نویسنده: مجتبی مینوی

 

فردوسی طوسی کتاب یا کتبی به نثر فارسی بدست آورده بود مشتمل بر داستان‌های ایرانیان یا تاریخ داستانی ایران، و از روی این کتاب یا کتب بود که شاهنامه را بنظم آورد. در این مقاله با یک مطلب عمده سر و کار داریم، و آن اینکه آن کتب از چه قبیل بود و چگونه تدوین و تحریر یافته بود.
از دلایل و قراین چنین برمی‌آید که در اواخر عهد ساسانیان مردم ایران مبادرت به ضبط کردن و روی کاغذ آوردن قصّه‌هائی کرده بودند که تا آن زمان آن‌ها را فقط سینه به سینه نقل کرده بودند، و بتدریج چندین کتاب بزرگ و کوچک انشا شده بود که هر یک محتوی داستانی از داستان‌های مربوط به ایران قدیم بود. از آن گذشته پادشاهان ساسانی وقایع نگارانی داشته‌اند که اهمّ حوادث تاریخی روز را بترتیب ثبت می‌کردند تا در خزانه‌ی اسناد مملکتی یا کتابخانه‌ی شاهی محفوظ بماند. حتّی تألیف قصص درباره‌ی وقایع و اشخاصی که شخص نویسنده از آن‌ها چندان فاصله‌ای نداشته است (مثل اینکه ما امروزه قصّه‌هائی در باب میرزا تقی خان امیرکبیر و میرزا ملکم‌خان و حوادثِ ابتدای مشروطه تألیف نمائیم) نیز مرسوم بوده است مثلاً کتبی درباره‌ی بهرام گور و بهرام چوبینه و خسرو پرویز موجود بوده است که جنبه‌ی قصّه‌ای داشته. رساله‌های کوچکی نیز در آداب و مواعظ و نصیحت و سرگذشت در دست بوده است که نسبت آن‌ها را به شخص پادشاهان ساسانی می‌داده‌اند، مثل عهد اردشیر، کارنامه‌ی انوشروان، نامه‌های انوشروان به رجال نامدار، اندرزهای انوشروان، و غیرها. علاوه بر این‌ها در بعضی از ولایات ایران داستان‌هائی در باب پهلوانان مخصوص آن ناحیه پیدا می‌شده است که جزء مجموعه‌ی داستان‌های ملّی مربوط به تمام مملکت نبوده است، مثل داستان‌هایی که اهل سیستان راجع به زال و رستم و خانواده‌ی آن‌ها داشته‌اند.
بعضی از این قصص در همان اواخر دوره‌ی ساسانیان و قبل از ظهور اسلام چنان مشهور و سایر شده بود که حتّی به ممالک مجاور ایران نیز رسیده بود، از آن جمله یکی از رجال قبیله‌ی قریش که نامش نضر بن‌الحارث بود بواسطه‌ی اینکه به حیره در عراق سفر کرده و با ایرانیان محشور شده بود احادیث رستم و اسفندیار را فراگرفته بود و همینکه به مکّه برگشته بود آن را برای مردم حکایت می‌کرد، و رسم او این بود که هر وقت پیغمبر می‌نشست و مردم را موعظه می‌کرد و از برای ایشان داستان‌های بنی‌اسرائیل و سرگذشت اقوام قدیم را می‌گفت و می‌رفت فوراً این نضر بن‌الحارث بجای او می‌نشست و می‌گفت من از محمّد بهتر قصّه می‌گویم، بیائید برای شما قصّه‌های شیرین‌تر بگویم. سپس از قصص رستم و اسفندیار و شهریاران ایران چیزی برای ایشان نقل می‌کرد، آنگاه می‌گفت قصّه‌های محمّد از احادیث من بهتر نیست. آن‌ها هم افسانه‌ای پیشینیان است که او یاد گرفتست همچنانکه من یاد گرفته‌ام، و اگر بر او آیات نازل می‌شود من نیز می‌توانم آیات نازل کنم.
