نویسنده: محمد قاسم زاده


 
يكي بود، يكي نبود. در زمان‌هاي قديم يك پادشاهي بود، اين پادشاه پسري داشت به اسم شيرافكن. اين شيرافكن پسر عاقل و هوشيار و شجاعي بود. هر روز كه مي‌گذشت، بيش‌تر قد مي‌كشيد و زور بازويش بيشتر مي‌شد و قوت مي‌گرفت. اين شيرافكن شبي در قصر خوابيده بود كه در خواب ديد پري زيبايي ... زد زير گريه. شيرافكن گفت: «چرا گريه مي‌كني؟»
پري گفت: «شيرافكن! از عشق تو گريه مي‌كنم. خيلي وقت پيش تو را در خواب ديدم و عاشقت شدم. اما هر كاري كردم، نمي‌توانستم پيدايت كنم. حالا از بخت و اقبالم ممنونم كه تو را ديده‌ام و از شوق عشقت گريه مي‌كنم. اسم من زردپري است، اما بدان كه اسير طلسم جادوي ديوي به اسم ديو كاكلي هستم و نمي‌توانم خودم را از طلسم او خلاص كنم و تا روزي كه اين ديو زنده است، من در اين بندم. مگر اين كه تو بيايي و با قدرت بازوت او را از بين ببري و مرا نجات بدهي...»
شيرافكن گفت: «... حالا نمي‌توانم بيايم. تو برو. چون الآن بايد برگردم. بايد بروم.»
زردپري گفت: «اگر تو هم واقعاً عاشق مني، بيا و مرا نجات بده. پس تا روزي كه بيايي و نجاتم بدهي، به امان خدا».
زردپري اين را گفت و در چشم به هم زدني ناپديد شد. شيرافكن بي‌چاره هم حيرت زده و مات و تنها ماند و نمي‌دانست كه چه كار كند. ديگر آرام و قرار نداشت و بي اين كه بخواهد، مجنون و شيفته‌ي او شده بود؛ عشقي كه بزرگتر از آسمان‌ها بود. اما افسوس مي‌خورد كه معشوقش گريزپا بود. او را رها كرده و رفته بود و تنها شرطي براي او گذاشته بود كه اگر مرا مي‌خواهي، بيا و مرا از طلسم ديو كاكلي نجات بده. اما چه طور نجاتش بدهد؟ كجا برود؟ زردپري اين را ديگر نگفته بود؟ آرزو مي‌كرد كه يك بار ديگر زردپري را ببيند و به او بگويد كه چه طور مي‌تواند خود را به او برساند و نجاتش بدهد. اين فكر چنان شوري در سر شيرافكن انداخت كه او را حيران كرد. خواب و خوراك را از او گرفت و هرجا مي‌رفت، اين آواز ورد زبانش بود:

اي يار! بيا و مده مرا آزار *** چون دل شده از عشق تو بيمار
تو اين قدر سنگ دل و بي‌رحم چرايي *** بازآي و مرا ز خود بكن،‌ اي يار!
از دوري تو خون دل مي‌گريم *** بي تو شب و روز من هم شده زار
گريه‌ي مرد عاشق تو نديدي *** بس كنم ستم،‌ اي يار دل آزار!

شيرافكن روز به روز نزار و بيمار مي‌شد و پادشاه كه او را به اين حال مي‌ديد، حيرت زده و مات مانده بود كه چه اتفاق افتاده است. اما هرچه پاپي شيرافكن مي‌شد، او چيزي نمي‌گفت. عاقبت بيماري شيرافكن شدت گرفت و او كه از اصرار ديگران خسته شده بود، در بستر افتاد و در را به روي خودش بست و كسي را راه نمي‌داد كه پيش او بيايد. پادشاه كه درمانده بود و نمي‌دانست كه چه كار كند، تمام ريش سفيدهاي شهر را خواست تا با آنها راجع به بيماري شيرافكن مشورت كند. اما نه اين ريش سفيدها و نه هيچ پزشكي نتوانست درد شيرافكن را تشخيص بدهد و درمانش كند.
پادشاه در بي‌چارگي دست و پا مي‌زد، تا اين كه يك روز درويشي از راه رسيد و از پادشاه خواست كه در راه خدا به او كمك كند. پادشاه هرچه را كه درويش مي‌خواست، به او داد. او وقتي بخشش پادشاه را ديد، گفت: «اي پادشاه! بخت تو بلند و پرچمت در سراسر دنيا برافراشته باد! در چهره‌ي زيباي تو غمي مي‌بينم. غمت را به اين درويش بينوا بگو. شايد بتوانم آن را درمان كنم.»
پادشاه گفت: «اي درويش! پسري دارم كه مدتي است ناخوش احوال است و خواب و خوراك ندارد. اين مريضي او را زار و ضعيف كرده. اگر چنين مريضي ديده‌اي، به من كمك كن تا پسرم شفا پيدا كند.»
درويش گفت: «مرا پيش او ببر تا از نزديك ببينمش».
پادشاه درويش را پيش شيرافكن برد و درويش تا او را ديد، پي برد كه پسر پادشاه همان كسي است كه زردپري عاشق او شده و او را فرستاده تا از حال و روز او خبر بگيرد. درويش در اصل برادر يكي از كنيزهاي زردپري بود. او به پادشاه گفت: «شما مرا با شيرافكن تنها بگذاريد. قول مي‌دهم كه خيلي زود او را صحيح و سالم پيش شما بياورم.»
شاه بيرون رفت و درويش نگاهي به شيرافكن كرد و دستمال زردپري را از جيبش بيرون آورد و روي صورت شيرافكن انداخت. شيرافكن تا بوي زردپري را شنيد، چشم باز كرد و دستمال را ديد. ناگهان تمام درد خود را فراموش كرد. دستمال را گرفت و بلند شد و با حيرت درويش را نگاه كرد و گفت: «راست بگو تو كي هستي و از كجا آمده‌اي؟»
درويش گفت: «من يكي از نوكرهاي زردپري هستم و آمده‌ام تا از حال تو باخبر شوم و به تو بگويم كه زردپري مي‌گويد كه چرا سراغ من نمي‌آيي؟ مي‌گويد كه از عشق من خبر داري، يا نكند مرا دوست نداري كه دنبالم نمي‌آيي؟»
شيرافكن گفت: «چه طور دوستش ندارم؟! عشق او مرا به اين روز انداخته.»
درويش گفت: «اگر دوستش داري، چرا دنبالش نمي‌آيي؟»
شيرافكن گفت: «اگر مي‌دانستم كجاست، همين لحظه حركت مي‌كردم و خودم را به او مي‌رساندم و از طلسم ديو كاكلي نجاتش مي‌دادم و با خود مي‌آوردم و مثل تاج روي سرم مي‌گذاشتم.»
درويش گفت: «عشق شما دو تا مرا وادار مي‌كند كه با وجود تمام خطرها، شما را به هم برسانم. اما بگويم كه من هم مثل زردپري در طلسم گرفتارم و هيچ كاري نمي‌توانم بكنم. در اين راهي كه جلو پاي ماست، خطرهاي زيادي است. هيچ كمكي هم از دست من ساخته نيست. تنها مي‌توانم راهنماي خوبي براي تو باشم.»
شيرافكن گفت: «همين كه مرا راهنمايي كني، اگر كوه هم سر راهم باشد، سوراخش مي‌كنم.»
درويش گفت: «اسم من جمشيد است. بعد از اين به من بگو جمشيد. خوب حالا برويم كه پدرت از غم تو پريشان است.»
