0
مسیر جاری :
ماهیگیری در آب گل‌آلود افسانه‌ها

ماهیگیری در آب گل‌آلود

مردی در آب رودخانه‌ای ماهی می‌گرفت. او پس از آن‌که تور خود را از این‌سو تا آن‌سوی رود پخش کرد، سنگی را به ریسمانی بست. مرد سنگ و ریسمان را به آب می‌زد تا ماهی‌ها سراسیمه و بی‌آن‌که بدانند به کجا
ای سست عهد، تو را زن نامیده‌اند! افسانه‌ها

ای سست عهد، تو را زن نامیده‌اند!

سال‌ها پیش، در شهر افسوس زنی همسر خود را از دست داد. زن آن‌قدر شوهرش را دوست داشت که هیچ‌چیز نمی‌توانست او را از کنار تابوت همسرش دور کند. بدین ترتیب او که مدام در کنار قبر همسرش به سر
چون غرض آمد، هنر پوشیده شد افسانه‌ها

چون غرض آمد، هنر پوشیده شد

تعصّب و غرض‌ورزی اغلب سبب گمراهی آدمیان می‌شود. این افراد همین‌که تصمیمی را گرفتند، سرسختانه بر اندیشه‌ی اشتباه خود پافشاری می‌کنند و به همین دلیل با روشن شدن حقیقت، از کرده‌ی خود پشیمان شده، افسوس می‌خورند.
بزدل لاف‌زن افسانه‌ها

بزدل لاف‌زن

دو سرباز به راهزنی برخوردند. یکی از سربازها از ترس گریخت امّا دیگری در کمال شجاعت ایستاد و از خود دفاع کرد. وقتی راهزن نابکار مغلوب شد، سرباز فراری برگشت، شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و
معمّای وصیّت‌نامه افسانه‌ها

معمّای وصیّت‌نامه

اغلب دیده می‌شود که از میان گروه بسیاری از مردم، فقط یک نفر مفیدتر است. برای اثبات این ادعا حکایت کوتاه زیر را برای آیندگان به یادگار می‌گذارم.
کچل فیلسوف افسانه‌ها

کچل فیلسوف

روزی کچلی کلاه‌گیس بر سر، سوار اسب بود. ناگهان بادی وزید و کلاه گیس او را به زمین انداخت. در این هنگام کسانی که شاهد ماجرا بودند، قاه‌قاه خندیدند. کچل هم‌چنان که دهنه‌ی اسب را در دست داشت، گفت: «تعجّبی...
تجربه‌ی تلخ افسانه‌ها

تجربه‌ی تلخ

شبانی هنگام چرای گوسفندان خود در ساحل دریا چشمش به آب‌های آرام آن افتاد و تصمیم گرفت با سفری دریایی دست به تجارت بزند. از این‌رو گوسفندانش را فروخت، مقدار فراوانی خرما خرید و با کشتی به سفر رفت.
چوپان دروغگو افسانه‌ها

چوپان دروغگو

شبانی شیفته‌ی سر به سرِ دیگران گذاشتن بود. او گوسفندانش را کمی دورتر از روستا می‌برد و بعد فریاد می‌کشید که گرگ‌ها به گلّه‌اش حمله کرده‌اند و از روستاییان کمک می‌خواست. روستاییان دو، سه بار احساس خطر
دوستان واقعی افسانه‌ها

دوستان واقعی

کلمه‌ی دوستی اغلب از لبان آدمیان شنیده می‌شود امّا دوستان وفادار بسیار نادرند. سقراط- مردی که اگر در شهرتش شریک بودم، با جان و دل در سرنوشتش نیز سهیم می‌شدم؛ مردی که بدنامی
عادت افسانه‌ها

عادت

مردی ثروتمند به همسایگی مردی دَبّاغ نقل مکان کرد. مرد ثروتمند که تاب تحمّل بوی ناخوشایند پوست‌های دَبّاغی را نداشت، مرتّب از دَبّاغ می‌خواست به‌جای دیگری برود. امّا دَبّاغ هربار او را به طریقی آرام می‌ساخت...