باری، چنین استنباطی شود که در عهد خسرو انوشیروان مجموعه‌ای در باب تاریخ گذشته‌ی ایران تهیّه شده و موجود بوده است که قسمت راجع به دوره‌ی ساسانیان آن تا حدّی تاریخی و مبتنی بر اسناد بوده، و قسمت ماقبل آن از نوعی بوده است که ما افسانه و داستان و اساطیر پیشینیان می‌نامیم، ولى در نظر مردم آن روزگار تمامی آن‌ها در یک حکم بوده است، چه بین تاریخ و اساطیر تفاوتی نمی‌گذاشته‌اند.
از قرار معلوم، همینکه یزدگرد سوم آخرین شاهنشاه ساسانی بر تخت شاهی نشست دستور داد که از روی کتب و اسناد و مدارکی که در دربار مضبوط بود و از روی کتاب‌ها و رسالات دیگری که در دست بود کتابی در تاریخ پادشاهان ایران تألیف نمایند، و اطّلاعاتی را که نزد موبدان و دهقانان یافت می‌شده و در حفظ مطّلعین بوده بران بیفزاید، و تاریخ را تا زمان خود او برسانند. از دو سندی که به دست ما رسیده است چنین بر می‌آید که مباشر تنظیم و تدوین و تحریر این کتاب دو تن از بزرگان آن عصر بوده‌اند که بنام و عنوان فرّخان موبّذان موبّذِ یزدگردِ شهریار و رامین بنده یزدگردِ شهریار یاد شده‌اند. کتابی که این دو تن تحریر کردند موسوم بود به خوَذای نامگ یا خدای نامه، یعنی نامه‌ی شاهان و شهریاران، زیرا که لفظ خدای در آن دوره به معنی اوتوکرات یا فرمانروای یگانه و مقتدر بود که شاهنشاه باشد. پس از انقراض شاهنشاهی ساسانی از این خدای‌نامه نسخه‌هائی در خاندان‌های بزرگان و دهقانان و در آتشکده‌ها و کتابخانه‌های موبدان به جا مانده بود. ابن المقفّع ترجمه‌ای از روی یکی از این نُسَخ به عربی تهیّه کرد که آن را سیرالملوک نامید. غیر از ابن المقفّع کسان دیگری نیز در دوره‌ی اسلامی از حدود یکصدو پنجاه هجری به بعد، کتاب‌هائی به عربی، و شاید کتبی هم به پهلوی در باب تاریخ ایران قدیم تهیّه کرده بودند، بعضی از آن‌ها ترجمه بود و برخی دیگر تألیف بود. مؤلّفین و مورّخینِ دیگر عهدِ اسلامی مثل یعقوبی و ابن البطریق و ابن قتیبه و طبری و مقدّسی و مسعودی و حمزه‌ی اصفهانی هم آمدند و از روی آن کتب عربی کتاب‌های دیگری نوشتند، بطوری که در حدود سیصد و چهل و پنج هجری مبلغ هنگفتی اسناد و مدارک عربی و پهلوى در باب تاریخ ماقبل اسلام ایران فراهم آمده بود.