شيرافكن كه صحيح و سالم نزد پدرش رفت، پادشاه حيرت زده و مات ماند كه اين درويش چه كار كرد كه شيرافكن بدون دوا و غذا اين طور سالم و سرپا شد. از درويش بسيار خوشش آمد و به ميمنت شفاي شيرافكن جشن بزرگي برپا كرد. بعد شيرافكن تمام ماجراي خواب و ديدن زردپري و آمدن جمشيد را براي پادشاه گفت و از او خواست كه اجازه بدهد تا دنبال زردپري و سرنوشت خود برود. پادشاه هرچه به او اصرار كرد كه اين راه خطرناك است، به خورد شيرافكن نرفت و پادشاه هم وقتي ديد حرف او هيچ اثري در پسر ندارد، به ناچار راضي شد و گفت: «حالا كه حرف مرا گوش نمي‌كني، لشكري همراه تو مي‌فرستم كه تنها نباشي».
شيرافكن گفت: «من لشكر و همراه نمي‌خواهم. راهنمايي جمشيد كافي است. من بايد تنها بروم. در اين كار كسي نمي‌تواند حامي و ياور من باشد.»
بالاخره روز رفتن رسيد و شيرافكن با پدر و مادرش كه هق هق گريه مي‌كردند و اشك مي‌ريختند، خداحافظي كرد و به آنها گفت كه در حقش دعا كنند. اين را گفت و به راه افتاد. شيرافكن كه پا به راه گذاشت، جمشيد آمد و گفت: «اي رفيق راه! به‌ات گفته بودم كه من خودم گرفتار طلسم هستم و نمي‌توانم كمكت كنم، اما اول راه چند نصيحت دارم كه در راه بايد به آن عمل كني؛ اول اين كه هر چه قدر دور و برت آتش شعله ور شد، نترسي و بي‌اعتنا به آن، راه خودت را بگيري و بروي و هيچ وقت به پشت سرت نگاه نكني كه باعث پشيماني‌ات مي‌شود؛ دوم؛ هرقدر كه دور و برت فرياد زدند و هياهو راه انداختند، اعتنايي نكن، حتي اگر ناله كنند و زار بزنند كه اي جوان ما را نجات بده، ما به‌ات نياز داريم. سوم، در راه هر حيوان درنده‌اي كه به‌ات حمله كرد، نترسي و فرار نكني و با اين چماق كه من به‌ات مي‌دهم، آن‌ها را از سر راهت دور كن و راه خودت را بگير و برو؛ چهارم، بدان كه سر راهت دريايي پيدا مي‌شود و تو خيلي تشنه‌اي، به هوش باش كه از آب آن دريا نخوري. باز راهت را بگير و صبور باش و توكل به خدا كن كه بعد از دريا به چشمه‌اي مي‌رسي. از آب آن چشمه بخور و كمي هم به خودت بزن كه بوي خوشي دارد؛ پنجم؛ بدان كه آب آن چشمه تو را گرسنه مي‌كند. بايد به هر غذاي لذيذي كه سر راه ديدي، لب نزني و از غذايي هم كه من مي‌خورم، تو نخوري. بعد از اين مي‌رسي به علفزاري كه علف‌هاي خودرو دارد. از علف‌هاي آنجا هر قدر كه دلت خواست بخور تا سير بشوي؛ ششم، اين كه بايد حواست جمع باشد و حرف‌هاي مرا فراموش نكني، تا وقتي هم كه من نگفتم رسيده‌ايم، حتي اگر زردپري را ديدي، به او سلام نكن. اگر هم به پايت افتاد و گريه و زاري كرد، بايد سنگدل باشي. او جلو راه تو را مي‌گيرد و سينه اش را سپر مي‌كند. تو بايد خنجرت را بيرون بكشي و سينه‌اش را بشكافي. اين طور مي‌تواني به مقصدت برسي.»
شيرافكن حيران ماند، اما قبول كرد و با جمشيد به راهش ادامه داد. اول راه سرسبز و خرم بود. باغ بود و جويبار بود. چمنزار بود كشتزار بود. گنجشك‌ها از اين شاخه به آن شاخه مي‌پريدند و آواز مي‌خواندند. در هر طرف عطر گل‌ها روح آدم را زنده مي‌كرد و به انسان مي‌فهماند كه زندگي چه لذتي دارد.
شيرافكن و جمشيد مي‌رفتند كه آرام آرام چمنزار و باغ تمام شد و ديگر همه جا بيابان بود و از باغ و چمنزار و گنجشك‌ها و آوازشان خبري نبود. به جاي آنها، تنها سنگ و ريگ بود. جمشيد در جلو و شيرافكن پشت سر مي‌رفتند. آفتاب چنان تند مي‌تابيد و هوا طوري گرم شده بود كه بوته‌هاي خشك دشت آتش مي‌گرفت. آتش به شيرافكن مي‌زد و هرم آن سراپاي او را مي‌سوزاند و دست‌هايش تاول مي‌زد. فكر مي‌كرد كه ميان تنور افتاده و از گرمي و آتش مرگ را جلو چشم مي‌ديد. چند بار تصميم گرفت كه برگردد، اما صداي جمشيد را مي‌شنيد كه گفته بود هرقدر كه دور و برت آتش شعله ور شود، بايد نترسي و راه خودت را در ميان آتش بگيري و بروي و به پشت سرت نگاه نكني كه همه چيز را از دست مي‌دهي. اين حرف به او دل و جرأت مي‌داد و پيش مي‌رفت. هر دو رفتند و رفتند كه ناگهان شيرافكن كوهي را در برابر خود ديد و هرم هوا از بين رفت و ديد كه تاول دست‌هايش خوب شد. ديگر هيچ دردي احساس نمي‌كرد. ديد كه جمشيد سنگ سفيدي از زمين برداشت و در جيب خود گذاشت.
جمشيد رو كرد به شيرافكن و گفت: «از امتحان اول سربلند بيرون آمدي. حالا بايد غذايي بخوريم. تو برو شكار كن و من هم هيزم جمع مي‌كنم و آتش روشن مي‌كنم و بعد از خوردن غذا، كمي مي‌خوابيم و به راهمان ادامه مي‌دهيم.»
شيرافكن بلند شد. تير و كمانش را برداشت و براي شكار رفت، اما وقتي داشت از دره بالا مي‌رفت، با اژدهاي سياهي رو در رو شد، كه از چشم‌هايش خون مي‌ريخت و از دهانش آتش بيرون مي‌زد. اژدها به طرف او آتش پرت كرد و گفت: ‌«اي آدمي‌زاد شير خام خورده! چه طور جرأت كردي كه بيايي به زمين من؟ اين جا اگر پشه پر بزند، بالش را مي‌سوزانم. چه طور آمدي؟ الآن به‌ات حالي مي‌كنم.»
شيرافكن تا حرف اژدها را شنيد، تير در كمان گذاشت و چشم اژدها را نشانه گرفت. اژدها خواست دوباره آتش پرت كند كه شيرافكن كمان را كشيد و تيري به چشم او زد كه از پس سرش بيرون آمد. اژدهاي خشمگين آتشي را پرت كرد. اما شيرافكن پيش دستي كرد و تير ديگري انداخت. اين تير هم به چشم ديگر او خورد و باز از پس كله‌اش بيرون زد. اژدها از درد مي‌غلتيد و ديگر نمي‌ديد كه شيرافكن در كدام سمت است. شيرافكن جلو رفت و شمشيرش را كشيد و اژدها را از وسط به دو نيمه كرد و راست كنار او ايستاد و گفت: «تا به حال با مردها روبه رو نشده بودي.»
