0
مسیر جاری :
پسر جنگل افسانه‌ها

پسر جنگل

آن دورها در سرزمین هند، غاری در دل تپه‌ای بود که خانواده‌ای از گرگ‌ها در آن زندگی می‌کردند. درست پیش از این که آفتاب پشت کوه‌ها پنهان شود، باباگرگه از خواب بیدار می‌شد و برای شکار از غار بیرون می‌زد.
گل خزان ندیده افسانه‌ها

گل خزان ندیده

گل همیشه‌بهاری که کنار گل سرخی روییده بود به گل سرخ گفت: «تو چه‌قدر دوست داشتنی هستی. تو چه‌قدر در چشم آدمیان و خدایان عزیزی! من این زیبایی و عطر را به تو تبریک می‌گویم.»
پیشگویی نادان افسانه‌ها

پیشگویی نادان

پیشگویی در بازار نشسته بود و کسب و کار پررونقی داشت. ناگهان مردی از راه رسید و به او خبر داد که درِ خانه‌اش از لولا درآمده و داروندارش به غارت رفته است. پیشگو به یک‌باره از جا جست، فریادی از حیرت
غرور خرکی افسانه‌ها

غرور خرکی

خری که مجسّمه‌ی یکی از خدایان را بارش کرده بودند، با خرکچی خود داخل شهر شدند. هنگام عبور خر از درون شهر، مردم با دیدن مجسّمه به حالت احترام می‌ایستادند امّا خر تصوّر کرد که مردم دارند به او احترام
کوزه و کلاغ افسانه‌ها

کوزه و کلاغ

کلاغی تشنه کوزه‌ای آب یافت. امّا آب کوزه آن‌قدر کم بود که نوک کلاغ به آن نمی‌رسید. کلاغ که از شدّت تشنگی رو به مرگ بود به فکر چاره افتاد و زیرکانه نقشه‌ای کشید. او ریگ‌هایی را که در اطراف کوزه بودند، با...
بهای سنگین افسانه‌ها

بهای سنگین

خری وحشی، خری اهلی را که آفتاب می‌گرفت و استراحت می‌کرد، دید و به‌خاطر شرایط مطلوب و غذای خوبی که از آن لذّت می‌برد، به او تبریک گفت. کمی بعد خر وحشی دوباره خر اهلی را دید. این‌بار، باری سنگین بر
کار ناتمام افسانه‌ها

کار ناتمام

مادّه‌خوکی و مادّه‌سگی با هم بحث می‌کردند که کدام یک توله‌هایش را راحت‌تر به‌دنیا می‌آورد. ماده‌سگ مدّعی بود که توله‌هایش را زودتر از تمام چهارپایان به‌دنیا می‌آورد.
خودستایی افسانه‌ها

خودستایی

روزی مردی نزد ازوپ رفت و نوشته‌های بی‌محتوایی را برای او خواند که همگی سرشار از تعریف و تمجید از خود بود. ‌آن‌گاه هم‌چنان‌که نظر او را درباره‌ی نوشته‌هایش جویا می‌شد، به او گفت: «امیدوارم فکر نکنی من
علّت ناله افسانه‌ها

علّت ناله

خوکی به گلّه‌ای گوسفند پیوست و با آن‌ها مشغول چرا شد. یک‌روز چوپان دست‌هایش را روی گُرده‌ی او گذاشت، امّا خوک شروع کرد به آه و ناله. گوسفندها او را ملامت کردند که: «چوپان اغلب دستش را روی گُرده‌ی ما
آشنایی بیش از حد، کاهش حرمت است افسانه‌ها

آشنایی بیش از حد، کاهش حرمت است

آدمیان اوّلین‌بار که شتر را دیدند از جثّه‌ی درشت او ترسیدند و پا به فرار گذاشتند. امّا با گذشت زمان او را جانوری آرام دیدند و جرئت نزدیک شدن به او را یافتند. آن‌ها پس از مدّتی دیگر به این نتیجه رسیدند...