سلاطین سامانی که خود را از نژاد شاهان قدیم ایران می‌دانستند طالب بودند که یک تاریخ پادشاهان ایران به زبان پارسی دری جدید (فارسی عهد اسلامی) تهیّه شود، و در عهد آنان چند چنین کتاب تحریر شد که بعضی به نثر بود و برخی به نظم، و غالب آن‌ها به اسم شاهنامه و شاید بعضی هم بنام باستان نامه خوانده می‌شد. از آن جمله بود شاهنامه‌ی نثر ابوالمؤیّد بلخی که ذکر آن در چند مأخذ آمده است؛ دیگر شاهنامه‌ی ابوعلی محمّد بن احمد بلخی که ابوریحان بیرونی نام برده؛ دیگر شاهنامه‌ی مسعودی مروزی که منظوم بوده و در دو مأخذ ذکر آن آمده و چند بیتی از آن محفوظ مانده؛ دیگر شاهنامه‌ای به نثر که بفرمان ابومنصور محمّد بن عبدالرزّاق طوسی سردار بسیار متهوّر سامانیان تهیه شد و در محرّم 346 هجری آغاز شد یا به پایان رسید؛ دیگر ترجمه‌ی فارسی تاریخ طبری به اختصار، که به امرِ ابوصالح منصور بن نوح سامانی و به مباشرت وزیر او ابوعلی محمّد بلعمی تهیّه شد و در 352 هجری انجام یافت، و علاوه بر تاریخ شاهان قدیم ایران تاریخ انبیای بنی‌اسرائیل و نصرانیان و سه قرن اوّل اسلام را نیز شامل بود.
در میان این کتب آنچه از لحاظ کار فردوسی بیشتر شایان توجّه است شاهنامه‌ایست که از برای ابومنصور طوسی ساخته بودند. دیباجه‌ای که بر این کتاب نوشته بودند در ابتدای بعضی از نسخ شاهنامه‌ی فردوسی موجود است، و جناب آقای تقی زاده قبل از همه کس ملتفت شدند که این چند صفحه دیباجه‌ی آن شاهنامه بوده است. سپس مرحوم علامه‌ی استاد محمّدقزوینی متن این دیباجه را از روی نسخ متعدّد تصحیح و تنقیح و توضیح و تشریح نمودند که دو بار به چاپ رسیده است. در اینجا مناسبست عرض کنم که مقالات جناب آقای تقی‌زاده در مجلّه‌ی کاوه (و از روی آن‌ها در مجموعه‌ی مقالات مربوط به هزاره‌ی فردوسی) و مقالات مرحوم قزوینی و رساله‌ی حماسه‌ی ملّی ایران به قلم مرحوم نُلدِ که دانشمند بزرگ شرق شناس آلمانی، برای همه‌ی کسانی که بخواهند درباره‌ی فردوسی و شاهنامه‌ی او چیزی بدانند و بخوانند و بگویند و بنویسند ضروری و لابدّمنه است، و کسی نیست که در سی ساله‌ی اخیر در این موضوع چیزی گفته و نوشته باشد و از این مآخذ استفاده‌ی کامل یا ناقص نکرده باشد، و محتاج بگفتن نیست که بنده در این رساله از همه‌ی آن‌ها اقتباس و استفاضه کرده‌ام، اگرچه در بعضی از مطالب و نتایج کاملاً پیرو آراء آن دانشمندان معظّم نیستم و به مآخذی غیر از آنچه ایشان از آن‌ها استفاده کرده‌اند نیز دسترسی داشته‌ام.
باری، ابومنصور محمّد بن عبدالرّزّاق از معاریف رجال عهد سامانی بود و مدّتی حاکم طوس و نشابور بود و عاقبت به رتبه‌ی سپهسالاری کلّ ولایات خراسان رسید و در 351 مسموم و مقتول گردید. این مرد ادّعا داشت که از نژاد بزرگان عهد ساسانی است، و حتّی نسبنامه‌ای از برای او ساخته‌اند و در آن سلسله‌ی نسبِ او را به منوچهرِ پیشدادی رسانیده‌اند. در زمانی که ابومنصورِ مذکور فرمانروای طوس بود به وزیر خود ابومنصورِ مَعمری که او نیز خویشتن را از اولاد بزرگان عهد ساسانی می‌دانست (و سلسله‌ی نسب او هم در مقدّمه‌ی شاهنامه‌ی ابومنصوری آمده است و هردو نسبنامه به احتمال قوی