ناگهان صداي خنده و شادماني را از نزديك شنيد. رفت تا ببيند كه صداي خنده از كجاست. ديد كه بالاي كوه عده‌اي در خانه‌ي چوبي گرفتار شده‌اند و نمي‌توانند بيرون بيايند. شيرافكن تخته‌ها را برداشت و آنها را نجات داد. آنها خوشحال بودند و دست و پاي شيرافكن را بوسيدند و در برابرش زانو زدند. اما شيرافكن كه از ديدن آنها گيج و حيرت زده بود، گفت: «شما اين جا چه كار مي‌كنيد؟»
آن‌ها گفتند كه ما از آدم‌هاي پادشاه جنگلي‌ها بوديم. پادشاه روزي مهمان داشت و ما را فرستاد كه برايش آهو شكار كنيم، كه اسير اين اژدها شديم. ديگر اين كه اژدها هر سال تعدادي از دخترهاي جوان ما را مي‌خورد و اگر نمي‌داديم، قبيله‌ي ما را از بين مي‌برد. حالا كه تو اين بلا را از سر ما دور كرده‌اي، همه غلام توايم. ما را از مرگ نجات دادي. هرچه بگويي، زير فرمان توايم و گوش به فرمانت‌ايم.»
شيرافكن گفت: «نه شما غلام من و نه من ارباب شما هستم. شما هم مثل من انسان هستيد. خوب شد كه شما از عذاب دائم نجات پيدا كرديد.»
آنها گفتند كه تو بايد بيايي و پادشاه ما را از نزديك ببيني، تا او بفهمد كه كي ما را از اين بلا نجات داده است.
شيرافكن گفت: «من براي شكار آمده‌ام و رفيقي دارم كه منتظر من است تا برايش شكاري ببرم.»
آنها گفتند كه خير، تو بايد در قبيله‌ي ما غذا بخوري. بعد از آن خود داني. هرچه دوست داري، بكن.
شيرافكن گفت:‌ «شما برويد و پشت آن سنگ‌هايي كه دود از آن بلند مي‌شود، دوست مرا بياوريد تا من هم از پوست اين اژدها كمربندي ببرم.»
آن‌ها رفتند تا جمشيد را بياورند و شيرافكن هم رفت تا كمربندي از پوست اژدها ببرد. كارش كه داشت تمام مي‌شد، ديد جمشيد و آن گروه دارند مي‌آيند. بعد هم به طرف قبيله‌ي جنگلي‌ها راه افتادند. نزديك قبيله، پادشاه و عده‌اي ديگر كه باخبر شده بودند، به استقبال آنها آمدند. پادشاه سر و صورت شيرافكن را بوسيد و او را به قصرش برد و به خاطر از بين رفتن اژدها جشن گرفتند. پادشاه در آنجا شيرافكن را كنار خودش نشاند و رو به او كرد و گفت: «اي جوان! تو اين بلا را از سر ما دور كردي. اين اژدها از قديم، از پدر، خانه و قبيله‌ي ما را غارت مي‌كرد، دخترهاي جوان و زيباي ما را از بين مي‌برد. حالا تو او را كشتي و ما را نجات دادي. بايد در قبيله‌ي ما زندگي كني. بعد از مرگ من هم، وارث تمام اين قبيله مي‌شوي. من دخترم را هم به تو مي‌دهم.»
شيرافكن گفت: «دخترت خواهر من است. خودم هم پادشاهي داشتم. اما من عاشق زردپري هستم. من مي‌روم تا نجاتش بدهم و با او عروسي كنم.»
شيرافكن وقتي ديد پادشاه دست بردار نيست، ماجراي عشق خود را از اول تا آخر براي او تعريف كرد. به او گفت كه چه طور زردپري را در خواب ديد و به باغ رفت و با او حرف زد. گفت كه چه طور مريض شد و جمشيد آمد و از صحرا گذشت و اژدها را كشت و حالا اين جا رو به روي او نشسته است. پادشاه جنگلي‌ها گفت: «اي جوان! حالا كه قبول نمي‌كني كه ميان ما باشي، چند روزي مهمان ما باش. چند روز ديگر جشن قبيله‌ي ماست و تو بايد در آن روز مهمان باشي تا خوشي ما را ببيني.»
شيرافكن قبول كرد و چند روزي مهمان آنها شد و وقتي جشن‌شان تمام شد، با پادشاه خداحافظي كرد و همراه جمشيد به راه افتاد. پادشاه و مردم و قبيله او را تا دو فرسخ بدرقه كردند و برگشتند. شيرافكن هم رفت و رفت تا اين كه پي برد كه جنگل آرام آرام تاريك مي‌شود. بعد آن قدر تاريك شد كه نگو و نپرس. در همين لحظه جيغ و فريادهايي از اطراف بلند شد؛ صداهايي كه دل را از سينه مي‌كند. بعد از اين جيغ‌ها، صداي ناله و زاري شنيد، صداهايي كه دل سنگ را آب مي‌كرد و از شنيدن آن حيرت زده و مات مي‌ماند. فرياد مي‌زدند:‌ اي شيرافكن! ما را نجات بده. تو اژدها را كشتي و قبيله‌ي جنگلي‌ها را نجات دادي، ما را هم نجات بده.
شيرافكن زن‌ها و مردهايي را ديد كه افعي و اژدها دور آن‌ها حلقه زده بود و مغز آن‌ها را مي‌خورد. دل شيرافكن به حالشان سوخت. مي‌خواست به كمكشان برود كه حرف‌هاي جمشيد به يادش آمد كه گفته بود: در راه هياهو و فريادي مي‌شنوي كه دل آدم را آب مي‌كند. هرچه شنيدي كه اي جوان! بيا ما را نجات بده. ما به تو نياز داريم، خودت را به كري بزن و به آنها نگاه نكن.
شيرافكن بي‌اعتنا به آنها گذشت و به راهش ادامه داد. رفت تا جايي كه ديد صداي هياهو كم و كمتر شد. وقتي صدا قطع شد، پشت سرش را نگاه كرد و ديد كه از جنگل و آن آدم‌ها و مارها خبري نيست و تمام دشت پر از گل زيبا و رنگارنگ است. در همين لحظه ديد كه جمشيد سنگ سفيدي از زمين برداشت و در جيب گذاشت. شيرافكن حيرت كرد كه اين چه كاري است.
وقت خوردن غذا رسيد. شيرافكن شكار كرد و غذايي خوردند و خوابيدند. شيرافكن زردپري را در خواب ديد كه مي‌گفت: «اي عزيزدلم! تا حالا دو طلسم را شكستي. اگر طلسم‌هاي ديگر را هم بشكني، به وصال من مي‌رسي و آن وقت من مال تو مي‌شوم.»
شيرافكن بيدار شد و ديد كه همه جا تاريك شده است و هيچ چيز معلوم نيست. خوب كه نگاه كرد، از دور دو نقطه‌ي روشن به چشم مي‌آمد. حيران با خود گفت كه اين روشني چيست؟ از جا بلند شد و رفت تا سر از آن روشني دربياورد. رفت و نزديك دره ديد كه ديوي روي زمين افتاده و درخت سبزي روي پاي اوست و چشم‌هايش از دور مي‌درخشد و به سرخي مي‌زند و از آن روشني مي‌تابد. ديو عذاب مي‌كشد. شيرافكن پرسيد: «اي ديوزاد! در چه حالي؟»
ديو گفت: «اي آدمي‌زاد! امروز من به تو احتياج دارم. مرا از درد اين درخت لعنتي نجات بده.»
