر در فکر انسان برحسب ترتیب طبیعی اول ترجمه کردن است و سپس فهمیدن. حل این نکته با روان شناسان است و اینجا جای بحث نیست.
منبع مقاله :مینوی، مجتبی؛ (1386)، فردوسی و شعر او، تهران: انتشارات توس، چاپ چهارم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}