مجعول است) دستور داد «تا خداوندان کتب را از دهقانان و فرزانگان و جهاندیدگان از شهرها بیاوَرَد، و چاکر او ابومنصورالمعمری به فرمان او نامه کرد و کس فرستاد به شهرهای خراسان و هشیاران از آنجا بیاورد چون ماخ پیر خراسانی از هری، و چون یزدان داد پسر شاپور از سیستان، و چون ماهوی (یا شاهوی) خورشید پسر بهرام از نشابور، و چون شادان پسر بَرزین از طوس، و هر چهارشان گرد کرد و بنشاند بفراز آوردن این نام‌های شاهان و کارنامهاشان و زندگانی هریکی و روزگار داد و بیداد و آشوب و جنگ و آئین از کی نخستین که اندر جهان او بود که آئین مردمی آورد و مردمان از جانوران پدید آورد تا یزدگرد شهریار که آخرِ ملوک عجم بود، اندر ماه محرّم و سال بر سیصد و چهل و شش از هجرت... و این را نام شاهنامه نهادند». این عبارت از همان مقدّمه‌ی قدیم شاهنامه‌ی ابومنصوری نقل شد که بدست ما رسیده است. و از آن بر می‌آید که ابومنصور معمری با چهار زردشتی دانا و آگاه از اهالی بلادِ هرات و سیستان و نشابور و طوس به همکاری یکدیگر تاریخ شاهان ایران از عهد گیومرث تا آخر روزگار یزدگرد سوم را از کتب تاریخ پهلوی و عربی و فارسی که در آن زمان موجود بود گرد آوردند و به فارسی انشاء نمودند و شاهنامه نامیدند.
همّت و وطن‌پرستی و ایران‌دوستی این ابومنصور محمّد بن عبدالرّزّاق طوسی باعث پیدا شدن این کتاب گردید یا غرور و خودپرستی و جاه طلبی او؟ از برای زنده کردن ملّیت ایرانیان و تقویت روحی ایشان در آن دوره درصدد این برآمده بود که تاریخ شاهان قدیم را به نام او تألیف کنند و نسخه‌های آن در میان مردم منتشر گردد، یا از آنجا که سلسله‌ی نسب مجعولی بتقلید شجره‌ی نسب‌های عربی برای او ساخته و شاهان قدیم را نیاکان او وانمود کرده بودند می‌خواست داستان اجداد او نوشته شود؟
شکِّ بنده در خالص بودن نیّت او، و تردیدم در اینکه واقعاً به فکر مردم بوده است از این راه است که: چون در سال 349 او را به سپهسالاری خراسان نصب کردند و به او فرمان دادند که احوال خراسان را ضبط کند و با الپتگین ترک جنگ کند، بقول گردیزی صاحب زین‌الاخبار «دانست که آن شغل بدو نگذارند و او را صرف کنند، به مرو باز آمد، سرهنگان مرو دروازها ببستند بر روی او، و از آنجا بگذشت و دست لشکر گشاد کرد و غارت همی کرد، و مال‌های مردمان همی ستد، و همچنان روی به نسا و باورد نهاد، و رئیس نسا بمرده بود، ورثه‌ی او را بگرفت و مالى بستد، و سوی حسن بن بویه نامه نوشت و از وی مطابقت خواست و او را بگرگان خواند و حسن بن بویه از آنجا برفت، وشمگیر هزار دینار زر یوحنّای طبیب را داد تا ابومنصور را زهر داد، و آن بیدادی و بیحرمتی که ابومنصور کرده بود اندر وی رسید و زهر اندرُو کار کرد و اندران هلاک شد».
چگونه می‌توان کسی را وطن‌پرست و ایران دوست خواند که فرمان می‌دهد تاریخ پادشاهان باستان مملکتش را بنویسند، و مردم همان مملکت را به باد غارت و تاراج می‌دهد! آن هم بدین سبب که گمان می‌کند این فرماندهی که به او داده‌اند دوامی نخواهد داشت، پس فعلاً هرچه می‌تواند خرابی بکند!
منبع مقاله :
مینوی، مجتبی؛ (1386)، فردوسی و شعر او، تهران: انتشارات توس، چاپ چهارم