شيرافكن دست هايش را دور تنه‌ي درخت حلقه كرد و سرش را روي آن خواباند و با يك زور درخت را از ريشه كند و از روي پاي ديو برداشت. ديو نعره‌اي كشيد و بي‌هوش شد. بعد از آن كه به هوش آمد، از شيرافكن تشكر كرد و گفت: «من بعد از اين غلام توام. هرچه تو بخواهي، من هم آن را مي‌خواهم.»
شيرافكن گفت: «من غلام نمي‌خواهم. تو آزادي.»
ديو دو تار موي خود را كند و به شيرافكن داد و گفت: «هروقت به من نياز داشتي، اين موها را آتش بزن. من بلافاصله حاضر مي‌شوم.»
شيرافكن سر جايش برگشت و ديد كه جمشيد بيدار شده و دارد مي‌خندد. از او پرسيد:‌«چرا مي‌خندي؟»
جمشيد جواب داد: «چيزي نيست. همين طوري مي‌خنديدم.»
بعد رو به شيرافكن كرد و گفت:‌ «راه بيفت برويم.»
هر دو رفتند و رفتند تا به دره‌اي رسيدند. شيرافكن ديد كه شير و پلنگ و گرگ و حيوانات ديگر از چهار طرف به او حمله مي‌كنند. شيرافكن در تمام عمرش چنين چيزي نديده بود. حيوانات نعره مي‌زدند و به طرف او مي‌آمدند. اگر كس ديگري به جاي شيرافكن بود، دو پا داشت، دو پاي ديگر هم قرض مي‌كرد و فلنگ را مي‌بست. اما شيرافكن باز به ياد حرف‌هاي جمشيد افتاد كه گفته بود: حواست باشد كه نترسي. بايد راه خودت را بگيري و پيش بروي. به ياد چماقي افتاد كه جمشيد به او داده بود. چماق را از خورجين بيرون آورد و هر حيواني را كه به او نزديك مي‌شد، با آن چماق ناكارش مي‌كرد، يا از ترس چماق او جلو نمي‌آمدند و يا فرار مي‌كردند. تا عاقبت حيوانات كم شدند. شيرافكن جلو رفت. ديگر از حيوانات خبري نبود و فريادشان هم از بين رفت. ديد جمشيد باز سنگ سفيدي از زمين برداشت و در جيب گذاشت.
باز وقت آن رسيد كه غذايي بخورند. شيرافكن شكار كرد و جمشيد غذا را پخت. شيرافكن چرت مي‌زد كه ناگهان متوجه شد كه گردبادي به حركت درآمد، گردبادي كه مايه‌ي حيرت بود. گردباد كه از بين رفت، ديو سياهي با شاخ‌هاي بزرگ و دندان‌هاي دراز پيدا شد و گفت: «اي آدمي‌زاد! تو كجا، اين جا كجا؟ تو تمام گله‌ي شيرهاي مرا از بين بردي، گرگ‌هاي مرا كشتي و پلنگ‌هاي مرا فراري دادي. حالا آمده‌ام تا انتقام آنها را بگيرم. اگر مردي بيا و زور بازوت را نشان بده.»
شيرافكن گفت: «اي ديوزاد! اين قدر لاف نزن. برو آماده باش تا با هم بجنگيم. هركس زمين خورد، شكست خورده است. قبول داري؟»
ديو گفت: «هركس زمين خورد، كشته مي‌شود.»
شيرافكن و ديو شروع كردند به گرفتن كشتي. گاهي شيرافكن زور مي‌آورد و گاهي ديو، اما هيچ كدام دست بالا نداشتند. چهل روز و چهل شب كشتي گرفتند و زمين از فشار پا گود افتاده بود و داشتند فرو مي‌رفتند كه شيرافكن خدا را ياد كرد و دست در كمر ديو انداخت و او را بلند كرد و به زمين زد. زود روي سينه‌ي او نشست و قمه‌اش را بيرون آورد و خواست سينه‌ي او را بشكافد، اما دلش به حال او سوخت و قمه را غلاف كرد و از روي سينه‌ي ديو بلند شد. ديو تا مردانگي شيرافكن را ديد، به پاي او افتاد و گفت: «تو حق زندگي به گردن من داري، از حالا من نوكر توام.»
ديو رو به شيرافكن كرد و پرسيد كه كجا مي‌روي؟ شيرافكن داستان زندگي‌اش را گفت و اشاره كرد كه حالا هم مي‌رود تا زردپري را به دست بياورد. ديو چند تار موي خود را كند و به شيرافكن داد و گفت: «اين‌ها را بگير. روزي به دردت مي‌خورد. هر وقت به من نياز داشتي، اين موها را آتش بزن. بلافاصله خودم را مي‌رسانم.»
شيرافكن موها را گرفت و دوباره با جمشيد به راه افتاد. در راه مي‌رفتند كه پي برد در بيابان بي‌آب و علفي است. چنان تشنه بود كه لب‌هايش مي‌تركيد. از شدت تشنگي بي‌تاب و توان شده بود كه ناگهان درياي بزرگي روبه رو ديد. دويد به طرف دريا و سر خود را در آب فرو كرد و خواست آب بخورد كه ناگهان به ياد حرف جمشيد افتاد: «در راه دريايي پيدا مي‌شود و تو تشنه‌اي. به هوش باش كه از آب نخوري. از دريا كه بگذري، خيلي زود چشمه‌اي مي‌بيني. از آب آن چشمه بخور».
شيرافكن سرش را از آب بيرون آورد و به خدا توكل كرد و به راه افتاد. خيلي زود به چشمه‌اي زلال و پاك رسيد. شيرافكن زانو زد و از آب چشمه خورد. سيراب كه شد، آبي به خود زد و ديد كه چه بوي خوشي از او مي‌آيد. ناگهان در خود احساس گرسنگي كرد. گرسنگي‌اش چنان شديد بود كه نگو و نپرس. انگار چند شبانه روز چيزي نخورده باشد. بعد ديد كه سفره‌اي جلو او باز شده است كه در آن مرغ بريان، شراب‌هاي گوارا، برنج، نان‌هاي نازك، كباب و ميوه‌هاي رنگارنگ بود. شيرافكن با خوشحالي به طرف سفره دويد. اما ناگهان به ياد حرف جمشيد افتاد: حواست باشد يك لقمه از غذاها نخوري كه طلسم مي‌شوي.
شيرافكن خدا را به ياد آورد و صبر كرد و گرسنه باز به راه افتاد. تا اين كه به سبزه زاري رسيد كه جمشيد گفته بود كه مي‌تواند از سبزه‌هاي آن بخورد. شروع كرد به خوردن. هر سبزه‌اي يك مزه داشت و سبزه‌ها به طعم مرغ بريان، كباب و سيب و انار و به و زردآلو و آلبالو بود. شيرافكن خورد و خورد تا سير شد. باز ديد كه جمشيد سنگ سفيدي از زمين برداشت و در جيب خود گذاشت. اما شيرافكن پس از سير شدن، دراز كشيد و خوابيد. بعد از آن كه بيدار شد، ديد كه جمشيد نيست. پس يكه و تنها به راه افتاد. داشت مي‌رفت كه ناگهان زردپري رو به روي او رسيد و از شادي در پوست خود نمي‌گنجيد و مي‌گفت: «عشق من! چه قدر دوستت دارم. چه قدر منتظرت بودم...»
شيرافكن داشت به طرف او مي‌رفت كه ... حرف‌هاي جمشيد به يادش آمد: وقتي زردپري را ديدي ... با خنجر سينه‌ي او را بشكاف. شيرافكن خنجر خود را آهسته بيرون آورد و حواله‌ي قلب زردپري كرد. زن جيغي كشيد و به زمين افتاد. شيرافكن ديد كه به عوض زردپري زيبا، ديو زشت و بدقواره‌اي روي زمين افتاده است. بعد جمشيد را ديد كه باز سنگ سفيدي از زمين برداشت و در جيب گذاشت. جمشيد به طرف او رفت و گفت:‌«اي جوان! آفرين بر تو. تو تمام طلسم‌ها را شكستي. حالا من هم از طلسم نجات پيدا كردم. بيا رو شانه‌ي من بنشين و چشم‌هايت را ببند.»
شيرافكن روي شانه‌ي جمشيد نشست و چشم‌هايش را بست. وقتي چشم باز كرد، ديد كه در ساحل درياي بزرگي ايستاده است. جمشيد به او گفت: «قصر زردپري زير اين درياست. بايد آب آن را خشك كني تا به او برسي.»
شيرافكن ناگهان به ياد ديوها افتاد. موي آنها را آتش زد و هر دو در چشم به هم زدني حاضر شدند. هر دو گفتند كه غلام‌ها آماده‌اند. ارباب چه دستوري دارد؟ شيرافكن گفت: «بايد آب اين دريا را خشك كنيد.»
ديوها دهان‌شان را در آب دريا فرو كردند و هورت كشيدند تا سرانجام يك قطره آب هم در دريا نماند و تمام و كمال خشك شد. شيرافكن دروازه‌ي قصر را ديد. به راه افتادند. به در رسيدند و وارد شدند. اما بعد از در قصر، دروازه‌ي ديگري بود. شيرافكن آن را هم باز كرد. اتاق كه پيدا شد، ديد كه در اتاق هم دروازه‌‌اي است. آن دروازه را هم گشود و اتاق ديگري ديد. همين طور رفت تا از هفت دروازه و هفت اتاق گذشت. سرانجام در اتاق هفتم زردپري را ديد كه روي تخت خوابيده است. يك چراغ بالاي سر او روشن بود و چراغ ديگري زير پايش. چراغ را از بالاي سر او برداشت و زير پايش گذاشت و آن چراغ را از زير پا برداشت و گذاشت جاي آن چراغ ديگر. در همين لحظه زردپري بيدار شد و تا شيرافكن را رو به روي خود ديد، اول خنديد و بعد زد زير گريه. شيرافكن حيرت زده و مات رفت و گفت: «اي يار عزيز! آن خنده به خاطر چه بود و اين گريه به خاطر چيست؟»
زردپري گفت: «خنده‌ي من به اين خاطر است كه عشقم بالاخره به من رسيد، اما گريه‌ام از ترس اين است كه نكند ديو كاكلي تو را از بين ببرد.»
شيرافكن گفت: «ديو كاكلي كي مي‌آيد؟»
زردپري گفت:« هر وقت باد بوزد، بيدار مي‌شود. وقتي رعد و برق بزند، به راه مي‌افتد و باران كه ببارد، به اين جا مي‌رسد.»
شيرافكن گفت: «غصه نخور. حالا غذايي بده كه بخوريم. خيلي گرسنه‌ام. بعد هم هرچه پيش آمد، خوش آمد.»
زردپري زود غذايي براي شيرافكن آماده كرد. او غذا را خورد و سرش را روي زانوي زردپري گذاشت و دراز كشيد تا بخوابد، اما ناگهان باد شروع كرد به وزيدن. كمي هم كه گذشت، رعد و برق در آسمان تركيد. ترس زردپري را برداشت كه الآن ديو كاكلي از راه مي‌رسد. همين طور كه شيرافكن را نگاه مي‌كرد، زد زير گريه. قطره اشكي روي صورت شيرافكن افتاد و او را بيدار كرد. شيرافكن پرسيد: «چرا گريه مي‌كني؟»
زردپري گفت: ‌«ديو الآن مي‌آيد.»
شيرافكن گفت: «اصلاً غصه نخور. مرگ من در خنجر من است. تا خنجرم زنگ نزند، من نمي‌ميرم. حالا بگو كي مي‌آيد؟»
زردپري گفت: «اولين قطره‌ي باران كه از آسمان به زمين بيفتد، او مي‌رسد.»
در همين لحظه اولين قطره‌ي باران به زمين افتاد و ديو حاضر شد و فرياد زد: «بو، بوي آدمي‌زاد،‌ اي آدمي‌زاد! كجايي؟ چرا به خانه‌ي من آمده‌اي؟ هرجا باشي، به تو نشان مي‌دهم كه آمدن به خانه‌ي من چه عاقبتي دارد.»
شيرافكن جلو آمد و ديد كه ديو كاكلي چه قدر بزرگ شد. ديو گفت:‌ «اي آدمي‌زاد! چرا آمدي اينجا؟ مگر نمي‌داني اگر پشه اين جا پر بزند، بالش مي‌سوزد؟ تو چه طور جرأت كردي و آمدي؟»
شيرافكن گفت: «من آمده‌ام كه بال تو را بسوزانم و از بين ببرمت.»
ديو خنديد و گفت:‌ «اي شير خام خورده! از جلو چشمم دور شو، وگرنه تو را يك لقمه‌ي خام مي‌كنم.»
شيرافكن گفت: «بگرد تا بگرديم.»
شيرافكن خدا را ياد كرد و رفت كه با ديو كشتي بگيرد. با هم سرشاخ شدند. گاهي او زور مي‌آورد و گاهي ديو، اما هيچ كدام دست بالا نداشتند. هر دو خسته شدند و در خاك فرو رفتند. عاقبت شيرافكن در دل گفت:‌ اي خاي بزرگ! مرا پيش اين‌ها شرمنده نكن. بعد فرياد زد: «يا خدا! ديو را بلند كرد و به زمين زد و سر او را بريد و پاهايش را قطع كرد. پاهايش را به جاي سرش گذاشت و سر را به جاي پا. در همين لحظه زلزله‌اي در گرفت و همه جا را لرزاند و تمام طلسم‌ها را شكست و زردپري هم از طلسم نجات پيدا كرد. كنيزهاي او نيز كه با جادوي ديو سنگ شده بودند، جان گرفتند. زردپري گفت:‌ «اي شيرافكن! راستي كه مردي. تو شرط مردي را به جا آوردي. حالا من مال توام. چه دستوري مي‌دهي؟»
شيرافكن گفت: «الآن من تو را با قانون خود عقد مي‌كنم تا برسيم به خانه‌ام و آنجا زندگي با هم را شروع مي‌كنيم».
شيرافكن زردپري را عقد كرد و زندگي با هم را شروع كردند.
شيرافكن و زردپري به خير و خوشي زندگي مي‌كردند تا اينكه روزي زردپري با كنيزهايش رفته بود لب دريا. دست و صورت خود را مي‌شست كه آب يك لنگه‌ي كفش او را برد. كنيزها نتوانستند لنگه‌ي كفش را بگيرند. آب آن را از اين شهر به آن شهر و از اين مملكت به آن مملكت برد تا رسيد به نزديكي پايتخت. در آن وقت پسر پادشاه مي‌خواست اسب‌هايش را آب بدهد، اما اسب‌ها نزديك نمي‌رفتند و آب نمي‌خوردند و شيهه مي‌كشيدند. با خودش گفت: چه اتفاقي افتاده است؟ آبيارها را خواست و به آنها گفت: «تمام دريا را خوب بگرديد، ببينيد چي در آب است كه اسب‌ها آب نمي‌خورند.»
آبيارها زدند به آب و تمام دريا را گشتند و تنها لنگه‌ي كفش زردپري را پيدا كردند و براي شاهزاده آوردند. او تا چشمش به لنگه‌ي كفش افتاد، يك دل نه صد دل عاشق صاحب ناديده‌ي آن شد و آرام و قرار خود را از دست داد و خواب و خوراك به او حرام شد. روز و شب گوشه‌اي نشست و ديگر با كسي معاشرت نكرد. پادشاه وقتي پسرش را در اين حالت ديد، حيرت زده شروع كرد به جست و جو كه چه چيزي باعث تغيير حالت او شده است. تا عاقبت پي برد كه شاهزاده عاشق كسي شده كه تا به حال او را نديده است. شاه فرمان داد كه هركس صاحب اين لنگه كفش را پيدا كند، او را والي يكي از شهرها مي‌كند.
خيلي‌ها به اين اميد رفتند، اما عاقبت دست خالي برگشتند. پادشاه از همه جا نااميد شده بود كه روزي زني به قصر او آمد و گفت: «اگر پادشاه قول بدهد كه مرا حاكم فلان شهر كند، من صاحب اين لنگه كفش را پيدا مي‌كنم.»
پادشاه قبول كرد و پيرزن لنگه كفش را گرفت و با عده‌اي سوار كشتي شد و رفت تا آن سر دريا. نزديك قصر زردپري كه رسيد، از كشتي پياده شد و خودش را گوشه‌اي پنهان كرد و منتظر فرصت ماند تا كي بتواند خودش را بيندازد وسط و كاري كند.
از قضا روزي زردپري با كنيزهايش براي هواخوري به لب دريا رفته بود كه پيرزن او را ديد و فهميد اين همان پري است كه دنبالش مي‌گردد. به بخت و اقبال شاهزاده آفرين گفت و جلو رفت و خوب كه زردپري را ديد، با خودش گفت كه اين پري آن قدر خوشگل است كه اگر زن هم او را ببيند، عاشقش مي‌شود.
پيرزن وقتي قصر زردپري را پيدا كرد، به كشتي برگشت و دستور داد كه بروند به قصر شاهزاده. وقتي رسيد، يكسر به سراغ او رفت و آن قدر از قد و بالاي زردپري، از چشم، از كمر باريك و موهاي بلند و پر شكن او، از بيني قلمي و ابروهاي كماني‌اش تعريف كرد كه عقل حسابي از سر شاهزاده پريد و او كه اختيار خود را از دست داده بود، دستور داد كه افرادش جمع شوند و بروند و زردپري را بياورند. پيرزن خود را جلو انداخت و گفت: «اي جوان! چه كار مي‌كني؟ از سر بي‌عقلي كاري نكن. هر كاري راه و روشي دارد. بايد با عقل و ترفند كار كني.»
پسر پادشاه گفت: «چه كار بايد بكنم.»
پيرزن گفت: «بيست مرد جنگي و يك داريه و يك كشتي بزرگ به من بده، تا بروم و زردپري را برايت بياورم.»
پسر پادشاه قبول كرد و دستور داد كه كشتي خوبي براي آوردن زردپري آماده كنند. كشتي كه آماده شد، بيست نفر مرد جنگي مورد اعتماد خود را با پيرزن روانه كرد. وقتي سوار كشتي مي‌شدند، رو به پيرزن كرد و گفت: «اگر زردپري را آوردي، تو را حاكم دو ولايت مي‌كنم، اما اگر دست خالي برگشتي، گردنت را مي‌زنم.»
پيرزن گفت: «خاطرت جمع باشد. خيال كن كه زردپري همين الان پيش توست.»
پيرزن با پسر پادشاه خداحافظي كرد و با كشتي راه افتادند به طرف قصر زردپري. نزديك قصر كه رسيدند، كشتي ايستاد. پيرزن رو به مردها كرد و گفت: «مرا اين جا پياده كنيد و خودتان كمي دورتر برويد و منتظر باشيد. تا از من خبري نشده، نبايد از جاي خودتان تكان بخوريد، حتي اگر سال‌ها بگذرد. صداي داريه را كه شنيديد، حركت كنيد و به طرف صدا بياييد.»
پيرزن از كشتي پياده شد و رفت و رفت تا رسيد به پشت قصر زردپري. خاك‌ها را طوري جمع كرد كه به صورت قبر تازه‌اي درآمد. بعد بالاي قبر نشست. از قضا در همين روز، شيرافكن و زردپري و جمشيد براي شكار رفته بودند. وقتي برگشتند، ديدند پيرزني بالاي قبر نشسته و طوري گريه مي‌كند كه دل سنگ آب مي‌شود. شيرافكن تا نگاه كرد، دلش به حال او سوخت. رفت پيش پيرزن و از او پرسيد: «مادر! چه اتفاقي افتاده؟ چرا گريه مي‌كني؟»
پيرزن گفت: «اي پسرم! جواني داشتم هم سن و سال تو كه مرده. حالا درمانده و حيرانم كه چه كار كنم. چه خاكي به سرم بريزم! نه كسي را دارم، نه جايي را. مانده‌ام كه سر پيري چه كار كنم و چه طور لقمه ناني پيدا كنم.»
شيرافكن گفت: «مادر! بيا با ما زندگي كن.»
جمشيد كه پري زاد بود و حقه‌ي پيرزن‌ها را مي‌دانست، رو به شيرافكن كرد و گفت: «برادر! اين كار را نكن.»
شيرافكن گفت: «دلم طاقت نمي‌آورد. بايد او را با خودم ببرم.»
پيرزن اشك ريخت و با شيرافكن به قصر رفت. شيرافكن از او خواست كه در خدمت زردپري باشد. پيرزن هم از خدا خواسته، شروع كرد به چرب زباني و حرف‌هاي شيرين به خورد زردپري مي‌داد. طوري هم چرب زباني مي‌كرد كه بعد از چند روز، زردپري ديگر نمي‌توانست لحظه‌اي دوري او را تحمل كند. خودش را در دل زردپري جا كرد. تا روزي رسيد كه پيرزن پي برد كه حالا وقت كار است و بايد زير زبان زردپري را بكشد. پس شروع كرد به نصيحت او. به او گفت: «دخترم! نگذار شوهرت تنها به شكار برود. خدا نخواسته بلايي سر او مي‌آيد.»
زردپري كه زودباور بود، گول او را خورد و بي‌اينكه بداند حرف‌هاي پيرزن از كجا آب مي‌خورد و او واقعاً با دل صاف حرف مي‌زند يا نه، به پيرزن گفت: «عيبي ندارد. مرگ او در خنجر اوست.»
پيرزن كه خود را به هدف نزديك مي‌ديد، گفت: «خوب شد. حالا خيالم راحت است. به خدا شيرافكن را مثل اولادم دوست دارم و نمي‌توانم يك لحظه دوري او را تحمل كنم و از فكرش بيرون بروم. حالا مي‌دانم كه خدا نه فقط پسر ديگري به من داده، عروس خوشگلي هم به من بخشيده. دخترم! حالا بلند شو غذايي آماده كنيم كه الآن شيرافكن مي‌رسد.»
هر دو رفتند و غذايي آماده كردند. فردا كه آفتاب زد و شيرافكن براي شكار رفت، پيرزن خود را غمگين و پريشان نشان داد. زردپري تا او را افسرده و ناراحت ديد، پرسيد: «چي شده كه ناراحتي؟»
پيرزن گفت: «دخترم! چيزي نيست. دلم گواهي مي‌دهد كه شيرافكن خنجرش را گم كرده و مريض است.»
زردپري ناراحت شد. اما پيرزن گفت: «دخترم ناراحت نباش. خدا مهربان است. ولي دل مادر هيچ وقت به او دروغ نمي‌گويد. شيرافكن كه آمد، تو خنجر را از او بگير و در صندوق بگذار.»
زردپري با همان سادگي و زودباوريش گول خورد و حرف‌هاي زن را باور كرد. شيرافكن كه از راه رسيد، خود را غمگين‌تر نشان داد. شيرافكن هم كه مثل همه‌ي مردها نمي‌خواست زنش لحظه‌اي ناراحت شود، بند دلش پاره شد و گفت: «چرا اين قدر ناراحتي؟»
زردپري گفت: «چيزي نيست. تو اگر مرا دوست داري، اين خنجر را همه جا با خودت نبر. بگذار پيش من بماند.»
شيرافكن قبول كرد و خنجر را از كمر خود باز كرد و به زردپري داد. او خنجر را برد و در صندوق گذاشت و نفس راحتي كشيد. شب آسوده خوابيدند و روز كه شد و شيرافكن تير و كمان را برداشت و سوار شد و بيرون رفت، پيرزن پيش زردپري آمد و گفت: «چه كار كردي؟»
زردپري ماجرا را براي او تعريف كرد. پيرزن گفت: «آفرين مادرجان! حالا خيالم كاملاً راحت شد. خوب بيا برويم ساعتي قدم بزنيم.»
پيرزن نگاهي به سر و بر زردپري كرد و گفت: «تو چرا طلاهايت را به خودت آويزان نكرده‌اي؟»
زردپري گفت: «چرا آويزان كنم؟ مگر اتفاقي افتاده؟»
پيرزن گفت: «زن و بدون آرايش؟! تو بايد خودت را آرايش كني.»
زردپري گفت: «نه مادرجان! شيرافكن كه آمد، آرايش مي‌كنم. او بايد از من خوشش بيايد. من تمام چيزها را براي او مي‌خواهم. وقتي او نيست، من براي كي آرايش كنم؟ تازه وقتي او بيايد و مرا آرايش كرده ببيند، بد گمان مي‌شود. نه مادر! اين كار را نمي‌كنم.»
اما پيرزن كه شيطان در پوستش رفته بود، گفت: «دخترم! مردها وقتي زنشان را آرايش كرده مي‌بينند، خوش‌شان مي‌آيد. وقتي مردي وارد خانه مي‌شود و مي‌بيند كه زنش آرايش كرده و از او پذيرايي مي‌كند، خيلي خوشحال مي‌شود و فكر مي‌كند كه زنش به خاطر او آرايش كرده. زود كليد صندوق را بده تا وسايل آرايشت را بياورم.»
زردپري اين بار هم فريب خورد و فكر كرد كه پيرزن راست مي‌گويد. كليدها را به او داد. پيرزن به شتاب رفت و صندوق را باز كرد. اول خنجر را برداشت و آن را در چاهي انداخت كه كسي نتواند آن را پيدا كند. بعد وسايل آرايش زردپري را برايش آورد. زردپري خوب آرايش كرد. وقتي آماده شد، پيرزن گفت: «دخترم! بيا برويم و ساعتي قدم بزنيم. يك كشتي مي‌گيريم و هوايي مي‌خوريم.»
زردپري گفت: «نه. من از شيرافكن اجازه نگرفته‌ام.»
پيرزن گفت: «دخترم! من مثل مادر توام. وقتي من اجازه مي‌دهم، يعني شيرافكن اجازه داده.»
زردپري گفت: «نه. اجازه‌ي مرد چيز ديگري است. من براي او زندگي مي‌كنم. اگر او بفهمد كه بدون اجازه به هواخوري رفته‌ام، از من قهر مي‌كند. من هم نمي‌توانم قهر او را تحمل كنم.»
پيرزن گفت: «او چه طور مي‌فهمد كه تو به هواخوري رفته‌اي؟ زياد سخت نگير.»
پيرزن گفت و گفت تا زردپري را رام كرد. هر دو بيرون رفتند. زردپري كه نمي‌دانست پيرزن چه خوابي براي او ديده، آسوده و آرام كنار او به راه افتاد. پيرزن داريه‌اش را برداشت و در ساحل كه مي‌رفتند، مي‌زد و مي‌خواند. مردانِ پسر پادشاه تا صداي داريه‌ي پيرزن را شنيدند، پي بردند كه او كار خودش را كرده است. كشتي را پيش آوردند تا رسيدند نزديك زردپري و پيرزن. خوب كه نزديك شدند، آمدند و زردپري را گرفتند و به كشتي بردند. زردپري هرچه فرياد زد و كمك خواست، هيچ فايده‌اي نداشت و كسي صداي او را نشنيد. پيرزن آسوده و آرام با مردها حرف مي‌زد. زردپري پي برد كه چه اشتباهي كرده و تمام حرف‌هاي پيرزن دروغ و فريب بوده، اما ديگر فايده نداشت و كار از كار گذشته بود. كاري است كه شده و بايد ساخت.
زردپري و پيرزن را اين جا داشته باشيد و بشنويد از شيرافكن.
شيرافكن از شكار كه برگشت، ديد نه پيرزن است و نه زردپري. تعجب كرد كه اين‌ها كجا رفته‌اند. اما به خود گفت كه شايد رفته‌اند در ساحل بگردند. باز به خود گفت كه زردپري بي‌اجازه جايي نمي‌رود. به ناچار صبر كرد تا بيايند. ساعت‌ها گذشت و گذشت، اما از آن‌ها خبري نشد. عاقبت دل نگران شد كه چه اتفاقي افتاده، كه ناگهان دردي در بدنش احساس كرد. رفت به خانه‌ي جمشيد و پي برد كه او به خواب چهل روزه رفته است. به زنش گفت: «هر وقت بيدار شد، بفرستش پيش من.»
تب شيرافكن هر لحظه بيشتر مي‌شد. تا سرانجام طوري شدت گرفت كه او را در بستر انداخت. رنگ او روز به روز زردتر و حالش نزارتر مي‌شد. تا طوري بيمار شد كه يكي دو روز بيشتر به مرگ او نمانده بود، كه جمشيد بيدار شد و كنار بستر او آمد. پي برد كه هرچه هست، كار پيرزن است. دست به او كشيد و ديد كه خنجرش نيست. جمشيد اطراف را گشت و آن را در چاه قصر پيدا كرد. شروع كرد به پاك كردن خنجر، اما هر كاري مي‌كرد، خنجر پاك نمي‌شد. شيرافكن كه آخرين روزهاي زندگي را مي‌گذراند، گفت: «اين خنجر با روغن مخصوص پاك مي‌شود. روغنش هم در سرزمين ماست. روزي هم كه مهمان پادشاه جنگلي‌ها بوديم، حس كردم كه همين روغن در غذاي آن‌ها هم هست. اگر بتواني اين روغن را پيدا كني، من سالم مي‌شوم. ديگر اين كه موي ديوها را آتش بزن كه كارشان دارم.»
جمشيد دست به كار شد. موي ديوها را آتش زد و آن ها بي‌درنگ حاضر شدند. آن‌ها را پيش شيرافكن برد و خودش رفت تا روغن بياورد. شيرافكن به ديوها خبر داد كه پيرزني با حيله و فريب زردپري را برده و آنها بايد بروند و او را پيدا كنند. ديوها قبول كردند و به راه افتادند تا رد و اثري از زردپري پيدا كنند.
اما بشنويد از زردپري كه تا به دربار پادشاه رسيد، هركس او را مي‌ديد، چه مرد و چه زن، چه پير و جوان، انگشت حيرت به دهان مي‌گرفتند. زيبايي او زبانزد عام و خاص شد. پسر پادشاه هم تا چشمش به صورت او افتاد، مات و حيرت زده ماند و زانو زد و زمين را به شكرانه‌ي وصل زردپري بوسيد. در اين لحظه پيرزن آمد و گفت: «من كار خودم را كردم. حالا وقت آن رسيده كه تو به قولت وفا كني و حكومت ولايت را به من بدهي.»
پسر پادشاه گفت:‌«صبر كن تا عروسي كنيم. بعد با هم حرف مي‌زنيم.»
زردپري تا اين حرف را شنيد، به پسر پادشاه گفت: «شرط مردي نيست كه با زن مردم عروسي كني.»
پسر پادشاه گفت: «تو چه طور زن مردمي كه با اين پيرزن به اين جا آمدي؟»
زردپري تمام ماجرا را براي پسر پادشاه تعريف كرد كه چه طور پيرزن او را فريب داده و با خودش آورده است. پسر پادشاه تا حرف‌هاي زردپري را شنيد، گفت: «اين كه بد شد. حالا من چه كار كنم؟»
پيرزن گفت: «غصه نخور. مرگ شوهرش رسيده و همين يكي دو روزه مي‌ميرد.»
پسر پادشاه گفت: «چه طور مي‌ميرد؟»
پيرزن ماجراي خنجر شيرافكن و اين كه جان او به خنجر بسته است و اگر زنگ بزند، مي‌ميرد، همه را براي پسر پادشاه تعريف كرد. زردپري تا اين‌ها را شنيد، اعتمادش به همه چيز از بين رفت. با خودش گفت وقتي پيرزني كه پايش لب گور است، اين طور مردم را فريب مي‌دهد و زندگي‌شان را از بين مي‌برد، چه طور مي‌شود به ديگران اعتماد كرد كه آدم را فريب ندهند. وقتي پي برد كه اشتباه كرده و ديگر راه برگشتي نيست، زد زير گريه. بعد رو كرد به پسر پادشاه و گفت: «حالا كه اين طور شده اجازه بده كه اگر شوهرم مرد، تا چهل روز عزاداري كنم. در اين چهل روز نمي‌توانم عروسي كنم.»
پسر پادشاه قبول كرد كه چهل روز منتظر بماند. از طرفي زردپري از غم و غصه روز به روز لاغرتر و نزارتر مي‌شد. روزي از شدت غصه رفته بود پشت بام كه دو كبوتر آمدند و روي بام نشستند. زردپري تا آن‌ها را ديد، گفت: «اي كبوترها! خوش به حالتان! شما خوشبخت هستيد كه آزاد و رها پرواز مي‌كنيد. منِ بدبخت را بگو كه چه طور اسير دست نامردها شده‌ام.»
ناگهان هر دو كبوتر معلقي زدند و شدند ديو. زردپري ديو را شناخت و از او احوال شيرافكن را پرسيد. ديوها گفتند كه شيرافكن مريض شده و ما را فرستاده تا تو را پيدا كنيم. جمشيد هم رفته تا روغن بياورد و خنجر را پاك كنند. زردپري گفت: «به شيرافكن بگو كه من از پسر پادشاه چهل روز مهلت گرفته‌ام كه فردا تمام مي‌شود. هر طور شده، خودش را برساند.»
ديوها گفتند كه غصه نخور. ما او را مي‌آوريم. بعد معلقي زدند و دوباره كبوتر شدند و پريدند و رفتند. زردپري خوشحال شد كه هنوز بختش بلند است.
از طرفي ديوها رسيدند به قصر شيرافكن. جمشيد هم رسيده بود و خنجر را روغن زده بود و حال شيرافكن هم خوب شده بود. تا ديوها را ديد، گفت: «خوب. چه كار كرديد؟ زردپري را پيدا كرديد؟»
ديوها گفتند كه او را پيدا كرده‌اند و در قصر پسر فلان پادشاه است. شيرافكن تا قصه‌ي زردپري را شنيد، گفت:‌«حركت كنيم. نبايد فرصت را از دست داد.»
جمشيد گفت: «بنشين پشت من و چشمت را ببند.»
شيرافكن بر پشت او نشست و چشمش را بست. چند لحظه بعد كه چشم باز كرد، ديد در قلمرو پادشاهي ديگري است. رفتند و لباس خود را عوض كردند و لباس‌هاي كهنه پوشيدند. در شهر غلغله بود و همه مي‌گفتند كه پادشاه به خاطر عروسي پسرش و زردپري ضيافت برپا كرده و به مردم فقير غذا مي‌دهد. شيرافكن و دوستانش هم به قصر رفتند و ميان غريبه‌ها نشستند. موقع غذا خوردن كه رسيد، خبر آوردند كه هركس مي‌خواهد كه شاهد عقد زردپري و پسر پادشاه باشد، آماده شود. شيرافكن زود آماده شد و جلو رفت. سر سفره‌ي عقد، شيرافكن خود را به زردپري نشان داد. زردپري تا او را ديد، فرياد كشيد و خود را در آغوش شيرافكن انداخت. پادشاه تا اين حالت زردپري را ديد، رو به شيرافكن كرد و گفت:‌ «شما كي هستيد؟ از كجا آمده‌ايد؟»
زردپري گفت: «اين شوهر من است.»
پادشاه دستور داد كه شيرافكن را دستگير كنند و به زندان بيندازند. در اين لحظه جمشيد و هر دو ديو بلند شدند و شروع كردند به زدن مأمورهاي پادشاه. ديوها بعد دست به هم دادند و ستون قصر را ويران كردند. پادشاه تا ديد قصرش دارد ويران مي‌شود، از ترس پا گذاشت به فرار. پسر پادشاه كه به دام افتاده بود، شروع كرد به ناله و زاري و گفت: «اين كار من نيست. اين پيرزن او را آورده. من خبر نداشتم كه او شوهر دارد. بعد كه خبردار شدم، پيرزن گفت كه شوهرش مرده. بايد اين پيرزن را مجازات كنيد.»
جمشيد رفت و موهاي پيرزن را گرفت و آورد و او را پيش پاي شيرافكن انداخت. شيرافكن گفت: «اي پير بدنام! بايست. آفرين به تو كه خوب قدر نان و نمك مرا دانستي. تو چشم بد به زن من داشتي.»
اين را گفت و دستور داد كه پيرزن را به دم اسب ببندند و در بيابان بگردانند. پيرزن را بردند و با خواري و خفت كشتند. وقتي تمام اين كارها را كرد، رو به زردپري گفت: «اين هم تجربه‌اي بود. حالا درس گرفتي كه بدون اجازه‌ي شوهرت هيچ كاري نكني.»
زردپري عذرخواهي كرد و قول داد كه بعد از اين بدون اجازه‌ي او دست به هيچ كاري نزند. جمشيد هم جلو رفت و آن‌ها را بر پشت خود سوار كرد و گفت: «چشمتان را ببنديد.»
هر دو چشم هايشان را بستند و چند لحظه بعد كه آن را باز كردند، ديدند كه به قصر پدر شيرافكن رسيده‌اند. پدر و مادر شيرافكن از ديدن پسرشان خوشحال شدند و پادشاه دستور داد كه به خاطر عروسي شيرافكن و زردپري، هفت روز و هفت شب جشن بگيرند.



منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول