نویسنده: ازوپ
بازنویسی: اس. ای. هندفورد
برگردان: حسین ابراهیمی (الوند)
بازنویسی: اس. ای. هندفورد
برگردان: حسین ابراهیمی (الوند)
آن دورها در سرزمین هند، غاری در دل تپهای بود که خانوادهای از گرگها در آن زندگی میکردند. درست پیش از این که آفتاب پشت کوهها پنهان شود، باباگرگه از خواب بیدار میشد و برای شکار از غار بیرون میزد. او که میرفت. مامان گرگه، با پوزهی پهن و خاکستریاش، کنار چهار توله گرگش دراز میکشید و سایهی دُمِ پرپشتِ ننه گرگی، تمام غار را میپوشاند.
آن جا شغالی به اسم تاباکی (1) زندگی میکرد. گرگها تاباکی را دوست نداشتند. او عادت داشت همه را به جان هم دیگر بیندازد و پشت سرِ همه بدگویی کند و کارش این بود که زبالهها و آشغالهای مردم روستا را دزدکی به چنگ بیاورد. با این وجود، باباگرگه کاری به کارش نداشت و اجازه میداد که برای سیر کردن شکمش به آن جا رفت و آمد کند.
روزی تاباکی با شتاب از راه رسید و شروع کرد به خوردن یک تکه استخوان.
- خرت... خرت
بعد رو کرد به خانوادهی گرگ و گفت: «شرخان (2) دارد این دور و برها شکار میکند.» شرخان، ببری بود که چلاق به دنیا آمده بود، امّا زورش زیاد بود.
باباگرگه گفت: «شرخان همچنین حقی ندارد!»
در آن جنگل قانونی حاکم بود که گرگها از آن پیروی میکردند. طبق قانون، شرخان باید پیش از شکار، حیوانات دیگر را خبر میکرد.
تاباکی که دید گرگها زیاد محلش نگذاشتند و تحویلش نگرفتند، با نگاهی دزدکی، دمش را روی کولش گذاشت و از غار بیرون زد.
چیزی نگذشت که صدای غرشی وحشتناک، توی جنگل پیچید. صدا، صدای شرخان بود.
او گرسنه بود. باباگرگه گفت: «او با این صدای گوش خراشش همهی آهوها را میترساند و فراری میدهد.
مامان گرگه گفت: «او آهو شکار نمیکند، امشب شکار او آدم است.»
باباگرگه که از شرخان دل خوشی نداشت گفت: «آدم!»
در آن منطقه، شکار آدم ممنوع بود. آدمها ضعیف بودند و کشتنشان عادلانه نبود. تازه، هر وقت که یکی از حیوانات آدم میکشت، چیزی نمیگذشت که هزاران آدم با مشعل و تفنگ برای تلافی و انتقام سرمی رسیدند. بعد، هر حیوانی توی جنگل باید تاوان میداد.
گرگها به صدای شرخان گوش دادند. شرخان داشت از شدّت درد زوزه میکشید. باباگرگه بادقت بیرون را نگاه کرد. پا و پنجهی شرخان در اثر شلیک تفنگ مردی هیزم شکن سوخته بود. مامان گرگه گفت: «یکی دارد از تپّه بالا میآید.»
بوتهها خش خش صدا کردند. باباگرگه قوز کرد و مثل فنر جلو پرید و نیم خیز شد.
درست جلوی او پسربچّهای- یک آدم کوچولو- داشت تاتی تاتی میکرد و پیش میآمد. پسرک آن قدر بزرگ شده بود که میتوانست راه برود.
مامان گرگه که تا آن موقع بچّهی آدم ندیده بود، گفت: «بیارش این جا!»
بابا گرگه پسربچّه را به دندان گرفت و جلوتر آورد. پسرک میان توله گرگها برای خودش جا باز کرد تا گرمش شود.
مامان گرگه گفت: «وا، چه بی کلّه!»
همان لحظه شرخان که ببری سفید بود، همراه با تاباکی به دهانهی غار رسید. شرخان خرناسی کشید و گفت: «یک توله آدم آمده این جا. ردّش کنید بیاد!»
ببر سفید نمیتوانست توی غار برود و خودش بچّه را بگیرد. باباگرگه سرش را به نشانهی مخالفت تکان داد و گفت: «فعلاً که بچّه آدم مال گرگهاست. قرارگاه فرماندهی باید تصمیم بگیرد که با او چه کار کنیم.»
شرخان که باورش نمیشد گرگها تو رویش بایستند و از خواستهاش سرپیچی کنند، گفت: «این منم! شرخان دارد با شما حرف میزند!»
مامان گرگه که انگار یک دفعه خشمگینترین گرگ در گروه گرگها شده و“ آن روی گرگیاش” بالا آمده بود، جلوی شرخان درآمد که: «و من هم دارم جوابت را میدهم!»
در آن لحظه مامان گرگه انگار دوباره به همان خلق و خوی قدیمیاش برگشته بود: خطرناک و آماده برای این که از خانواده-اش تا پای جانش دفاع کند.
- بچّه آدم مال خودم است. او پیش گروه گرگها میماند و با همین گروه به شکار میرود. و جناب شرخان این را بدان که او روزی، تو را شکار میکند.
شرخان که میدانست نمیتواند در حرف زدن و جنگیدن از پس مامان گرگه بربیاید، همانطور که غار را ترک میکرد، گفت: «باشه! امّا باید ببینیم نظر گروه گرگها در این باره چیست.»
ببر که دُمش را روی کولش گذاشت و رفت، باباگرگه رو به مامان گرگه گفت: «درست است، ما باید این بچّه آدم را به گروه گرگها نشان بدهیم. حالا تو واقعاً میخواهی این بچّه را نگه داری؟»
مامان گرگه گفت: «پس چی که میخواهم نگهش دارم!» و به طرف بچّه برگشت و خیلی نرم و مادرانه با او حرف زد.
- من اسمت را میگذارم: موگلی (3)
موگلی چند هفتهای را با خانوادهی گرگها سر کرد و با توله گرگها خورد و خوابید.
زمانی که توله گرگها آن قدر بزرگ شدند که توانستند روی پای خودشان بایستند، باباگرگه همهشان را با خودش به قرارگاه شورای رهبری گرگها برد. تمام توله گرگها باید به قرارگاه شورا میرفتند تا گروه، آنها را قبول کند و به رسمیت بشناسد. قانون جنگل این بود.
قرارگاه شورای رهبری بالای یک تپه بنا شده بود؛ تپهای پر از صخره و سوراخ که گرگها میتوانستند آن جا پنهان شوند. رهبر گرگها آکلا (4)، گرگ بزرگ و خاکستری، بیرون از صخره روی زمین نشسته بود. تمام گرگهای دیگر پایین پایش بودند. در فاصلهی بین آکلا و گرگها تولههایشان جست وخیز و بازی میکردند؛ طوری که گرگها بتوانند آنها را ببینند.
گاهی گرگ بزرگتری نزدیک تولهها میآمد و آنها را میبویید. پدر و مادرها به پهلوی تولههای خجالتی سُقلمه میزدند و تشویقشان میکردند که جلوتر بروند، و توله گرگها هم حواسشان را بیشتر جمع میکردند. آکلا گفت: «گرگها خوب نگاه کنید!»
باباگرگه، موگلی را با دیگر توله گرگها پیش فرستاد. موگلی درست مثل وقتی که توی خانه بود، میخندید و بازی میکرد. گرگها هیچ کدام حرفی نزدند و نظری ندادند.
بعد، یک دفعه صدای غرّشی از پشت صخرهها بلند شد.
- توله آدم مال من است!
این صدای هشدار شرخان بود.
- بدهیدش به من! گرگها را به یک توله آدم چه کار؟
آکلا به شرخان محل نگذاشت و دوباره گفت: «خوب نگاه کنید! کار ما گرگها به خودمان مربوط است.»
امّا بعضی از گرگها به نظرشان رسید که انگار شرخان خیلی هم بی ربط نمیگوید. این شد که یکی از گرگها پرسید: «حالا واقعاً ما گرگها را به این توله آدم چه کار؟»
وقتی گرگها با پذیرفته شدن موگلی به گروه گرگها مخالفت کردند، دیگر تکلیف کار معلوم شد. حالا باید دو نفر از گروه گرگها از یک طرف و بزرگترهای موگلی از طرف دیگر مذاکره میکردند. آکلا پرسید: «کی از طرف این بچّه-آدم صحبت میکند؟»
تا چند لحظه جوابی از کسی شنیده نشد. بعد، بالوخرسه (5) شروع کرد به حرف زدن. بالو، خرسی پیر و قهوهای رنگ بود؛ خرسی که قوانین جنگل را به تمام گرگها یاد داده بود. گرگها قبولش داشتند و او را به جمع شان پذیرفته بودند، چون بالو عاقل بود و هیچ وقت با گرگها سرِ شکم جنگ و جدل نمیکرد. غذای بالو دانههای گیاهی، تخم ماهی و عسل بود. تازه، او هیچ وقت شکار نمیکرد. بالو گفت: «بچّه آدم که ضرری به ما نمیزند. بگذارید با گروه گرگها زندگی کند. من خودم همه چیز را یادش میدهم.»
آکلا پرسید: «دیگه کی میخواهد از طرف او حرف بزند؟»
بیرون از سایهها، اندام سیاهی تکان خورد. او باگیرای (6) یوزپلنگ بود. باگیرا خیلی شجاع و ماهر بود و گرگها از او حساب میبردند. با این همه، وقتی حرف میزد، صدایش نرم و دلنشین بود.
- من حق ندارم توی شورای شما حرف بزنم.
بعد غرّش کوتاهی کرد و ادامه داد: «امّا من قانون جنگل را خوب بلدم. میدانم که اگر با ورود بچّهای به جمع گرگها مخالفت بشود، بچّه را میشود خرید.»
باگیرا گاوِ نرِ چاقی را که تازه شکار کرده بود به شورای گرگها پیشنهاد کرد. او با این شرط که گرگها موگلی را به جمع خودشان بپذیرند، گاوِ نر را به آنها میداد.
بیشتر گرگها خیال میکردند که موگلی نمیتواند پابه پای آنها طاقت بیاورد. به نظرشان پسرک زیر آفتاب کباب میشد یا توی سرما یخ میزد. پس چه ضرری داشت که اجازه میدادند موگلی با گروهشان زندگی کند؟
شرخان حس کرد که شورای گرگها کم کم دارد موگلی را قبول میکند و با خشم غرّید. آکلا که خوشحال شده بود، گفت: «آدمها موجودات عاقلی هستند. شاید موگلی روزی کمکمان کند.»
در پایان، گرگها با قبول گاو نر، به باباگرگه و مامان گرگه اجازه دادند که موگلی را با راه و رسم خودشان بزرگ کنند.
هر چه میگذشت، موگلی بیشتر و بیشتر در زندگی جنگلیاش جا میافتاد. میتوانست مثل ماهی شنا کند و مثل گرگ بدود. پسرک خار و تیر را از پای گرگها درمیآورد. داداش گرگه و خواهرگرگهی او کم کم بزرگ شدند و هر کدام دنبال زندگی خودشان رفتند. بعد برادرها و خواهرهای تازهای به دنیا آمدند. با این همه، موگلی هنوز بچّه گرگی بود که برای بزرگ شدن باید کارهای زیادی انجام میداد.
غیر از باباگرگه و مامان گرگه، موگلی بیش ترین وقتش را با بالو خرس پیر و قهوهای و باگیرای یوزپلنگ میگذارند؛ همان باگیرایی که زندگی موگلی را از شورای گرگها خرید. موگلی دوست داشت از کول باگیرا بالا برود و از آن بالا ببیند که باگیرا چه طور دنبال شکار میرود. باگیرا موگلی را خیلی دوست داشت و او را داداش کوچولو صدا میزد. اگر بالوخرسه میگذاشت، باگیرا موگلی را لوس و نازک نارنجی بار میآورد.
بالوخرسه به قولش عمل کرد و قوانین جنگل را به موگلی یاد داد. چون موگلی بچّهی آدم بود و همه چیز را فوری یاد میگرفت، بالوخرسه برای درس دادن به او معطل توله گرگهایی که به آنها درس میداد، نمیشد و کارش را ادامه میداد. چیزی نگذشت که موگلی زبان پرندهها، مارها و چندتایی از دیگر جانوران جنگل را یاد گرفت.
گاهی باگیرا میآمد و کنار درختی لم میداد و تماشا میکرد که موگلی چه طور درسها و کارها را یاد میگیرد.
روزی بالوخرسه موگلی را امتحان کرد: «بگو ببینم غریبهها چه طوری برای شکار در جنگل اجازه میگیرند؟»
موگلی فوری جواب داد: «اجازه میدهید من این جا شکار کنم؟ آخه من گرسنهام!»
بالوخرسه پرسید: «خب جوابش چیه؟»
موگلی گفت: «اگر شکار برای سیر کردن شکم باشد، عیبی ندارد، امّا برای سرگرمی نه!»
- خب حالا همانطور که یادت دادم به باگیرا سلامِ جنگلی کن.
موگلی سرش را با غرور تکان داد و گفت: «سلام به زبان کدام جانور؟ خب من زبان تمام حیوانات را بلدم!»
بالوخرسه گفت: «تو فقط یک کم بلدی، نه خیلی زیاد.»
بعد نگاهش را به طرف باگیرا گرداند و گفت: «میبینی باگیرا؟ اینها هیچ وقت یک تشکر خشک و خالی هم از معلمشان نمیکنند.» و برگشت و با کنایه به موگلی گفت: «خیلی خب آقای شاگرد ممتاز! حالا با زبان خرسها سلام بده.»
موگلی با غرّشی خرسی گفت: «ما همه یکی هستیم، شما و من.»
- به پرندهها چی میگی؟
موگلی با چهچههای پرندهای گفت: «ما همه یکی هستیم، شما و من.»
- به مارها چه طور؟
و موگلی با هیس هیسی ماری گفت: «ما همه یکی هستیم، شما و من.»
پسرک پاشنهاش را به زمین کوبید و برای خودش کف زد. بعد جستی زد و پشت باگیرا پرید و برای بالوخرسه شکلک و ادا درآورد. بالوخرسه گفت: «امّا کار ما هنوز تمام نشده!»
موگلی با صدای بلند آهی کشید و گفت: خسته شدم از بس این درسهای تکراری را جواب دادم!»
بالوخرسه گفت: «راه یاد گرفتن این است که هی کلمهها را تکرار کنی. حالا دوباره بگو ببینم غریبهها چه طوری برای شکار درخواست میکنند؟»
موگلی غرغر کرد: «من که گفتم!»
- دوباره بگو!
موگلی ابرو درهم کشید و پرسید: «اصلاً چرا من باید این قدر به حرفت گوش کنم خرسِ پیر خرفت؟!»
یک دفعه بالو با پنجهاش ضربهی سختی به موگلی زد. برای یک لحظه، پسرک از ناراحتی خشکش زد. بعد رویش را برگرداند و خیز برداشت و به طرف جنگل دوید.
باگیرا به بالوخرسه توپید که: «موگلی هنوز خیلی کوچک است!»
بالوخرسه پرسید: «یعنی میخواهی بگویی چون خیلی کوچک است، طوریش نمیشود؟ آن هم توی جنگل؟ اتّفاقاً چون خیلی کوچک است باید بیشتر یاد بگیرد. با یادگیری، جانش بهتر در امان است.»
موگلی رفته بود تا برای خودش کنار درخت بنشیند. سرش را خم کرده بود و مشتش را روی خاک میکوبید. چند لحظه یک بار هم دست از این کار میکشید تا به جای ضربهی بالو که بدنش را کبود کرده بود، نگاه کند.
یک دفعه کلّهای خاکستری و پشمالو جلویش سبز شد که از درخت، وارونه آویزان شده بود. بعد کلّهای دیگر و باز هم یکی دیگر. موگلی همینطور خیره ماند. او تا آن موقع همچنین موجوداتی ندیده بود.
سه موجود غریبه از درخت پایین پریدند و دور موگلی حلقه زدند. آنها درست عین موگلی راه میرفتند، تنها فرقشان دُم-های درازشان بود که بیشتر وقتها از آن مثل یک بازوی کمکی استفاده میکردند. موگلی پرسید: «شما دیگه کی هستید؟»
یکی از آنها جواب داد: «ما باندارلوگ (7) هستیم؛ دارودستهی میمونها. مگه بالوخرسه دربارهی ما چیزی به تو نگفته؟!»
موگلی سرش را تکان داد، که یعنی نه!
یکی دیگر از میمونها گفت: «ولی ما تو را میشناسیم!»
میمون سوم سرش را به نشانهی تأیید حرف دوستش تکان داد و گفت: «و داریم میبینیم که بالوخرسه تمام روز دارد از تو کار میکشد. ای بالوی بی انصاف! انصافت را شکر!»
میمون اوّلی گفت: «به نظر ما حقِّ تو بیش تر از اینهاست.»
میمونهای دیگری از لابه لای شاخ و برگهای درختها صدا زدند: «ول کن بابا، بزن بریم بازی!»
موگلی گفت: «باشه!»
سه میمون، دست به کار شدند و موگلی را بلند کردند و تا بالای درختها بالا بردند. بعد با جیغ، بقیهی باندارلوگها را صدا زدند و گفتند: «بیایید با دوست جدیدمان آشنا شوید!»
بقیهی دارودستهی میمونها هم سر رسیدند. آنها کلّی تخمه و گردو و هله هوله برای موگلی آورده بودند تا بخورد و کیف کند. بعد هم حسابی حرف زدند و از خنده روده بر شدند و بازی کردند. موگلی پرسید: «شماهام درس و مشق دارید؟»
- معلومه که نداریم!
- قوانین و مقررات چه طور؟
- پَه! قوانین و مقررات دیگه کدام خریه؟
موگلی زد زیر خنده و گفت: «شماها چه قدر باحالید!»
چیزی نگذشت که موگلی صدای بالو و باگیرا را شنید.
- موگلی! داداش کوچولو!
موگلی فهمید که دیگر باید برگردد.
- بی زحمت مرا برگردانید!
یک دفعه باندارلوگها موگلی را از جا برداشتند و از میان شاخ و برگ درختها پایین آوردند و تا نزدیکیهای زمین رساندند و فریاد زدند: «خداحافظ دوست ما! باز هم برگرد و با ما بازی کن!»
موگلی از تنهی یک درخت سُر خورد و کنار بالو و باگیرا پایین آمد و روبه بالو گفت: «من فقط به خاطر باگیرا برگشتم و نه تو، آقای بالوی خیکّی و پیر!»
بالو خیلی خوب دلگیریاش را پنهان کرد و گفت: «به به، چشمم روشن، خیلی ممنون!»
موگلی جستی زد و پشت باگیرا نشست. بعد ورجه وورجه کرد و با هیجان به شانهی باگیرا ضربه زد. باگیرا گفت: «خطهای راه راهِ تنم را نگاه! به نظرت چرا اینها به طرف بالا و پایین میرقصند و موج میخورند؟»
موگلی که حواسش جای دیگری بود، قیافه گرفت و گفت: «تصمیم دارم برای خودم یک قبیله داشته باشم و هر روز، از صبح تا شب لابه لای شاخ و برگ درختها بگردانمشان.»
باگیرا پرسید: «دربارهی چی داری حرف میزنی خیالباف فسقلی؟!»
موگلی ادامه داد: «بعدش هم خیال دارم همهی شاخهها و خاک و خُلها را پرت کنم طرف بالو! دوستهای جدیدم قولهایی به من دادهاند.»
بالوخرسه یک دفعه بُراق شد و به موگلی غرّید و گفت: «چی گفتی موگلی؟! یعنی تو با باندارلوگها حرف زدهای؟!»
موگلی نگاهی به باگیرا انداخت تا شاید او هوایش را داشته باشد و تأییدش کند؛ امّا چشمهای یوزپلنگ مثل سنگ یشم، سخت بود. موگلی این بار با جرئت و جسارت کمتری گفت: «آره.»
بالو گفت: «پس چرا تابه حال چیزی از آنها به من نگفتی؟!» و با نفرت غرّید: «آه، باندارلوگها!»
- یک دلیل درست و حسابی که هیچ وقت با تو از باندارلوگها حرفی نزدم، این است که آنها از قانون جنگل پیروی نمیکنند. آنها اصلاً قانون ندارند.
موگلی ادامه داد: «میخواستند مرا رئیس خودشان کنند.»
باگیرا گفت: «آنها که رئیس ندارند. به تو دروغ گفتهاند. یعنی همیشه دروغ میگویند.»
موگلی سرش را پایین انداخت. باندارلوگها بامزّه بودند؛ امّا موگلی این را هم میدانست که دوستهای واقعی او بالو و باگیرا هستند. بعد از آن، خرس و یوزپلنگ و پسرک، با هم زیرِ آفتاب، دراز کشیدند تا استراحتی کنند. از بالا سرشان، بالای درختها، باندارلوگها تماشایشان میکردند. میمونها از موگلی خوششان آمده بود. این شد که وقتی موگلی و دو دوستش به خواب رفتند، چندتایی از باندارلوگها از درختها تاب خوردند و پایین آمدند.
موگلی که حس کرد کسانی دارند بازوها و پاهایش را چنگ میزنند و میکِشند و میبرند، بیدار شد. میمونها خیلی تند و بی معطلی، او را کشیدند و بالای درختها بردند. بعد هم پیروزمندانه صداهای گوش خراشی از خودشان درآوردند و زوزه کشیدند.
همین که موگلی را از آن جا دور کردند، بالو از خواب پرید و شستش خبردار شد که چه اتّفاقی افتاده است. یک دفعه نعرهی خرس بزرگ جنگل را لرزاند. باگیرا در حالی که از شدّت خشم دندانهایش را تکان میداد، از درخت بالا رفت؛ امّا باندارلوگها موگلی را قاپیده بودند و همینطور بالا و بالاتر میبردند. پسرک را به همان آسانی که از این ور جنگل به آن ور جنگل میدوید، از این درخت به آن درخت تاب میدادند. اولش، موگلی از این که تندتند تاب میخورد، خوشش آمد. با این همه چیزی نگذشت که حس کرد حالش دارد بد میشود. یک آن، از لابه لای شاخ و برگ درختها، چشمش به زمین که آن پایین پایینها بود افتاد. میمونها تمام وقت، میان یک عالم رشتهی دراز درختها تاب خوردند و یک نفس جیغ کشیدند و فریاد شادی سر دادند.
موگلی میدانست اگر بالو و باگیرا تعقیبشان کنند، باز هم سرعت میمونهایی که او را با خودشان میبرند، خیلی بیشتر از آن هاست. با این حساب، چیزی نمیگذشت که باگیرا و بالو ردّ موگلی و میمونها را گم میکردند. موگلی باید یک جوری برایشان پیغام میگذاشت. همان لحظه سرش را بالا آورد و ران (8) را دید. ران یک باز شکاری بود که داشت بر فراز درختها پرواز میکرد. پسرک با زبان پرندهها به پرندهی با عظمت سلام کرد: «ما همه یکی هستیم، شما و ما.»
موگلی همان لحظه از این که بالو تمام زبانهای جنگل را به او یاد داده بود، احساس خوشحالی کرد.
- کمکم کن! خوب نگاه کن ببین میمونها دارند مرا کجا میبرند.
بعد هم برای بالو و باگیرا پیغام گذاشت. پیش از این که ران جوابی بدهد، میمونها به طرف دیگری جست زدند و موگلی را با خودشان بردند.
میمونها آخرش به جایی عجیب و غریب رسیدند. موگلی تا آن موقع چنین چیزی ندیده بود. آن جا شهری متروک، خرابه و پوشیده از علف بود. درختها و برگ موها تو و بیرون دیوارها را پوشانده بودند. بالای تپّهای بقایای یک قصر به چشم میخورد. موگلی با چشمهای از حدقه درآمده، به دور و برش نگاه میکرد.
باندارلوگها آن جا را شهر خودشان میدانستند. آنها برای خودشان آزادانه دورتادور شهر ول میگشتند، امّا عقلشان نمیرسید که ساختمانها برای چه درست شدهاند. فقط بلد بودند از در و دیوار بالا بروند و بازی کنند، یا درختهای پرتقال را تکان بدهند و افتادن پرتقالها را خوش خوشکی تماشا کنند. انگار میمونها اصلاً اهل استراحت نبودند و آرام نمیگرفتند. دستهای هم دیگر را میگرفتند و حلقه میزدند و با آوازهای صدتا یه غاز میرقصیدند.
موگلی که حالا دیگر خیلی گرسنه شده بود، گفت: «من توی این قسمت از جنگل غریبم. بی زحمت برایم غذا بیاورید یا بگذارید شکار کنم.»
میمونها تندتند گفتند: «خیلی خب، خیلی خب.»
بیست سی تایی میمون به طرفی یورش بردند تا گردو و بادام و فندق و میوه پیدا کنند و برای پسرک بیاورند، امّا بعدش همگی سرِ شکم دعوایشان شد و توی سروکلّهی هم زدند. آخرش هم چیزی به موگلی نرسید! پسرک به خودش گفت: «همهی حرفهایی که بالو دربارهی این جماعت میزد، عین حقیقت بود.»
موگلی احساس کرد که راست راستی قدم به جای ناجوری گذاشته است.
بالو و باگیرا سرتاسر جنگل را یک نفس و بی توقف دویدند تا به محلّی رسیدند که باندارلوگها موگلی را با خود به آن جا برده بودند. بالو یادش آمد که گاهی کا (9)، مارِ افعی صخرهای، میمونها را میگرفت و میخورد. شاید او میدانست که چه طور میشود میمونها را پیدا کرد. باگیرا از خرس پرسید: «یعنی به نظرت کا به ما کمک میکند؟»
بالو جواب داد: «اگر گرسنه باشد، میتوانیم به او قول غذا بدهیم.»
باگیرا گفت: «ولی اگر تازگیها چیزی خورده باشد، لابد میخواهد یک ماه بگیرد بخوابد! شاید هم الان خواب باشد.»
بالو گفت: «حالا سعیمان را میکنیم.»
کا را در حالی پیدا کردند که برای خودش زیر آفتاب دراز کشیده بود. کا خیلی بزرگ و با عظمت بود و طولش دست کم به سی پا میرسید. پوستی زرد و قهوهای و خال دار و دماغی نوک پهن داشت. تازه پوست کهنهاش را دور انداخته بود و پوست تازهاش زیر آفتاب بعدازظهر میدرخشید. باگیرا و بالو حالا دیگر مطمئن بودند که مار گرسنه است. هر دو بااحتیاط جلو رفتند و به کا رسیدند. بالو به او سلام کرد: «خوش شکار باشی، مار افعی!»
کا مؤدبانه جواب داد: «همه خوش شکار باشیم!» و ادامه داد: «من گرسنهام. شماها این دوروبرها حیوانی ندیدهاید که برای شکار باب دندانمان باشد؟»
بالو گفت: «هنوز نه، ولی داریم میگردیم.»
کا بااشتیاق گفت: «چه طور است من هم با شما بیایم؟ شکار کردن برای شما دوتا آسان است، امّا من باید خودم را از درخت بالا بکشم و روزها آن بالا منتظر بمانم تا چیزی برای خوردن به چنگ بیاورم. تازه، شاخههای درخت، دیگر مثل قبلها محکم نیستند. آخرین باری که شکار کردم چیزی نمانده بود که از آن بالا بیفتم پایین. همان طور که داشتم از روی شاخهها لیز میخوردم و پایین میآمدم، از صدایم باندارلوگها بیدار شدند. بعد، ناکسها ریشخندم کردند و با اسمهای زشتی صدایم زدند.»
باگیرا زیرلب گفت: «مثلاً کرم خاکی، زردنبو، بی پا...»
کا هیس هیسی کرد و گفت: «واقعاً با این اسمها صدایم زدند؟»
باگیرا گفت: «خب... میدانی؟ یک بار شنیدم که یک همچو چیزی گفتند. امّا من... من اصلاً محلشان نگذاشتم.»
بالو یک آن دودل شد. اصلاً خوش نداشت که با میمون جماعت سروکلّه بزند، ولی خب آنها باید بالاخره موگلی را نجات میدادند. آخرش هم لو داد که دارند دنبال باندارلوگها میگردند.
کا باز هیس هیسی کرد و گفت: «جدّی؟! لابد لامروّتها بدجوری خراب کاری بالا آوردهاند که شما دنبالشان افتادهاید.»
باگیرا و بالو قضیهی موگلی را برای کا تعریف کردند. گفتند که چه طور با قرارگاه رهبری گرگها دربارهی پسرک صحبت کردهاند و از آن موقع تا حالا چه قدر از موگلی مراقبت کردهاند. بعد هم گفتند که باندارلوگها، موگلی را ربوده و بالای درختها بردهاند.
کا گفت: «خیلی ضایع شد. موگلی اوّلش عزیزدردانهی میمونهاست، ولی کمی بعد حالش را میگیرند و اذیتش میکنند. بچّه آدم شما در امان نیست. من از این باندارلوگهای لاکردار بیشتر از هر کس دیگری میترسم. باشه، کمکتان میکنم که موگلی را برگردانید. حالا پسرک را کجا بردهاند؟»
بالو با اخم گفت: «چه میدانیم؟! دل ما به این خوش بود که تو یک راهی نشانمان میدهی.»
کا گفت: «کی، من؟! کار من شکار باندارلوگها نیست. خب بله، اگر به تورم بیفتند، یک لقمهی چپشان میکنم؛ امّا نه این که دنبالشان راه بیفتم.»
درست بعد از این حرف، صدایی بلند شد.
- سلام! بالو این بالا را نگاه کن!
صدا صدای ران، باز شکاری بود که حرفش را ادامه داد: «من با موگلی حرف زدم. باندارلوگها پسرک را به شهر گمشده برده اند. موگلی از من خواست که شما را پیدا کنم و این را بهتان بگویم.»
بالو با غرور لبخندی زد و قیافه گرفت که: «خوشم آمد، موگلی درسهایش را خوب یاد گرفته!»
باگیرا رو به ران گفت: «ممنون، دفعهی بعد که چیزی شکار کنم، حتماً سهمی برایت کنار میگذارم.»
باگیرا، بالو و کا به طرف شهر گمشده راه افتادند. باگیرا و کا تند کردند، امّا بالو با همان قدمهای آرام خودش پیش میرفت.
در همین گیرودار، موگلی به فکر نقشههای خودش بود. توی شهر گمشده، آرام از طرفی به طرف دیگر قدم میزد و فریادی را که مخصوص وقت شکار بود، سر میداد؛ امّا جوابی نمیشنید. آرام آرام به دیوار شهر نزدیک و نزدیکتر شد. وقتی مطمئن شد که به اندازهی کافی به دیوار نزدیک شده است، یک دفعه جستی زد و به طرف دیوار پرید؛ امّا میمونها موگلی را عقب کشیدند و به او گفتند: «بیچاره تو نمیدانی که چه شانسی آوردهای که پیش مایی!» و پسرک را سفت چسبیدند و او را به بالکنی مرمری امّا مخروبه بردند.
-ماها خیلی عتیقهایم! باحالترین موجودات این جنگلیم.
بعد هم برای هزارمین بار آوازی در تعریف از خودشان برای موگلی خواندند.
آن بالا توی آسمان، تکّه ابری به طرف ماه در حرکت بود. شاید اگر یک لحظه هوا تاریک میشد، موگلی فرصت فرار پیدا میکرد.
سرانجام، تکّه ابر، نور ماه را پوشاند. امّا همین که موگلی خواست بجنبد و کاری کند، یک دفعه صدای گامهای آهسته و آشنایی را روی بالکن شنید. باگیرا بود!
یوزپلنگ، میمونهایی را که دور موگلی حلقه زده بودند، نشانه گرفت و بی صدا امّا فرز به جمعشان یورش برد. میمونها همین که فهمیدند چه اتّفاقی افتاده، به طرف باگیرا هجوم بردند. از هر طرف یوزپلنگ را گاز گرفتند، تنش را خراش دادند و موهایش را کشیدند.
در همان حال که باگیرا در حال بزن بزن با میمونها بود، پنج شش تایی از آنها موگلی را قاپیدند و به زور کشیدند و به بالای قلعهای مخروبه که روزی عمارتی تابستانی بود، بردند. بعد هم پسرک را از حفرهای در بام قلعه پایین انداختند.
ارتفاع قلعه از بام تا کف به اندازهی پانزده پا بود. افتادن توی دالانی با این عمق، برای بیشتر پسربچّههای معمولی اتّفاق واقعاً ناجوری بود؛ امّا بالو پایین پریدن را خوب به موگلی یاد داده بود. این شد که پسرک آرام و سبک روی پاهایش پایین آمد. میمونها از آن بالا داد زدند: «همان جا باش تا ما اوّل دوستهایت را بُکشیم؛ بعد میآییم بازیمان را با تو ادامه میدهیم... البته اگر تا آن موقع، مارهای سمّی حسابت را نرسیده باشند!»
مارهای سمی؟! معلوم شد که عمارت تابستانی پُر از مارهای کبراست. موگلی صدای هیس هیس و خش خش مارها را دور و برش شنید. بی معطلی به مارها با زبان مخصوص خودشان سلام داد و با صدای هییس س س گفت: «ما همه یکی هستیم، شما و من.»
مارهای کبرا با شنیدن این حرف، آرام گرفتند و گفتند: «بی حرکت بایست تا ماها را لگد نکنی!»
موگلی تا جایی که میتوانست، بی حرکت ماند. بعد گوشهایش را تیز کرد تا بفهمد بیرون از عمارت، دعوا چه طور پیش میرود. هر چه بود، صدای ضربه و ترق و توروق و بگیر و بکش بود! موگلی توانست صدای باگیرا را بشنود که زیر حملهی میمونها خم شده بود و به خودش میپیچید و سُرفه میکرد.
موگلی داد زد: «باگیرا، غلت بزن و برو طرف حوض آب! یالّا بپر تو آب!»
باگیرا صدای فریاد موگلی را شنید و کم کم درگیری و کشمکش را به طرف آب کشاند.
در همین حال، یک دفعه نعرهای بلند و خشن، در سرتاسر شهر گمشده پیچید. بالو وارد شده بود. خرس فریاد زد: «باگیرا، من این جام! شما باندارلوگها، تکان نخورید تا حسابتان را برسم!»
همین که بالو به بالکن رسید، موجی از میمونها به سرش ریختند. او هم چندتایی از میمونها را سفت توی بغلش چلاند. بعد یکی یکی و به نوبت، مشت و لگدی به هر کدامشان حواله کرد.
باگیرا هم بالاخره به حوض آب رسید. بی معطلی خودش را شالاپی توی آب انداخت.
حوض برای میمونها خیلی گود بود. آنها دور حوض جمع شدند و با غیض و غضب بالا و پایین پریدند و پایشان را به زمین کوبیدند.
یوزپلنگ همهی سعیاش را میکرد تا سرش را بیرون از آب نگه دارد. دور و برش را نگاهی کرد تا شاید کا را ببیند. نگران بود که نکند مار کبرا نظرش را عوض کرده و بی خیال میمونها شده باشد.
دیگر حسابی هر کی هر کی شده بود. بالو هنوز میجنگید. همان موقع مانگ (10) خفّاشه به این طرف و آن طرف جنگل پر کشید و خبر را در سرتاسر جنگل پخش کرد. هَتی (11) فیله هم با خرطومش شیپور زد. این شد که میمونهای بیشتری برای کمک به بقیه باعجله خودشان را رساندند.
بعد، کا مار کبرا با حرکت مارپیچ، روی دیوار حرکت کرد و تلق وتولوق، صدای سنگهای لقّ و سست را درآورد. او به سرعت آمد و وارد عمل شد و رفت سروقت میمونها. میمونها جیغ کشیدند که: «وااای ی، کا آمد، فرار کنید!»
چیزهایی که کا به بالو و باگیرا گفته بود درست از آب درآمد. باندارلوگها بیشتر از همه ی حیوانات جنگل از کا میترسیدند. میمونها تندی پراکنده شدند و از در و دیوار و درخت بالا رفتند و در همان حال جیغ میکشیدند و خیره مانده بودند تا ببینند بعدش چه اتّفاقی میافتد.
باگیرا از بس جنگیده و توی آب تقلّا کرده بود، دیگر نفسش درنمیآمد. برای همین هم نفس نفس زد و گفت: «بچّه آدم را بردارید و بروید! آنها ممکن است دوباره برگردند.»
کا هیسی کرد و گفت: «پَه! تا من اجازه ندهم، از جایشان جُم نمیخورند! حالا بچّه آدم کجاست؟»
- این جا!
این صدای موگلی بود که از پشت دیوار عمارتِ ویران بلند شد.
- من این جا توی تله گیر افتادهام! نمیتوانم خودم را از این جا خلاص کنم.
مارهای کبرا از توی عمارت داد زدند: «بابا بیایید این پسرک را از این جا ببرید! عین مائو (12) طاووسه ورجه وورجه میکند. الان است که بچّههای ما را زیر پا له کند!»
کا خندید و گفت: «این موگلی شیطان، همه جا برای خودش دوستهایی دست وپا کرده! خیلی خب، عقب بایست! میخواهم دیوار را خراب کنم.»
کا بدن بلند و نیرومندش را پشت دیوار عمارت تابستانی گذاشت و فشار داد و توی ابری از گرد و غبار، دیواری که موگلی پشتش گیر کرده بود، فرو ریخت. پسرک فریادی از خوشحالی سر داد و خودش را توی بغل بالو و باگیرا انداخت. بعد دستهایش را دور گردنشان حلقه کرد.
بالو پرسید: «چیزیت شده؟»
موگلی گفت: «من گرسنه و زخمی و کوفتهام، ولی پسر! شما دوتا خودتان را نگاه کنید!
انگار این میمونهای لاکردار شما دو تا را بیشتر از من ناکار کردهاند؛ حسابی خونین و مالین شدهاید.»
باگیرا گفت: «یک نفر دیگر هم هست که به خاطر تو جنگید، داداش کوچولو.» و به مار کبرای بزرگ اشاره کرد: «این کاست. تو زندگیات را مدیون او هستی.»
موگلی از کا تشکر کرد و به او قول داد که روزی مهربانیاش را جبران کند. بعد هم گفت: «امیدوارم همیشه خوب شکار کنی!»
کا گفت: «تو قلب شجاعی داری پسرک! امّا حالا دیگر با دوستانت راهتان را بگیرید و بروید. لازم نیست این جا بمانید و ببینید که الان قرار است چه اتّفاقی بیفتد.»
درستش این بود که دوستهای موگلی به نصیحت کا گوش میکردند و از آن جا میرفتند؛ امّا در عوض، بالو به طرف حوض آب پایین رفت تا آبی بخورد و باگیرا هم پوستش را صاف کرد و برق انداخت.
کا هم به نرمی خزید، به میان بالکن رفت و بعد یک دفعه آروارهاش را بست. همهی میمونها به او خیره شده بودند. کا پرسید: «شماها مرا میبینید؟»
میمونها داد زدند: «آره، میبینیم.»
- خب حالا خوب به «رقص گرسنگی مار» نگاه کنید.
کا آرام و دایرهوار شروع کرد به خزیدن. طوری پیچ میخورد و حلقه میزد که شکل دو دایرهی به هم چسبیده را به خود میگرفت. کم کم میمونها اختیارشان را از دست دادند و از خود بی خود شدند. حتّی باگیرا و بالو هم خشکشان زد. کا فریبکارانه زمزمه کرد: «بیایید جلوتر!»
میمونها حرکت کردند و جلوتر آمدند. بالو و باگیرا هم به طرف کا کشیده شدند.
فقط موگلی بود که دچار طلسم نشد. به چشم او کا فقط داشت توی غبار حلقه درست میکرد. موگلی درست نمیفهمید که چه اتّفاقی دارد میافتد. فقط دوستانش را میدید که در طلسم کا گرفتار شده بودند.
موگلی یک دستش را به بالو و دست دیگرش را به باگیرا کوبید. یوزپلنگ و خرس چنان تکانی خوردند که انگار از خواب پریده بودند. موگلی آرام در گوششان زمزمه کرد: «یالّا، راه بیفتید برویم!»
موگلی، بالو و باگیرا از آن معرکه بیرون زدند و به طرف جنگل برگشتند.
تقریباً تمام کودکی موگلی در جنگل، به خوبی و خوشی گذشت. او کمک میکرد تا مقرراتی که در گروه گرگها تعیین شده بود، رعایت شود و برای مثال همیشه غذای کافی داشته باشند. او دوستهای خوبی هم داشت که همدمش بودند.
امّا یکی از زمستانها که سر رسید، باران نبارید. موگلی رفته بود سری به ساهی (13) خارپشته در مخصوصاً بزند که از زبان او شنید سیب زمینیهای هندی دارند خشک میشوند.
همه میدانستند که ساهی، حیوانی نق نقو و بدغذاست. برای همین موگلی خندهای کرد و گفت: «حالا مثلاً چه فرقی به حال من میکند که سیب زمینیهای هندی خشک بشوند؟!»
ساهی جواب داد: «فعلاً زیاد فرق نمیکند، امّا به زودی میبینیم که چه اتّفاقی میافتد. بگو ببینم تو هنوز مثل قبل میتوانی توی آبگیر میان صخرهها شیرجه بزنی؟»
موگلی گفت: «نه بابا، این آب هم شورش را درآورده! پایین رفته و کم شده! خوش ندارم شیرجه بزنم و سرَم بشکند!»
خارپشت گفت: «یک مشکل کوچک ممکن است همهی نقشههایی را که برای آینده دارید، نقش بر آب کند.»
وقتی موگلی حرفهایی را که از خارپشت شنیده بود، برای بالو گفت، بالو در فکر فرورفت و انگار به خودش گفت: «هوومم، بهتر است صبر کنیم و ببینیم درخت موهوا (14) چه طوری شکوفه میکند.»
گذشت و بهار آمد، امّا درخت محبوبِ بالو اصلاً شکوفه نداد. گرما به جنگل هجوم آورد. رنگ و روی همه چیز، اوّل به زردی زد، بعد به رنگ قهوهای درآمد و آخر سر هم سیاه شد. دانهها و خزههای سبز پلاسیدند. آبهای زیر زمین پایین رفتند و خشک شدند. موگلی تا آن زمان نفهمیده بود که گرسنگی یعنی چه. راه میافتاد و تکههای خشک و بو گرفتهی عسل را از کندوهای عسلی که کهنه و ویران شده بودند، جمع میکرد. پسرک زیر پوست درختها به دنبال چیزی برای خوردن میگشت. توی جنگل همه رو به موت بودند.
امّا از گرسنگی بدتر، تشنگی بود. گرما تمام رطوبت جنگل را مکیده بود. تنها آبِ باقی مانده، رشته آب لاغری بود که در بستر رودخانهی واین گونگا (15) جریان داشت. روزی هتی فیله، برآمدگی کشیده و خشکی را دید که بخشی از صخرهای آبی رنگ بود و از وسط آب بیرون زده بود. هتی پیرترین حیوان جنگل بود و خوب حواسش بود که دارد چه چیزی را میبیند. آن چه میدید، صخرهی صلح و آشتی بود.
هتی خرطومش را بالا برد و شیپورزنان “آتش بسِ آب” اعلام کرد. گوزن، خوک وحشی و بوفالو هم به کمکش آمدند تا آتش بس را به گوش همه برسانند. بعد، چیل (16) باز شکاری، به جاهای دور و پهناور پرواز کرد تا خبر را همه جا پخش کند.
آتش بسِ آب به این معنی بود که همهی حیوانات، چه شکار کننده و چه شکارگر، میتوانستند در امنیت و آرامش به رودخانه بروند و آب بنوشند. براساس قانون جنگل، هیچ حیوانی حق نداشت در زمان آتش بسِ آب، حیوان دیگری را کنار رودخانه شکار کند.
در تمام آن تابستان داغ، حیوانات لبِ رودخانه جمع میشدند و آب میخوردند و تا جایی که میتوانستند، خودشان را خنک میکردند. همه لاغر شده بودند و گرسنگی میکشیدند. موگلی که مثل حیوانات، پشم و پوستی نداشت تا خودش را بپوشاند، لاغریاش بدتر توی چشم میزد. موهایش ژولیده و درهم شده و دندههایش بیرون زده بود. بعدازظهر یکی از روزها حیوانات طبق معمول لبِ رودخانه آمدند. همه از اوضاع بدی که گرفتارش شده بودند، مینالیدند. سامبار (17) جوان، آهوی کوهی هندی گفت: «حتی آدمها دارند میمیرند. دیدمشان که توی مزرعههایشان بی حال افتاده و دراز کشیده بودند. ما همه توی این بدبختی سهیم هستیم. همین روزهاست که ما هم دراز به دراز بیفتیم!»
بالو گفت: «رودخانه حتّی بیشتر از دیروز خشک شده.»
هتی در حالی که فوّارهی آب را به پشت و پهلوهایش میپاشید، گفت: «ناراحت نباشید، میگذرد، میگذرد!»
بالو به موگلی نگاهی کرد و گفت: «من نگرانم که بچّهی آدمیزاد زیاد دوام نیاورد!»
- هم نگران این توله آدم باش و هم نگران آن یکی توله آدم!
صدا صدای غرولند شرخان، ببرِ لَنگ بود که آمده بود تا آب بنوشد و خودش را بشوید. همین که صورتش را توی آب فرو برد، رگههایی چرب و تیره، آب را کِدِر کرد. خون بود توی آب!
باگیرا گفت: «اَه! حالم به هم خورد شرخان، خجالت بکش! چی با خودت آوردی این جا؟»
شرخان قیافه گرفت و با تکبّر گفت: «آدم! یک ساعت پیش یکیشان را کشتم!»
حیوانات که باورشان نمیشد، از ترس به خودشان لرزیدند و فریاد زدند: «آدم! او آدم کشته!»
باگیرا با تنفّر گفت: «کشتن آدم؟ آن هم توی این اوضاع؟ حالا نمیشد چیز دیگری برای خوردن پیدا کنی؟»
شرخان جواب داد: «کشتمش چون حقّم بود، نه این که بخواهم بخورمش.»
هتی با خشم به ببر نگاه کرد و گفت: «یعنی تو حق داشتی آدم بکشی؟!»
شرخان گفت: «پس چی؟ امشب شب مخصوص من بود و این حقّ من بود. تو که منظورم را خوب میدانی، هتی!»
هتی گفت: «آره میفهمم، امّا حالا که یک شکم سیر آب خوردی، دیگه بزن به چاک و برو پی کارت! رودخانه برای آب خوردن است، نه کثافت کاری. تو هم توی این هیروویر که هم حیوانات و هم آدمها دارند اذیت میشوند، وقت گیر آوردهای و به حقّت مینازی!»
سه تا پسرِ هتی با حالتی تهدیدآمیز پیش آمدند. شرخان دیگر جرئت نکرد در برابر دستور هتی حرفی بزند. این شد که دزدکی راهش را کشید و به لانهاش برگشت.
موگلی آهسته توی گوش باگیرا گفت: «این حقّی که شرخان حرفش را میزد، چه بود؟
من تا حالا خیال میکردم کشتن آدمها خجالت دارد.»
باگیرا گفت: «من نمیدانم، از هتی بپرس.»
موگلی کمی صبر کرد. از این که با فیلی با آن عظمت حرف بزند، کمی دلهره داشت. با این همه، شوقش برای سر درآوردن از موضوع به قدری شدید بود که جرئت پیدا کرد و پُرسید: «شرخان چه حقّی دارد هتی؟»
صدای بعضی از حیوانات دیگر هم که سؤال موگلی را تکرار میکردند، بلند شد و پیچید.
- قصهاش قدیمی است.
هتی این را گفت و ادامه داد: «قصهای که عمرش درازتر از خود جنگل است. حالا ساکت و آرام سرِ جاهاتان بنشینید تا براتان تعریفش کنم.» و شروع کرد.
- میدانید بچّهها! روی هم رفته، بیشتر شماها از آدمها میترسید.
همه زیرلب، حرف هتی را تأیید کردند.
- میدانید چرا از آدمها میترسید؟ حالا علّتش را عرض میکنم. آن اوّلهایی که جنگل بر پا شده بود، پیش از این که کسی بتواند به خاطر بیاورد، همهی جانوران با هم زندگی میکردند. هیچ کس هم از دیگری نمیترسید.
هتی قصهاش را ادامه داد و تعریف کرد که چه طور اوّلین بار یک ببر با خودش ترس و وحشت به جنگل آورد.
- ترس از کی؟ ترس از آدمها. جناب ببر از آدمها میترسید و برای همین خجالت میکشید. همهی خواستهاش این بود که دست کم یک شب در سال بتواند بدون ترس و وحشت در میان آدمها قدم بزند. بله، از آن زمان تا به امروز، ببرها برای خودشان یک شب در سال را در نظر گرفتهاند. آنها فراموش نکردهاند که آدمها چه طور بار اوّل باعث خجالت ببرها شدند. برای همین، هروقت که ببری در چنین شبی آدمی را ببیند، میکُشدش.
هتی پیش از تمام کردن قصهاش، نگاهی به دور و بر انداخت.
- و خلاصه، ما حیوانات فقط زمانی که به ترس و وحشتی بزرگ گرفتار میشویم، مثل همین خشکسالی که دچارش شدهایم، ترسهای کوچکمان را کنار میگذاریم و دور هم جمع میشویم. موگلی پرسید: «آدمها فقط یک شب در سال از ببر میترسند؟»
هتی جواب داد: «بله.»
- امّا شرخان که هر ماه دو سه تا آدم میکُشد!
- درست است، امّا این جور مواقع او از پشت روی مردم جست میزند. در لحظهی حمله، شرخان چون از روبه رو شدن با آدمها میترسد صورتش را به طرف دیگری برمیگرداند. او فقط یک بار در سال و در شب مخصوص خودش، خیلی راحت و بی پرده به دهکدهی آدمها میرود و وارد کلبههای مردم میشود. و البته او تابه حال با گذشت روزها نتوانسته بفهمد که شب مخصوصش کدام شب است. فقط حس میکند که شبش وقتی از راه میرسد که ماه در آسمان پیدا شود و این شب ممکن است هر یک از شبهای سال باشد.
این شد که موگلی پی برد شرخان از او میترسد. و فهمید که ببر سفید به همین علّت، از حیوانات خجالت میکشد. و معلوم شد که ببر هیچ وقت حاضر نیست دشمنیاش را با بچّه آدم کنار بگذارد.
سرانجام، همانطور که هتی قول داده بود، دوباره باران بارید و دورهی آتش بس آب تمام شد. برگها دوباره روییدند و سبز شدند و جان گرفتند. درخت موهوا یک بار دیگر شکوفه داد.
با این همه موگلی هیچ وقت درسی را که آن شب در کنار رودخانهی خشک آموخته بود، از یاد نبرد.
شرخان از آدمها بدش میآمد و از آنها میترسید. موگلی گاهی خودش را گرگ مینامید، امّا این اهمیتی نداشت چون در هر حال شرخان نمیتوانست او را چیزی جز یک آدم بداند.
ماهها و سالها پشت سر هم یکی یکی آمدند و رفتند و موگلی تقریباً دوازده ساله شد. آکلا رهبر گروه گرگها هم رفته رفته پیرتر و پیرتر میشد. طبق قانون جنگل، یک گرگ فقط تا زمانی میتوانست رهبری گروه گرگها را به عهده بگیرد که بتواند دستهی گرگها را در هنگام شکار رهبری کند.
موگلی بیشتر و بیشتر شرخان را میدید. چندتایی از گرگهای جوان در گروه گرگها با شرخان دوست شده بودند. اگر آکلا جوانتر و قویتر بود، هیچ وقت اجازه نمیداد که چنین اتّفاقی بیفتد. ببره، موذی و آب زیرکاه بود و با دادن پسماندههای غذا به گرگهای جوان، اعتمادشان را جلب و نمک گیرشان میکرد. تازه، چاپلوسیشان را هم میکرد و میگفت: «من خیلی تعجب میکنم که شماها به خودتان اجازه میدهید زیر فرمان یک گرگ پیر و در حال مرگ و یک تولهآدم باشید!»
گرگهای جوان هم با نفرت از موگلی زندگی میکردند و بزرگ میشدند.
روزی باگیرا به موگلی هشدار داد که شرخان سر ناسازگاری گذاشته و با او از دندهی چپ بلند شده. به یاد موگلی آورد که شرخان عهد کرده بود روزی موگلی را بکشد.
موگلی خندید و گفت: «من تو را دارم و بالو را دارم.» و با بی خیالی ادامه داد: «برای چی باید نگران باشم؟»
باگیرا گفت: «شوخی نگیر، چشمهات را باز کن. آره، شرخان از ترس من و بالو و دوستهایت، جرئت نمیکند تو را توی این جنگل به قتل برساند. امّا آکلا دارد پیر میشود. همین روزهاست که موقع شکار نتواند به هدف بزند و آن وقت دیگر نمیتواند رهبر گرگها باقی بماند. گرگهای جوان به حرفهای شرخان گوش میکنند. او این حرف را توی کلهی گرگهای جوان فرو کرده که یک بچّه آدم توی دار و دستهی گرگها جایی ندارد و این همان چیزی است که آنها از اوّل به آن عقیده داشتند.»
موگلی فریاد زد: «امّا من توی جنگل بزرگ شدهام! گرگهای جوان برادرهای من هستند.
من بارها و بارها به دادشان رسیده ام. ما با هم نان و نمک خوردهایم.»
باگیرا گفت: «به هرحال تو هنوز یک بچّه آدمی و بالاخره یک روز باید پیش هم جنسهای خودت برگردی. من فکر میکنم آکلا همین روزها توی شکار سوتی میدهد و کم میآورد. آن روز است که گروه گرگها جلوی روی شما دو نفر دربیایند.»
باگیرا مکثی کرد و ادامه داد: «من فکری دارم. راه بیفت و از درهای پایین برو که آدمها آن جا خانه و کاشانه دارند. بعد شاخهای از آن گُلهای قرمزی را که آنها در آن جا پرورش میدهند، بچین و بیاور. گُل، تو را در مقابل بلاهایی که گرگهای جوان میتوانند سَرِت درآورند، حفاظت میکند. برو یک شاخه گُل قرمز بیاور.»
باگیرا داشت دربارهی آتش حرف میزد. حیوانات جنگل از آتش میترسیدند و هیچ کدامشان جرئت نداشتند اسمش را به زبان بیاورند.
موگلی که عین خیالش نبود، قبول کرد و گفت: «این که چیزی نیست! من کمی از آن میآورم.»
باگیرا گفت: «حالا خوب شد! کمی از آن را برای روز مبادا توی یک ظرف نگه دار؛ به آن احتیاج پیدا میکنی.»
موگلی همان موقع مثل برق توی جنگل دوید و غیبش زد؛ ولی یک دفعه صدایهای وهوی و پچ پچهای سر جایش میخکوبش کرد. صدا از گروه گرگهای شکارچی میآمد. موگلی گوش خواباند تا صدای گرگهای جوان را بهتر بشنود. گرگها میگفتند: «بزن به چاک آکلا!»
موگلی صدای قرچ وقروچ دندانها و سر و صدای گرگهای عصبانی را میشنید. پس با این حساب، آکلا توی شکار شکست خورده و همانطور که باگیرا پیش بینی کرده بود، در شکار کم آورده بود. موگلی صبر نکرد تا چیز دیگری بشنود. با تمام نیرویش، جست زد و از آن جا دور شد.
خیلی زود به جایی رسید که آدمها محصولاتشان را پرورش میدادند. پسرک سینه خیز جلو رفت و پشت یکی از کلبههای روستا پنهان شد. بعد، از پشت پنجره نگاهی به داخل انداخت و آتش را توی آتشدان دید.
گذشت و شب از راه رسید، امّا موگلی هنوز داشت آتش را تماشا میکرد. متوجّه شد که مردم روستا خیلی شبیه خودش هستند.
نیمههای شب زنی از خواب بیدار شد و با ریختن تکههای سیاه زغال، شعلهی آتش را بیشتر کرد. صبح که شد، کودکی از خواب بیدار شد و ظرفی گِلی را پُر از زغالِ داغ و سرخ کرد. بعد ظرف را با خودش از کلبه بیرون آورد و رفت تا شیرگاوهایشان را بدوشد.
موگلی از خودش پرسید: «همهاش همین بود؟! اگر یک بچّه آدم بتواند این کار را انجام بدهد، پس من هم میتوانم.»
بعد، بی کلّه و نترس، راه افتاد و کلبه را دور زد و جلوی بچّه ایستاد و چشم در چشمش دوخت و خیلی تند، ظرف را از دستش قاپید.
و در یک چشم به هم زدن توی غبار گُم شد.
موگلی بعد از این که توی جنگل پنهان شد، ایستاد و به ظرف پُر از آتش نگاهی کرد. مثل زنی که توی کلبه آتش را فوت کرده بود، آرام توی ظرف فوت کرد و بعد به خودش گفت: «اگر چیزی ندهم بخورد، میمیرد.» و با چندتایی شاخ و برگ و پوست خشکیدهی درخت، به آتش غذا داد.
چیزی نگذشت که موگلی، باگیرا را دید که دنبالش آمده بود. شبنم صبحگاهی مثل سنگ مروارید نما روی تن باگیرا میدرخشید. یوزپلنگ گفت: «آکلا از دست رفت!»
البته موگلی حدس میزد که چنین اتّفاقی بیفتد، امّا این فرق میکرد با زمانی که واقعاً اتّفاق بیفتد. باگیرا گفت: «آنها دیشب خیال داشتند آکلا را در گروه گرگها بکُشند.» و ادامه داد: «امّا اوّل دنبال تو میگشتند.»
موگلی گفت: «من نزدیک کلبههای مردم بودم. حالا گُل قرمز آوردهام و آمادهام، نگاه کن!»
پسرک دیگچهی آتش را توی دستش نگه داشته بود.
باگیرا یک قدم عقب رفت و گفت: «چه خوب! تو نمیترسی؟»
موگلی سرش را بالا برد و گفت: «واسه چی بترسم؟! حتّی انگار یک چیزهایی از آن زمانی که هنوز گرگ نشده بودم یادم هست. معمولاً مرا جلوی گل قرمز میخواباندند. چیز دلچسب و گرمی بود.»
باگیرا گفت: «خب من هم دیدهام که آدمها یک شاخهی خشک را همین جوری که تو گذاشتهای، توی یک دیگچه میگذارند، و بعد گل قرمز از پایین شاخه میشکفد.»
موگلی به خانهاش توی غار برگشت. او تمام روز تمرین کرد و شاخههای درخت را در زغالهای داغی که توی دیگچه بود، گذاشت. پسرک انواع و اقسام چوبها را برای این کار امتحان کرد تا آخرش نوعی چوب پیدا کرد که بهتر از بقیه میسوخت.
عصر که شد، تاباکی آمد و به موگلی گفت که او را به صخرهای که قرارگاه شورای فرماندهی گرگها بود، احضار کردهاند. موگلی تو روی تاباکی خندید تا نشان دهد که نمیترسد و عین خیالش نیست. حتّی وقتی به قرارگاه شورای رهبری رفت، هنوز میخندید.
آن بالا آکلا به جای این که بالای صخره نشسته باشد، کنار نشسته بود. معلوم بود که هنوز کسی رهبر گرگها نشده است. شرخان میان گرگها قدم میزد و جولان میداد.
موگلی دیگچه را، آماده و مجهّز، میان زانوهایش پنهان کرد و نشست. باگیرا هم کنارش نشست.
آن وقتها که آکلا در بهار جوانیاش بود، شرخان هیچ وقت جرئت نمیکرد توی قرارگاه فرماندهی حرف بزند، امّا حالا راحت برای خودش جولان میداد و بلبل زبانی میکرد. باگیرا به نرمی توی گوش موگلی غرّید که: «او این جا حق حرف زدن ندارد. تو چیزی بگو!»
موگلی هم وسط پرید و پرسید: «یعنی شرخان رئیس گرگها شده؟ دربارهی رهبری باید شورای فرماندهی گرگها تصمیم بگیرد.»
یک دفعه همهی گرگها به حرف آمدند و سرِ پسرک داد کشیدند. چندتایی گرگ جوانتر گفتند: «ساکت، توله آدم!»
امّا پیرترها گفتند که موگلی قانون گرگها را رعایت کرده و حق دارد حرفش را بزند. بالاخره پیرترین گرگ گفت: «بگذارید آکلا حرف بزند!»
آکلا به نظر خسته میرسید. میدانست که به احتمال زیاد در طول شب زندهاش نمیگذارند. سرش را بالا آورد و گفت: «من دوازده سال شماها را رهبری کردم. توی این مدّت هیچ گرگی یک بار هم صدمه ندید و به تله نیفتاد. حالا شماها این حق را دارید که مرا توی این قرارگاه به قتل برسانید. خب حالا کی میخواهد مرا بکُشد؟ طبق قانون جنگل، من حق دارم با شماها تن به تن بجنگم.»
صدایی از گرگها درنیامد. آکلا گرچه پیر، امّا هنوز قوی بود. هیچ کدام از گرگها نمیخواستند تنهایی با او روبه رو شوند.
شرخان با غرّش بلندی سکوت را شکست: «کی به این پیرِ خِرفت اهمیت میدهد؟ من با این توله آدم کار دارم. او خیلی وقته که ما را به زحمت انداخته؛ او باید ده سال پیش مال من میشد. حالا بدهیدش به من!»
بیشتر از نصف گرگها به نشانهی موافقت زوزه کشیدند.
- او یک آدم است! چه ربطی به ما دارد؟ ولش کنید برود پیش بقیهی آدمها.
شرخان با خشم دندان قروچه کرد که: «نه! این پسرک همهی مردم روستا را علیه ما میشوراند. بدهیدش به من!»
آکلا دوباره سرش را بالا گرفت و گفت: «موگلی با ما نان و نمک خورده، موقع شکار کمکمان کرده، قانون جنگل را رعایت کرده...»
باگیرا گفت: «تازه، من یک گاوِ نرِ وحشی به پاش خرج کردم تا شماها رضایت بدهید که با ما زندگی کند. نکند قول و قرارمان یادتان رفته؟! ولی قول و قرار برای من، همه چیز است و من حتّی حاضرم به خاطرش بجنگم.»
همهمهای میان گروه گرگها درگرفت. باگیرا روبه موگلی کرد و گفت: «حالا دیگر چارهای جز جنگ نداریم، ولی باز هم هرچی تو بگویی.»
موگلی در حالی که دیگچهی آتش را دستش گرفته بود، بلند شد و ایستاد. به نظر شجاع میرسید امّا توی دلش خشمگین و دل شکسته بود. فکرش را هم نمیکرد که گرگها این قدر بی معرفت باشند. روبه گرگها گفت: «گوش کنید! با این که من تمام عمرم مثل یک گرگ در کنار شما زندگی کردم. شما امشب تا دلتان خواست مرا آدم صدا کردید. امّا از این به بعد دیگر این شما نیستید که برای آینده تصمیم میگیرید. این منم که تصمیم میگیرم. اگه در این باره ذرّهای شک دارید، بفرمایید! من با خودم قدری گُل قرمز آوردهام تا همه چیز را به شما ثابت کنم.»
موگلی دیگچهی آتش را به زمین انداخت. بعد شاخهی درختی را توی دیگچه فرو کرد و وقتی که گُر گرفت، بیرونش آورد و دور سرش چرخاند. گرگها از وحشت عقب پریدند.
باگیرا به گرگها توپید که: «شماها مسئولیت دارید. باید آکلا را نجات بدهید. او همیشه برای شما گرگ مهم و برجستهای بوده.»
موگلی همین که دید شرخان و گرگها از او ترسیدند، گفت: «خوب شد. حالا فهمیدم که شماها واقعاً دربارهی من چه احساسی دارید. من از پیشتان میروم و با کس و کار خودم زندگی میکنم.»
موگلی صاف به طرف شرخان رفت. شاخهی سوزانی که دستش بود، جرقههایی به طرف بالا و روبه سوی آسمان تاریک، پرتاب میکرد. شرخان از ترس آتش، چشمهایش را بست. موگلی آتش را به تنِ شرخان زد و گفت: «اگر تکان بخوری، این گل قرمز را فرو میکنم توی گلویت. حالا بزن به چاک! ولی بدان که اگر روزی به صخرهی فرماندهی گرگها برگردم، با پوستی که از تو کندهام میآیم!»
موگلی به طرف گرگها برگشت و گفت: «بگذارید آکلا برود. گورتان را گم کنید! دیگه نمیخواهم ریختتان را ببینم!»
بعد با آتش به طرفشان حمله کرد و گرگها زوزه کشان فرار کردند.
وقتی که فقط باگیرا و آکلا و چندتایی از گرگهای پیرتر باقی ماندند، موگلی گریهاش گرفت و صدای هق هقش بلند شد. او پیش از آن گریه نکرده بود و برای همین خودش هم نمیدانست که چه اتّفاقی برایش افتاده است. باگیرا گفت: «موگلی بگذار آب از چشمت پایین ببارد. این فقط اشک است.»
بالاخره گریهی موگلی بند آمد. او میدانست که دیگر وقتش رسیده جنگل را ترک کند. روبه دوستانش گفت: «امّا پیش از این که بروم، باید با مادرم خداحافظی کنم.»
این شد که به غار رفت و در برابر مامان گرگه زانو زد و توی خودش مچاله شد و باز هم گریه کرد. بچّه گرگها هم از غصه زوزه میکشیدند. موگلی از برادرهای کوچکش پرسید: «شما که مرا فراموش نمیکنید، هان؟»
بچّه گرگها گفتند: «مگر بمیریم که تو از یادمان بروی! وقتی رفتی و برای خودت مردی شدی، بیا کف درّه؛ ما هم میآییم آن جا و با هم حرف میزنیم.»
باباگرگه گفت: «زود برگرد! من و مادرت دیگر پیر شدهایم.»
مامان گرگه هم تکرار کرد: «زود برگرد!»
موگلی قول داد: «برمیگردم و شرخان را شکست میدهم. مرا از یاد نبرید. نگذارید کسی توی جنگل مرا از یاد ببرد.»
و موگلی پیش از طلوع آفتاب، سرازیری تپّهها را گرفت و پایین رفت تا با موجودات اسرارآمیز و عجیبی که به آنها آدم میگفتند، دیدار کند.
موگلی آتش را از نزدیکترین دهکده به چنگ آورده بود. پسرک احساس میکرد که دهکده به خانهی او و همهی دشمنانش خیلی نزدیک است. این شد که دوازده مایل، نرم و آهسته، به طرف پایین درّه دوید. درّه در آن پایین رو به دشتی بزرگ باز میشد. در سوی دیگر دشت، دهکدهی دیگری بود. موگلی پیشتر چنین جایی را ندیده بود. پس نتیجه گرفت که دیگر به اندازهی کافی از جنگل دور شده است.
گلّهی گاوها و بوفالوها در سراسر دشت میچریدند. پسرهای گلّه دار با دیدن موگلی، فریادی کشیدند و فرار کردند، سگهای روستا هم شروع کردند به پارس کردن.
موگلی عین خیالش نبود. با خونسردی راهش را گرفت و پیش رفت. گرسنه بود و میخواست زودتر به دهکده برسد و چیزی برای خوردن پیدا کند.
بوتهای غول پیکر و خاردار با فاصلهی کمی از کنار دروازهی دهکده قرار گرفته بود. شب که میشد، اهالی دهکده بوتهی خاردار را جلوی دروازه باز میکردند و غلت میدادند تا جلوی ورود حیوانات جنگل را بگیرند.
موگلی کنار دروازه نشست. چیزی نگذشت که مردی جلو آمد. موگلی ایستاد و دهانش را باز کرد. پسرک به دهانش اشاره کرد که یعنی غذا میخواهد. مرد، وحشت زده از جا پرید و فرار کرد.
امّا مرد همراه با کشیش و جمعی از مردم برگشت. همه با تعجب فریاد کشیدند و به موگلی خیره شدند و به هم نشانش دادند. موگلی فکر کرد که این جماعت ادب ندارند. فقط باندارلوگها چنین رفتاری داشتند. بعد موهای بلند و سیاهش را کنار زد و اخم کرد.
کشیش گفت: «دلیلی برای ترس وجود ندارد. جای زخم را روی بازوها و پاهایش میبینید؟ جای گازِ گرگهاست. او فقط بچّه گرگی است که از جنگلش فرار کرده.»
اگر موگلی میتوانست معنی حرفهای کشیش را بفهمد، خندهاش میگرفت. قضیه فقط این بود که توله گرگهای دیگر، او را توی بازی کمی محکم نیشگون گرفته بودند. به این که نمیگفتند گاز گرفتن! او میفهمید که گاز گرفتن راستراستکی یعنی چه!
چندتایی از زنها گفتند: «طفلک بچّه! چه پسر خوش قیافهای هم هست! چشمهایش مثل آتشه.»
یکی از زنها برگشت و به دوستش گفت: «مِسوآ (18)، ببین او شبیه پسر تو نیست که ببر گرفت و بُردش؟»
زنی که النگویی مسی به دست و پابندی زنجیری به پا داشت، چند قدمی جلو رفت تا پسرک را از نزدیک ببیند. او هم نظرش همین بود.
- خودشه! البته این پسره لاغرتره، امّا خیلی به پسرم ناتو (19) شباهت دارد.
کشیش نگاهش را بالا گرفت و طوری آسمان را جست وجو کرد که انگار میخواهد جواب سؤال را از عرش خداوندی بگیرد. بعد رو به مسوآ گفت: «پسرِ تو را جنگل گرفت و برد. حالا هم به تو برش گردانده. قبولش کن و ازش مراقبت کن.»
به موگلی همان احساسی دست داد که اوّلین بار گرگها داشتند. سبُک سنگینش میکردند که نگهش دارند یا نه. آیا گروه آدمیزاد هم او را میپذیرفتند؟
مِسوآ به موگلی اشاره کرد که دنبالم بیا.
با هم به کلبهی مسوآ رفتند. آن جا پُر بود از چیزهایی که به نظر موگلی عجیب و غریب میآمدند: تختخواب قرمز، کاسه بشقاب مسی، مجسّمهی کوچکی از خدای هندوها و آیینهای نورانی.
موگلی به عمرش زیر هیچ سقفی سر نکرده بود. برای همین راحت نبود، امّا درک میکرد که باید به این وضعیت عادت کند.
مسوآ به موگلی قدری شیر و نان داد. موگلی به این نتیجه رسید که اگر بخواهد مثل آدمها زندگی کند، باید زبانشان را هم یاد بگیرد. این شد که به وسایل و چیزهای توی کلبه اشاره میکرد و مسوآ اسم هر کدامشان را به موگلی میگفت. موگلی تا آن وقت زبان تمام حیوانات را خیلی زود از بالو یاد گرفته بود.
موگلی وقت خواب، آرام نبود. سقف کاهگلی او را به یاد تله ای میانداخت که آدمها برای به دام انداختن یوزپلنگ توی جنگل میگذاشتند. برای همین هم زیر سقف نخوابید و همین که مسوآ و شوهرش در اتاق را بستند، از پنجره بالا خزید و بیرون زد.
شوهر مسوآ گفت: «بگذار برود! او عادت کرده که بیرون بخوابد. اگر او بخواهد جای پسر گمشدهی ما را بگیرد، کم کم یاد میگیرد که فرار نکند.»
موگلی برای خودش لب مزرعه روی چند گیاه بلند دراز کشید. چشمهایش را بست، امّا چند لحظه بعد احساس کرد که بینی نرمی زیر چانهاش را قلقلک میدهد. برادرِ خاکستری بود، بزرگترین تولهی مامان گرگه!
برادر خاکستری گفت: «پیف! بوی کلبه و دود میدهی. چه زود بوی آدمها را گرفتی!»
موگلی بلند شد نشست و پرسید: «همه ی اهل جنگل حالشان خوبه؟»
برادر خاکستری گفت: «همه ، به جز گرگهایی که تو با آتش فراریشان دادی. امّا گوش کن! شرخان خجالت زده شده و گذاشته رفته جای دیگری شکار کند تا موهای سوختهی تنش دوباره دربیایند. و قسم خورده که وقتی برگردد، استخوانهای تو را توی رودخانه بریزد.»
یک روز، موگلی فهمید که دیگر وقتش رسیده که شرخان را شکست دهد. امّا پسرک خستهتر از آن بود که به این موضوع فکر کند. در هرحال از برادر خاکستری برای خبرهایی که میآورد، تشکر میکرد.
روزی برادر خاکستری پرسید: «موگلی تو که یادت نرفته یک گرگی! نکنه آدمها باعث شدهاند که این را فراموش کنی!»
موگلی گفت: «عجب حرفی میزنیها؟! من همیشه یادم هست که تو و تمام عزیزهای توی غارمان را دوست دارم. ولی میدانی! این را هم یادم نمیرود که گرگها از گروهشان بیرونم کردند.»
برادر خاکستری هشدار داد: «شاید آدمها هم روزی بیرونت بیندازند. آدمیزاد جماعت همیشه آدمیزاده.»
تا سه ماه بعد، موگلی نتوانست از دهکده بیرون برود. سرش حسابی گرم بود تا یاد بگیرد که چه طوری باید آدم بشود. اوّلِ کار مجبورش کردند که لباسهای عجیب و غریب تنش کند.
از لباسها خوشش نمیآمد. بعد هم پدر بزرگترها درآمد تا حالیاش کنند که پول یعنی چه. پسرک نمیفهمید که پول به چه دردی میخورد.
وقتی موگلی کلمهای را غلط میگفت و یا به اسباب بازیها و بازیها بی میلی نشان میداد، بچّههای کوچک به او میخندیدند. خدا به داد بچّهها رسید که موگلی طبق قانون جنگل یاد گرفته بود که به بچّههای کوچک آسیب نزند برای همین باید خشمش را مهار میکرد.
در واقع موگلی از قدرت خودش خبر نداشت. گرچه او در برابر حیواناتی که دوستش بودند، ضعیف بود، امّا در برابر آدمهای روستا زورِ یک گاو نر را داشت. پسرک هنوز هم بی کلّه و نترس بود.
هر روز عصر، کدخدا، نگهبان، آرایشگر و بولدیو (20) شکارچی دهکده، روی سکویی زیر درخت انجیر، دور هم جمع میشدند و چُپُق میکشیدند. روی سرشان و لابه لای درخت، میمونها پچ پچ میکردند و پایین پایشان، زیر سکو مار کبرایی زندگی میکرد.
مردها مینشستند به درد دل کردن و گَپ زدن. برای هم دیگر قصههای جالبی از خدایان و مردان و ارواح تعریف میکردند. بعد بولدیو بنا میکرد به قصه گفتن از حیوانات درّندهی جنگل. موگلی که بهتر از هر کسی جنگل را میشناخت، به سختی میتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. قصههای بولدیو مسخره بودند!
بولدیو شروع میکرد به سخنرانی دربارهی ببری که روزی پسر مِسوآ را گرفته و برده بود. میگفت که او روحی به شکل ببر بوده. میگفت که روح پیرمردی بدجنس به اسم پورون داس بدن ببر را تسخیر کرده.
- مطمئنم که حقیقت دارد. پورونداس موقع راه رفتن پایش لنگ میزد و این ببره هم لنگ بود.
بولدیو داشت دربارهی شرخان حرف میزد! موگلی دیگر نتوانست ساکت بماند.
- پورونداس دیگه کیه؟ همه آن ببرِ لنگ را میشناسند، چون او اصلاً لنگ به دنیا آمده. چه حرف بچگانهای! نکند همهی قصههای شما این قدر بی معنی است؟! قصههایی بی سروته و صدتا یه غاز؟
بولدیو و دیگر مردان پیر دهکده حسابی جا خوردند و شوکه شدند. بولدیو گفت: «اَه! این همان بچّهی لوس و بداخلاق جنگل است؟! خیلی خب، اگر جناب عالی اطلاعات بیشتری دربارهی آن ببر دارید، بی زحمت رو کنید! صد روپیه جایزه برای کسی تعیین کردهاند که بتواند ببر را بکُشد. حالا فهمیدی؟ از این به بعد، هم یاد بگیر که وقتی بزرگترهات صحبت میکنند، بگیری سرِ جات بتمرگی!»
موگلی راه افتاد تا برود. در حال رفتن، سرش را برگرداند و از روی شانهاش نگاهی کرد و داد زد: «بیشتر مواقع هیچ کدام از چیزهایی که بولدیو دربارهی جنگل میگوید، درست نیست. حالا که میبینم قصههایش دربارهی جنگل، آن هم جنگلی که در دو قدمی ماست و دور تا دور کشیده شده، این قدر دروغ است، چه طور میتوانم قصههای را که دربارهی ارواح و خداها و دیو و جن از خودش میبافد باور کنم؟!»
بولدیو از کوره در رفت و به پسرک توپید.
کدخدا گفت: «حالا دیگر وقتش رسیده که این پسره را بفرستیم سرِ کار تا سرش گرم شود.»
این شد که مردم دهکده تصمیم گرفتند موگلی روز بعدش از دهکده بیرون برود و گلّهی گاوهای وحشی را چوپانی کند.
کارِ خوبی برای موگلی دست و پا شده بود. خودش هم دلش میخواست از دهکده بیرون بزند و از این زندگی عجیب و غریب در بین آدمها خلاص شود.
روز بعد، صبح زود، موگلی سوار بر راما (21)، گاو وحشی بزرگِ گلّه، از کوچه پس کوچههای دهکده گذشت. گاوهای وحشی دیگر هم بیدار شدند و دنبال موگلی راه افتادند. موگلی از دیگر بچّههای گلّه دار خواست که گلّههای گوسفند را بچرانند، امّا چراندن گاوهای وحشی را خودش به عهده گرفت.
در سرزمین هند، گاوهای وحشی دوست دارند توی گِل و شُل غَلت بزنند. موگلی گاوها را به کنار دشت بُرد، جایی که رودخانهی واین گونگا از جنگل جدا میشد. بعد، از پشت راما پایین پرید و رفت به طرف انبوهِ خیزرانها. برادر خاکستری قول داده بود که آن جا منتظر موگلی بماند.
اتّفاقاً برادر خاکستری آن جا بود! موگلی و برادرش با خوشحالی با هم چاق سلامتی کردند.
ماهها از آخرین بازی که موگلی خبری از جنگل گرفته بود، میگذشت. پرسید: «شرخان چه میکند؟»
برادر خاکستری گفت: «او برگشت، برای پیدا کردن تو. امّا باز هم به جای دیگری رفت، چون این روزها در اطراف ما به زحمت چیزی برای شکار کردن گیر میآید. امّا شرخان هنوز هم میگوید که تو را خواهد کُشت.»
موگلی یک لحظه فکر کرد و گفت: «خیلی خب!» و بعد به صخرهای بزرگ در آن اطراف اشاره کرد.
- تا زمانی که او دور از این جاست، هر روز صبح همین که من گلّه را برای چَرا از دهکده بیرون میآورم، تو یا یکی از برادرهایم روی آن صخره بنشینید. امّا هروقت برگشت، توی درّهی تنگ و کنار درخت دَهَک منتظرم باشید. آن موقع میتوانیم فکری کنیم.
برادر خاکستری که رفت، موگلی یک گوشه دراز کشید تا چُرتی بزند. گلّهداری در سرزمین هند کار کند و کشداری است. پسران گلّهدار یا چُرت میزنند یا ملخ میگیرند و یا برای خودشان قلعهی گِلی دُرست میکنند. یک بعدازظهر انگار به اندازهی یک عمر طول میکشد.
روز پشت سرِ روزها، موگلی گلّه را به چَرا میبرد و هر صبح وقتی برادر خاکستری را آن دورها، روی صخره میدید، خیالش راحت میشد که هنوز خطری از جانب شرخان تهدیدش نمیکند.
امّا روزی برادر خاکستری آن جا نبود. موگلی به طرف محل ملاقات راه افتاد تا برادرش را زیر درخت دَهَک پیدا کند. برادر خاکستری گفت: «شرخان یک ماهی است که پنهان شده تا ردّپایی از تو پیدا کند. او تمام دیشب همراه با تاباکی توی این منطقه، حسابی دنبال تو میگشت.»
موگلی گفت: «من از شرخان باکی ندارم، ولی این تاباکی خیلی حقّه باز و کلَک است.»
برادر خاکستری گفت: «بی خیالِ تاباکی باش! دیشب حسابی بهش حمله کردم. تمام نقشهشان را فهمیدم. امشب شرخان میخواهد کنار دروازهی دهکده پنهان شود. او الان توی یک درّهی تنگ و خشک کمین کرده.»
موگلی پرسید: «چیزی هم کوفت کرده؟»
موگلی میدانست که اگر شرخان گرسنه باشد، جسمش سبکتر و سرعتش بالاتر و خطرش بیشتر میشود.
برادر خاکستری گفت: «او صبح کلهی سحر یک خوک توی شکمش تپانده و یک عالم آب هم سر کشیده.»
موگلی گفت: «عجب خری است این شرخان! با این حساب، سنگین و تنِ لش شده.»
موگلی فکر کرد تا نقشهای بریزد.
- گاوهای وحشی همین که بوی شرخان به دماغشان بخورد به او حمله میکنند. حیف که زبانشان را بلد نیستم!
پسرک از خودش پرسید: «یعنی راهی هست تا ما بتوانیم کاری کنیم که گاوها پشت سر او قرار بگیرند و بویش را احساس کنند؟»
برادر خاکستری گفت: «شرخان آن پایین توی رودخانه شنا میکند تا بویش به دماغ کسی نخورد.»
موگلی خوب حواسش را جمع کرد. اگر او گله را طوری راه میانداخت که از یکی از دو سر درّهی تنگ سرازیر میشدند و حمله میکردند، آن وقت شرخان میتوانست در طرف دیگر درّه پنهان شود. این جوری میتوانست فرار کند.
موگلی از برادر خاکستری پرسید: «به نظرت میتوانی گلّه را پخش کنی؟»
- نه، تنهایی که نمیتوانم؛ امّا کمک میگیرم.
برادر خاکستری راه افتاد و رفت و کمی آن طرفتر توی گودالی پرید. چند لحظه بعد، گلهای بزرگ و خاکستری از لبهی گودال بالا آمد و با صدایی گوش خراش، زوزهای مخصوص شکار سر داد. موگلی با خوشحالی دستهایش را به هم کوبید و فریاد سر داد: «بَه! آکلا! جانمی آکلا!»
موگلی میدانست که او و دوستانش باید همین حالا کار را یک سره کنند.
- آکلا کمکم کن تا گلّه را پخش کنم! شما دوتا کاری کنید که گاوهای ماده و گوسالههای جوان در یک گروه باشند و گاوهای نر در گروه دیگر.
آکلا و برادر خاکستری تندی دویدند طرف گلّه. هی پیچ خوردند و رفتند توی گلّه و هی چرخ زدند و بیرون آمدند تا گاوهای مادّه و مادر و بچّه گوسالهها را به یک طرف و گاوهای نر را به طرف دیگر برانند. گاوهای مادر، چشمهایشان از خشم سرخ شده بود. این درست که گاوهای نر، گندهتر بودند، امّا گاوهای ماده یعنی مادرهایی که میخواستند از بچّههایشان دفاع کنند، خیلی خطرناکتر بودند.
موگلی از آکلا خواست که گاوهای نر را به طرف چپ براند و به بردار خاکستری گفت: «مادرها و بچّههایشان را به طرف پایین و کفِ درّهی تنگ هدایت کن و به جایی ببر که دو طرف درّه آن قدر بالا باشد که شرخان نتواند بپرد و از آن بگذرد. آن وقت همان جا نگهشان دار تا ما برسیم.»
موگلی جستی زد و پرید پشتِ راما. بعد آکلا را در همان جهتی که گاوهای نر را میبُرد، تعقیب کرد.
راما غرّشی کرد و با خشم از جا کنده شد. موگلی گفت: «وای! کاش زبان راما را بلد بودم و میتوانستم به او حالی کنم که چه کار باید بکند!»
آنها گاوهای نر را در دایرهای پهن و طولانی پخش کردند. این شد که گلّه در یک نقطه جمع نشد و شرخان نتوانست بوی گلّه را حس کند و فوری به نقشهی موگلی پی ببرد.
سرانجام آکلا و موگلی گاوهای نر را در بالای درّهی تنگ جایگیر کردند، جایی که ببر بی خیال دراز کشیده بود و استراحت میکرد. برادر خاکستری، مادرها و بچّههایشان را به انتهای آن سوی درّه برد. اگر نقشهی موگلی میگرفت، شرخان بین دو گروه قیچی میشد.
موگلی یک دقیقه به گاوهای نر استراحت داد تا نفسی تازه کنند. بعد، دستش را بالا گرفت و به طرف پایین درّه فریاد کشید. صدایش صخره به صخره پیچید.
شرخان با عصبانیت غرّشی کرد و بیدار شد و پرسید: «کی بود داد و هوار کرد؟!»
موگلی فریاد کشید: «منم موگلی، جناب شرخان! وقتش رسیده که خودت را به قرارگاه فرماندهی برسانی! یالّا آکلا! یالّا راما! گاوها را هُل بدهید پایین!»
گاوهای نر اوّلش مکث کردند، ولی بعد که آکلا سرشان داد کشید، به طرف پایین درّه یورش بردند. چند ثانیه نگذشت که بوی شرخان به دماغ راما خورد. راما مثل آسمان غُُرُنبه صدا کرد. موگلی سرِ راما نعره کشید: «دِ یالّا راما! حالا فهمیدی کی اینجاست؟»
حالا دیگر تنها چیزی که شنیده میشد، صدای کوبش پاها به زمین بود. گاوهای نر با دهانهای کف کرده به پایین درّهی تنگ هجوم آوردند. قُلدُرترین گاوهای نر به جلو تاختند، و گاوهای ضعیفتر را کنار زدند.
شرخان صدای رعدآسای سُم گاوهای نر را شنید. بلند شد و به سنگینی در جهت مخالف به راه افتاد. اطراف درّه را از همه طرف نگاه کرد، امّا نتوانست راهی برای فرار پیدا کند. با تمام سرعتی که یک ببر با شکم ِ پُر میتواند تکان بخورد، حرکت کرد.
گاوهای وحشی وقتی به برکهای که شرخان کنارش آمده بود رسیدند، یک دفعه مثل آسمان غرنبه صدا کردند. گاوهای نری هم که در طرف دیگر درّه بودند، با همان صدایی که مثل غرّش آسمان بود، جواب گروه اوّل را دادند. جناب ببر از حرکت ایستاد و برگشت. توی تله افتاده بود.
راما و گاوهای نر وحشی مثل رعد و برق به حرکتشان ادامه دادند، شرخان را زیر پاهایشان لگدکوب کردند و باز هم دویدند. دو قسمت گلّه مثل دو گروه پر سر و صدا و عصبانی به هم برخوردند.
موگلی گفت: «آکلا اینها را از هم جدا کن.»
بعد، از پشت راما پایین پرید و با لحنی آرام بخش گفت: «آرام بچّههای من، آرام!»
موگلی، برادر خاکستری و آکلا موفّق شدند که دور گاوهای وحشی نر حلقه بزنند و آرامشان کنند.
موگلی گلّه را دور همدیگر جمع کرد و بعد رفت تا ببیند اوضاع شرخان در چه حال است.
شرخان مرده بود. موگلی گفت: «حتماً پوستش چشم گرگها را در قرارگاه فرماندهی میگیرد.»
بعد دست به کار شد تا پوست شرخان را بکَند. هیچیک از مردان روستا نمیتوانستند به تنهایی از پس این کار بربیایند.
بعد از یک ساعت و یا همین حدودها، موگلی ضربهی آرام دستی را بر شانهاش احساس کرد. بولدیو شکارچی دهکده بود. پسربچّههای دیگری که نگهدار گلّهها بودند، به طرف دهکده فرار کرده و همه را از جریان حمله و لگدکوبی گاوهای نر باخبر کرده بودند. بولدیو میخواست تا موگلی را سرزنش کند که چرا بهتر از اینها مراقب گلّه نبوده است.
دو گرگی که همراه موگلی بودند، همین که چشمشان به بولدیو افتاد، دور از چشم او جایی پنهان شدند.
بولدیو متوجّه شده بود که موگلی چه کرده.
- خب، که اینطور! گاوهای نر وحشی ببر را کشتند! حالا ببینم، این چه کار احمقانهای بود که تو کردی؟ خیال کردی میتوانی خودت تنهایی پوستش را بکَنی؟ په! این جا را باش! این که گرگِ چلاق خودمان است! همانی که یکصد روپیه برایش قیمت گذاشتهاند.
بولدیو مکث کرد.
- خیلی خب، حالا که این اتّفاق افتاده شاید من بتوانم این یک بار را ندید بگیرم و بگذارم که گلّه را از این جا ببری. تازه شاید هم بابت کاری که کردی یک روپیه پاداش بهت بدهم.
موگلی همانطور که پوست حیوان را میکند، گفت: «هوووم م، نصفش مال تو. این جوری که تو گفتی، میخواهی پوست حیوان را از من بگیری و بِبّری بدهی و جایزهاش را بگیری و تازه “شاید” یک روپیه به من بدهی؟! اصلاً بهتر است پوست را برای خودم نگه دارم، پیرمرد!»
بولدیو که جا خورده بود، دهانش باز ماند و پسرک را بازخواست کرد.
- تو چه طور جرئت میکنی با سرشکارچی دهکده این طوری حرف بزنی؟! حالا که این طور شد، بدان که تو حتّی یک ذره از جایزه را هم نمیگیری! و تنها یک پس گردنی نصیبت میشود.
موگلی هنوز هم عین خیالش نبود. آهی کشید و پرسید: «من باید تمام روز به حرفهای تو گوش کنم؟»
بعد با زبان گرگی گفت: «آکلا این مرد دارد رو اعصاب من راه میرود.»
بولدیو یک آن چشم باز کرد و دید که گرگ خاکستری- معلوم نشد از کجا- سروکلّّهاش پیدا شد و فرز و تند، با یک ضربه او را زمین زد و بالای سرش ایستاد. بولدیو بدجوری ترسید و با خودش فکر کرد پسری که به گرگها دستور میدهد، لابد جادوگری قدرتمند است. این شد که به موگلی گفت: «ای فرمانروای بزرگ! من نمیدانستم که شما خیلی مهمتر از یک پسرک گلّه دارید! حالا اجازه بدهید بنده بایستم و همین حالا از خدمتتان مرخص شوم وگرنه این گرگ مرا تکّه پاره میکند!»
موگلی گفت: «پس بزن به چاک! دفعهی بعد هم مزاحم من نشو! آکلا ولش کن برود.»
بولدیو دو پا داشت، دوتا هم قرض کرد و دوان دوان به دهکده برگشت.
موگلی با خونسردی به کارش ادامه داد. پیش از این که کارش را تمام کند، هوا تقریباً تاریک شده بود. این شد که پوست ببر را برداشت و آکلا را صدا زد و گفت: «کمک کن گلّه را دوباره جمع وجور کنیم.»
وقتی که موگلی و آکلا با گلّهی گاوهای وحشی به طرف دهکده برگشتند، چراغهای روشن را دیدند. یک دفعه صدای بلند جرینگجرینگ زنگها و بوق و کَرنا بلند شد. موگلی مطمئن شد که چون او شرخان را کُشته، مردم جشن گرفتهاند و با افتخار جلو رفت.
امّا یک دفعه قلوهسنگی، از کنار صورتش زوزه کشید و رد شد. بعد سنگی دیگر. دهاتیها شروع کردند به هوار کشیدن که: «جادوگر! جن جنگل! گورت را گُم کن!»
آکلا گفت: «عجب! این برادرهای تو هم که عین گرگهای قرارگاه خودماناند! غلط نکنم، دارند بیرونت میاندازند.»
کشیش داد زد: «گرگ! توله گرگ، گُم شو!»
موگلی گفت: «باز هم از این جا بروم؟ بار قبل برای این از شماها جدا شدم که آدم بودم و حالا برای این باید ترکتان کنم که گرگم؟! ولشان کن آکلا، بیا برویم!»
یک دفعه مِسوآ جمعیت را شکافت و بیرون آمد و به طرف موگلی دوید و فریاد زد: «اِی وای پسرم! اینها میگویند که تو جادوگری و میتوانی به میل خودت به شکل جانورها دربیایی. من حرفشان را باور نمیکنم. من میدانم که تو همان ببری را کشتی که باعث مرگ پسرم ناتو شد. با این همه از این جا برو و گرنه اینها تو را میکشند.»
همان لحظه سنگی آمد و به دهان موگلی خورد. پسرک گفت: «برگرد مسوآ! این فقط یکی از آن قصههای احمقانهای است که اینها وقت غروب زیر درخت بزرگ سرهم میکنند. این تاوانی است که من برای نجات زندگی پسرت پرداختم. خداحافظ.»
مسوآ باعجله به طرف دهکده برگشت. موگلی فریادزنان گفت: «آکلا یک بار دیگر گلّه را پیش بفرست.»
آکلا نعره کشید و گلّه را مثل گِردباد به طرف دروازهی دهکده روانه کرد. جماعت پراکنده شدند.
موگلی داد کشید: «خداحافظ بچّه آدمها!» و برگشت و همراه با برادر خاکستری و آکلا به راه افتاد.
وقتی موگلی و دو گرگ همراهش به خانه رسیدند، سپیدهی صبح طلوع کرده بود. قبل از هر چیز در دهانهی غار ایستادند تا مامان گرگه را ببینند.
موگلی رو به داخل غار صدا زد: «مامان گرگه! آدمها از گروهشان بیرونم انداختند؛ امّا من همانطور که قول داده بودم، پوست شرخان را به خودم آوردم.»
مامان گرگه با بچّههایش از غار بیرون آمد. او دیگر داشت پیر میشد و مثل چوب راه میآمد؛ امّا وقتی پوست را دید، چشمهایش روشن شد و گفت: «روزی که ببره سرش را با شتاب توی غار چپاند تا تو را شکار کند، من برگشتم بهش گفتم که تو یک روز او را شکار میکنی. آفرین!»
همان لحظه، صدایی عمیق از دل درخت زار به گوش رسید.
- آفرین داداش کوچولو!
باگیرا دواندوان به سوی موگلی آمد.
- ما بی تو تنها بودیم.
بعد، همه با هم به طرف صخرهای که قرارگاه فرماندهی گرگها بود بالا رفتند. موگلی پوست شرخان را بیرون از قرارگاه، درست همانجایی که آکلا پیشترها مینشست، پهن کرد. آکلا روی پوست نشست و زوزهی همیشگیاش را برای جمع شدن حیوانات سر داد.
- خوب نگاه کنید گرگها!
بعد از آکلا، قرارگاه هنوز رهبر نداشت، امّا حیوانات از روی عادت به زوزهی آکلا جواب دادند و همه یکی بعد از دیگری آمدند. چندتایی از آنها توی تله افتاده یا تیر خورده بودند و لَنگ میزدند. چندتایی هم گَر شده بودند و پشم و کرکشان ریخته بود. چندتایی گرگِ تازه هم بعد از رفتن آکلا، به گرگها اضافه شده بودند. با این حال، همه آمدند و پوست شرخان را دیدند که بیرون از قرارگاهِ فرماندهی پهن شده بود. موگلی گفت: «خوب نگاه کنید گرگها، حالا دیدید به قولم عمل کردم؟»
گرگها زوزهکشان گفتند: «آره، عمل کردی.»
یکی از گرگها خواهش کرد: «باز هم ما را رهبری کن آکلا! ما را رهبری کن بچّه آدم! ما از بی قانونی بیچاره شدیم!»
باگیرا با غرغر گفت: «نه، او حالا دیگر نمیتواند به شماها اعتماد کند. شماها میتوانستید وقتی که شکمتان سیر بود و آسودهتر از امروز بودید، به طرفش برگردید. مگه شما برای آزادی سرودست نمیشکستید؟ شما موگلی را از خودتان رنجاندید.»
موگلی گفت: «هم گروه آدمها و هم گروه گرگها مرا از جمعشان بیرون کردند. حالا دیگه دوست دارم خودم تنهایی توی جنگل شکار کنم.»
چهار گرگی که برادرهای موگلی بودند، یک صدا گفتند: «ما هم باهات میآییم.»
این شد که موگلی و چهار برادرش راه افتادند و رفتند تا برای خودشان توی جنگل شکار کنند.
سالها بعد، موگلی توی جنگل رهبری بزرگ شد. ماجراهای زیادی را از سر گذراند. با کا به سفری طولانی رفت تا با مار کبرای سفیدی دیدار کند که از گنجی گران بها حفاظت میکرد؛ گنجی که در عمق زمین و زیر شهر گمشده پنهان بود. پسرک، جنگل را از شکار سرخ سگها نجات داد. و آخرش این که او هیچوقت حیواناتی را که همیشه دوستش میداشتند، فراموش نکرد؛ خانوادهی گرگی، آکلا، و بیشتر از همه، بالو خرس خاکستری و باگیرای یوزپلنگ، شجاعترین و حقیقیترین دوستهایش.
هندفورد، اس. اِی و دیگران؛ (1392)، افسانههای مردم دنیا (جلدهای 9 تا 12)، ترجمهی حسین ابراهیمی (الوند) و دیگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم.
آن جا شغالی به اسم تاباکی (1) زندگی میکرد. گرگها تاباکی را دوست نداشتند. او عادت داشت همه را به جان هم دیگر بیندازد و پشت سرِ همه بدگویی کند و کارش این بود که زبالهها و آشغالهای مردم روستا را دزدکی به چنگ بیاورد. با این وجود، باباگرگه کاری به کارش نداشت و اجازه میداد که برای سیر کردن شکمش به آن جا رفت و آمد کند.
روزی تاباکی با شتاب از راه رسید و شروع کرد به خوردن یک تکه استخوان.
- خرت... خرت
بعد رو کرد به خانوادهی گرگ و گفت: «شرخان (2) دارد این دور و برها شکار میکند.» شرخان، ببری بود که چلاق به دنیا آمده بود، امّا زورش زیاد بود.
باباگرگه گفت: «شرخان همچنین حقی ندارد!»
در آن جنگل قانونی حاکم بود که گرگها از آن پیروی میکردند. طبق قانون، شرخان باید پیش از شکار، حیوانات دیگر را خبر میکرد.
تاباکی که دید گرگها زیاد محلش نگذاشتند و تحویلش نگرفتند، با نگاهی دزدکی، دمش را روی کولش گذاشت و از غار بیرون زد.
چیزی نگذشت که صدای غرشی وحشتناک، توی جنگل پیچید. صدا، صدای شرخان بود.
او گرسنه بود. باباگرگه گفت: «او با این صدای گوش خراشش همهی آهوها را میترساند و فراری میدهد.
مامان گرگه گفت: «او آهو شکار نمیکند، امشب شکار او آدم است.»
باباگرگه که از شرخان دل خوشی نداشت گفت: «آدم!»
در آن منطقه، شکار آدم ممنوع بود. آدمها ضعیف بودند و کشتنشان عادلانه نبود. تازه، هر وقت که یکی از حیوانات آدم میکشت، چیزی نمیگذشت که هزاران آدم با مشعل و تفنگ برای تلافی و انتقام سرمی رسیدند. بعد، هر حیوانی توی جنگل باید تاوان میداد.
گرگها به صدای شرخان گوش دادند. شرخان داشت از شدّت درد زوزه میکشید. باباگرگه بادقت بیرون را نگاه کرد. پا و پنجهی شرخان در اثر شلیک تفنگ مردی هیزم شکن سوخته بود. مامان گرگه گفت: «یکی دارد از تپّه بالا میآید.»
بوتهها خش خش صدا کردند. باباگرگه قوز کرد و مثل فنر جلو پرید و نیم خیز شد.
درست جلوی او پسربچّهای- یک آدم کوچولو- داشت تاتی تاتی میکرد و پیش میآمد. پسرک آن قدر بزرگ شده بود که میتوانست راه برود.
مامان گرگه که تا آن موقع بچّهی آدم ندیده بود، گفت: «بیارش این جا!»
بابا گرگه پسربچّه را به دندان گرفت و جلوتر آورد. پسرک میان توله گرگها برای خودش جا باز کرد تا گرمش شود.
مامان گرگه گفت: «وا، چه بی کلّه!»
همان لحظه شرخان که ببری سفید بود، همراه با تاباکی به دهانهی غار رسید. شرخان خرناسی کشید و گفت: «یک توله آدم آمده این جا. ردّش کنید بیاد!»
ببر سفید نمیتوانست توی غار برود و خودش بچّه را بگیرد. باباگرگه سرش را به نشانهی مخالفت تکان داد و گفت: «فعلاً که بچّه آدم مال گرگهاست. قرارگاه فرماندهی باید تصمیم بگیرد که با او چه کار کنیم.»
شرخان که باورش نمیشد گرگها تو رویش بایستند و از خواستهاش سرپیچی کنند، گفت: «این منم! شرخان دارد با شما حرف میزند!»
مامان گرگه که انگار یک دفعه خشمگینترین گرگ در گروه گرگها شده و“ آن روی گرگیاش” بالا آمده بود، جلوی شرخان درآمد که: «و من هم دارم جوابت را میدهم!»
در آن لحظه مامان گرگه انگار دوباره به همان خلق و خوی قدیمیاش برگشته بود: خطرناک و آماده برای این که از خانواده-اش تا پای جانش دفاع کند.
- بچّه آدم مال خودم است. او پیش گروه گرگها میماند و با همین گروه به شکار میرود. و جناب شرخان این را بدان که او روزی، تو را شکار میکند.
شرخان که میدانست نمیتواند در حرف زدن و جنگیدن از پس مامان گرگه بربیاید، همانطور که غار را ترک میکرد، گفت: «باشه! امّا باید ببینیم نظر گروه گرگها در این باره چیست.»
ببر که دُمش را روی کولش گذاشت و رفت، باباگرگه رو به مامان گرگه گفت: «درست است، ما باید این بچّه آدم را به گروه گرگها نشان بدهیم. حالا تو واقعاً میخواهی این بچّه را نگه داری؟»
مامان گرگه گفت: «پس چی که میخواهم نگهش دارم!» و به طرف بچّه برگشت و خیلی نرم و مادرانه با او حرف زد.
- من اسمت را میگذارم: موگلی (3)
موگلی چند هفتهای را با خانوادهی گرگها سر کرد و با توله گرگها خورد و خوابید.
زمانی که توله گرگها آن قدر بزرگ شدند که توانستند روی پای خودشان بایستند، باباگرگه همهشان را با خودش به قرارگاه شورای رهبری گرگها برد. تمام توله گرگها باید به قرارگاه شورا میرفتند تا گروه، آنها را قبول کند و به رسمیت بشناسد. قانون جنگل این بود.
قرارگاه شورای رهبری بالای یک تپه بنا شده بود؛ تپهای پر از صخره و سوراخ که گرگها میتوانستند آن جا پنهان شوند. رهبر گرگها آکلا (4)، گرگ بزرگ و خاکستری، بیرون از صخره روی زمین نشسته بود. تمام گرگهای دیگر پایین پایش بودند. در فاصلهی بین آکلا و گرگها تولههایشان جست وخیز و بازی میکردند؛ طوری که گرگها بتوانند آنها را ببینند.
گاهی گرگ بزرگتری نزدیک تولهها میآمد و آنها را میبویید. پدر و مادرها به پهلوی تولههای خجالتی سُقلمه میزدند و تشویقشان میکردند که جلوتر بروند، و توله گرگها هم حواسشان را بیشتر جمع میکردند. آکلا گفت: «گرگها خوب نگاه کنید!»
باباگرگه، موگلی را با دیگر توله گرگها پیش فرستاد. موگلی درست مثل وقتی که توی خانه بود، میخندید و بازی میکرد. گرگها هیچ کدام حرفی نزدند و نظری ندادند.
بعد، یک دفعه صدای غرّشی از پشت صخرهها بلند شد.
- توله آدم مال من است!
این صدای هشدار شرخان بود.
- بدهیدش به من! گرگها را به یک توله آدم چه کار؟
آکلا به شرخان محل نگذاشت و دوباره گفت: «خوب نگاه کنید! کار ما گرگها به خودمان مربوط است.»
امّا بعضی از گرگها به نظرشان رسید که انگار شرخان خیلی هم بی ربط نمیگوید. این شد که یکی از گرگها پرسید: «حالا واقعاً ما گرگها را به این توله آدم چه کار؟»
وقتی گرگها با پذیرفته شدن موگلی به گروه گرگها مخالفت کردند، دیگر تکلیف کار معلوم شد. حالا باید دو نفر از گروه گرگها از یک طرف و بزرگترهای موگلی از طرف دیگر مذاکره میکردند. آکلا پرسید: «کی از طرف این بچّه-آدم صحبت میکند؟»
تا چند لحظه جوابی از کسی شنیده نشد. بعد، بالوخرسه (5) شروع کرد به حرف زدن. بالو، خرسی پیر و قهوهای رنگ بود؛ خرسی که قوانین جنگل را به تمام گرگها یاد داده بود. گرگها قبولش داشتند و او را به جمع شان پذیرفته بودند، چون بالو عاقل بود و هیچ وقت با گرگها سرِ شکم جنگ و جدل نمیکرد. غذای بالو دانههای گیاهی، تخم ماهی و عسل بود. تازه، او هیچ وقت شکار نمیکرد. بالو گفت: «بچّه آدم که ضرری به ما نمیزند. بگذارید با گروه گرگها زندگی کند. من خودم همه چیز را یادش میدهم.»
آکلا پرسید: «دیگه کی میخواهد از طرف او حرف بزند؟»
بیرون از سایهها، اندام سیاهی تکان خورد. او باگیرای (6) یوزپلنگ بود. باگیرا خیلی شجاع و ماهر بود و گرگها از او حساب میبردند. با این همه، وقتی حرف میزد، صدایش نرم و دلنشین بود.
- من حق ندارم توی شورای شما حرف بزنم.
بعد غرّش کوتاهی کرد و ادامه داد: «امّا من قانون جنگل را خوب بلدم. میدانم که اگر با ورود بچّهای به جمع گرگها مخالفت بشود، بچّه را میشود خرید.»
باگیرا گاوِ نرِ چاقی را که تازه شکار کرده بود به شورای گرگها پیشنهاد کرد. او با این شرط که گرگها موگلی را به جمع خودشان بپذیرند، گاوِ نر را به آنها میداد.
بیشتر گرگها خیال میکردند که موگلی نمیتواند پابه پای آنها طاقت بیاورد. به نظرشان پسرک زیر آفتاب کباب میشد یا توی سرما یخ میزد. پس چه ضرری داشت که اجازه میدادند موگلی با گروهشان زندگی کند؟
شرخان حس کرد که شورای گرگها کم کم دارد موگلی را قبول میکند و با خشم غرّید. آکلا که خوشحال شده بود، گفت: «آدمها موجودات عاقلی هستند. شاید موگلی روزی کمکمان کند.»
در پایان، گرگها با قبول گاو نر، به باباگرگه و مامان گرگه اجازه دادند که موگلی را با راه و رسم خودشان بزرگ کنند.
هر چه میگذشت، موگلی بیشتر و بیشتر در زندگی جنگلیاش جا میافتاد. میتوانست مثل ماهی شنا کند و مثل گرگ بدود. پسرک خار و تیر را از پای گرگها درمیآورد. داداش گرگه و خواهرگرگهی او کم کم بزرگ شدند و هر کدام دنبال زندگی خودشان رفتند. بعد برادرها و خواهرهای تازهای به دنیا آمدند. با این همه، موگلی هنوز بچّه گرگی بود که برای بزرگ شدن باید کارهای زیادی انجام میداد.
غیر از باباگرگه و مامان گرگه، موگلی بیش ترین وقتش را با بالو خرس پیر و قهوهای و باگیرای یوزپلنگ میگذارند؛ همان باگیرایی که زندگی موگلی را از شورای گرگها خرید. موگلی دوست داشت از کول باگیرا بالا برود و از آن بالا ببیند که باگیرا چه طور دنبال شکار میرود. باگیرا موگلی را خیلی دوست داشت و او را داداش کوچولو صدا میزد. اگر بالوخرسه میگذاشت، باگیرا موگلی را لوس و نازک نارنجی بار میآورد.
بالوخرسه به قولش عمل کرد و قوانین جنگل را به موگلی یاد داد. چون موگلی بچّهی آدم بود و همه چیز را فوری یاد میگرفت، بالوخرسه برای درس دادن به او معطل توله گرگهایی که به آنها درس میداد، نمیشد و کارش را ادامه میداد. چیزی نگذشت که موگلی زبان پرندهها، مارها و چندتایی از دیگر جانوران جنگل را یاد گرفت.
گاهی باگیرا میآمد و کنار درختی لم میداد و تماشا میکرد که موگلی چه طور درسها و کارها را یاد میگیرد.
روزی بالوخرسه موگلی را امتحان کرد: «بگو ببینم غریبهها چه طوری برای شکار در جنگل اجازه میگیرند؟»
موگلی فوری جواب داد: «اجازه میدهید من این جا شکار کنم؟ آخه من گرسنهام!»
بالوخرسه پرسید: «خب جوابش چیه؟»
موگلی گفت: «اگر شکار برای سیر کردن شکم باشد، عیبی ندارد، امّا برای سرگرمی نه!»
- خب حالا همانطور که یادت دادم به باگیرا سلامِ جنگلی کن.
موگلی سرش را با غرور تکان داد و گفت: «سلام به زبان کدام جانور؟ خب من زبان تمام حیوانات را بلدم!»
بالوخرسه گفت: «تو فقط یک کم بلدی، نه خیلی زیاد.»
بعد نگاهش را به طرف باگیرا گرداند و گفت: «میبینی باگیرا؟ اینها هیچ وقت یک تشکر خشک و خالی هم از معلمشان نمیکنند.» و برگشت و با کنایه به موگلی گفت: «خیلی خب آقای شاگرد ممتاز! حالا با زبان خرسها سلام بده.»
موگلی با غرّشی خرسی گفت: «ما همه یکی هستیم، شما و من.»
- به پرندهها چی میگی؟
موگلی با چهچههای پرندهای گفت: «ما همه یکی هستیم، شما و من.»
- به مارها چه طور؟
و موگلی با هیس هیسی ماری گفت: «ما همه یکی هستیم، شما و من.»
پسرک پاشنهاش را به زمین کوبید و برای خودش کف زد. بعد جستی زد و پشت باگیرا پرید و برای بالوخرسه شکلک و ادا درآورد. بالوخرسه گفت: «امّا کار ما هنوز تمام نشده!»
موگلی با صدای بلند آهی کشید و گفت: خسته شدم از بس این درسهای تکراری را جواب دادم!»
بالوخرسه گفت: «راه یاد گرفتن این است که هی کلمهها را تکرار کنی. حالا دوباره بگو ببینم غریبهها چه طوری برای شکار درخواست میکنند؟»
موگلی غرغر کرد: «من که گفتم!»
- دوباره بگو!
موگلی ابرو درهم کشید و پرسید: «اصلاً چرا من باید این قدر به حرفت گوش کنم خرسِ پیر خرفت؟!»
یک دفعه بالو با پنجهاش ضربهی سختی به موگلی زد. برای یک لحظه، پسرک از ناراحتی خشکش زد. بعد رویش را برگرداند و خیز برداشت و به طرف جنگل دوید.
باگیرا به بالوخرسه توپید که: «موگلی هنوز خیلی کوچک است!»
بالوخرسه پرسید: «یعنی میخواهی بگویی چون خیلی کوچک است، طوریش نمیشود؟ آن هم توی جنگل؟ اتّفاقاً چون خیلی کوچک است باید بیشتر یاد بگیرد. با یادگیری، جانش بهتر در امان است.»
موگلی رفته بود تا برای خودش کنار درخت بنشیند. سرش را خم کرده بود و مشتش را روی خاک میکوبید. چند لحظه یک بار هم دست از این کار میکشید تا به جای ضربهی بالو که بدنش را کبود کرده بود، نگاه کند.
یک دفعه کلّهای خاکستری و پشمالو جلویش سبز شد که از درخت، وارونه آویزان شده بود. بعد کلّهای دیگر و باز هم یکی دیگر. موگلی همینطور خیره ماند. او تا آن موقع همچنین موجوداتی ندیده بود.
سه موجود غریبه از درخت پایین پریدند و دور موگلی حلقه زدند. آنها درست عین موگلی راه میرفتند، تنها فرقشان دُم-های درازشان بود که بیشتر وقتها از آن مثل یک بازوی کمکی استفاده میکردند. موگلی پرسید: «شما دیگه کی هستید؟»
یکی از آنها جواب داد: «ما باندارلوگ (7) هستیم؛ دارودستهی میمونها. مگه بالوخرسه دربارهی ما چیزی به تو نگفته؟!»
موگلی سرش را تکان داد، که یعنی نه!
یکی دیگر از میمونها گفت: «ولی ما تو را میشناسیم!»
میمون سوم سرش را به نشانهی تأیید حرف دوستش تکان داد و گفت: «و داریم میبینیم که بالوخرسه تمام روز دارد از تو کار میکشد. ای بالوی بی انصاف! انصافت را شکر!»
میمون اوّلی گفت: «به نظر ما حقِّ تو بیش تر از اینهاست.»
میمونهای دیگری از لابه لای شاخ و برگهای درختها صدا زدند: «ول کن بابا، بزن بریم بازی!»
موگلی گفت: «باشه!»
سه میمون، دست به کار شدند و موگلی را بلند کردند و تا بالای درختها بالا بردند. بعد با جیغ، بقیهی باندارلوگها را صدا زدند و گفتند: «بیایید با دوست جدیدمان آشنا شوید!»
بقیهی دارودستهی میمونها هم سر رسیدند. آنها کلّی تخمه و گردو و هله هوله برای موگلی آورده بودند تا بخورد و کیف کند. بعد هم حسابی حرف زدند و از خنده روده بر شدند و بازی کردند. موگلی پرسید: «شماهام درس و مشق دارید؟»
- معلومه که نداریم!
- قوانین و مقررات چه طور؟
- پَه! قوانین و مقررات دیگه کدام خریه؟
موگلی زد زیر خنده و گفت: «شماها چه قدر باحالید!»
چیزی نگذشت که موگلی صدای بالو و باگیرا را شنید.
- موگلی! داداش کوچولو!
موگلی فهمید که دیگر باید برگردد.
- بی زحمت مرا برگردانید!
یک دفعه باندارلوگها موگلی را از جا برداشتند و از میان شاخ و برگ درختها پایین آوردند و تا نزدیکیهای زمین رساندند و فریاد زدند: «خداحافظ دوست ما! باز هم برگرد و با ما بازی کن!»
موگلی از تنهی یک درخت سُر خورد و کنار بالو و باگیرا پایین آمد و روبه بالو گفت: «من فقط به خاطر باگیرا برگشتم و نه تو، آقای بالوی خیکّی و پیر!»
بالو خیلی خوب دلگیریاش را پنهان کرد و گفت: «به به، چشمم روشن، خیلی ممنون!»
موگلی جستی زد و پشت باگیرا نشست. بعد ورجه وورجه کرد و با هیجان به شانهی باگیرا ضربه زد. باگیرا گفت: «خطهای راه راهِ تنم را نگاه! به نظرت چرا اینها به طرف بالا و پایین میرقصند و موج میخورند؟»
موگلی که حواسش جای دیگری بود، قیافه گرفت و گفت: «تصمیم دارم برای خودم یک قبیله داشته باشم و هر روز، از صبح تا شب لابه لای شاخ و برگ درختها بگردانمشان.»
باگیرا پرسید: «دربارهی چی داری حرف میزنی خیالباف فسقلی؟!»
موگلی ادامه داد: «بعدش هم خیال دارم همهی شاخهها و خاک و خُلها را پرت کنم طرف بالو! دوستهای جدیدم قولهایی به من دادهاند.»
بالوخرسه یک دفعه بُراق شد و به موگلی غرّید و گفت: «چی گفتی موگلی؟! یعنی تو با باندارلوگها حرف زدهای؟!»
موگلی نگاهی به باگیرا انداخت تا شاید او هوایش را داشته باشد و تأییدش کند؛ امّا چشمهای یوزپلنگ مثل سنگ یشم، سخت بود. موگلی این بار با جرئت و جسارت کمتری گفت: «آره.»
بالو گفت: «پس چرا تابه حال چیزی از آنها به من نگفتی؟!» و با نفرت غرّید: «آه، باندارلوگها!»
- یک دلیل درست و حسابی که هیچ وقت با تو از باندارلوگها حرفی نزدم، این است که آنها از قانون جنگل پیروی نمیکنند. آنها اصلاً قانون ندارند.
موگلی ادامه داد: «میخواستند مرا رئیس خودشان کنند.»
باگیرا گفت: «آنها که رئیس ندارند. به تو دروغ گفتهاند. یعنی همیشه دروغ میگویند.»
موگلی سرش را پایین انداخت. باندارلوگها بامزّه بودند؛ امّا موگلی این را هم میدانست که دوستهای واقعی او بالو و باگیرا هستند. بعد از آن، خرس و یوزپلنگ و پسرک، با هم زیرِ آفتاب، دراز کشیدند تا استراحتی کنند. از بالا سرشان، بالای درختها، باندارلوگها تماشایشان میکردند. میمونها از موگلی خوششان آمده بود. این شد که وقتی موگلی و دو دوستش به خواب رفتند، چندتایی از باندارلوگها از درختها تاب خوردند و پایین آمدند.
موگلی که حس کرد کسانی دارند بازوها و پاهایش را چنگ میزنند و میکِشند و میبرند، بیدار شد. میمونها خیلی تند و بی معطلی، او را کشیدند و بالای درختها بردند. بعد هم پیروزمندانه صداهای گوش خراشی از خودشان درآوردند و زوزه کشیدند.
همین که موگلی را از آن جا دور کردند، بالو از خواب پرید و شستش خبردار شد که چه اتّفاقی افتاده است. یک دفعه نعرهی خرس بزرگ جنگل را لرزاند. باگیرا در حالی که از شدّت خشم دندانهایش را تکان میداد، از درخت بالا رفت؛ امّا باندارلوگها موگلی را قاپیده بودند و همینطور بالا و بالاتر میبردند. پسرک را به همان آسانی که از این ور جنگل به آن ور جنگل میدوید، از این درخت به آن درخت تاب میدادند. اولش، موگلی از این که تندتند تاب میخورد، خوشش آمد. با این همه چیزی نگذشت که حس کرد حالش دارد بد میشود. یک آن، از لابه لای شاخ و برگ درختها، چشمش به زمین که آن پایین پایینها بود افتاد. میمونها تمام وقت، میان یک عالم رشتهی دراز درختها تاب خوردند و یک نفس جیغ کشیدند و فریاد شادی سر دادند.
موگلی میدانست اگر بالو و باگیرا تعقیبشان کنند، باز هم سرعت میمونهایی که او را با خودشان میبرند، خیلی بیشتر از آن هاست. با این حساب، چیزی نمیگذشت که باگیرا و بالو ردّ موگلی و میمونها را گم میکردند. موگلی باید یک جوری برایشان پیغام میگذاشت. همان لحظه سرش را بالا آورد و ران (8) را دید. ران یک باز شکاری بود که داشت بر فراز درختها پرواز میکرد. پسرک با زبان پرندهها به پرندهی با عظمت سلام کرد: «ما همه یکی هستیم، شما و ما.»
موگلی همان لحظه از این که بالو تمام زبانهای جنگل را به او یاد داده بود، احساس خوشحالی کرد.
- کمکم کن! خوب نگاه کن ببین میمونها دارند مرا کجا میبرند.
بعد هم برای بالو و باگیرا پیغام گذاشت. پیش از این که ران جوابی بدهد، میمونها به طرف دیگری جست زدند و موگلی را با خودشان بردند.
میمونها آخرش به جایی عجیب و غریب رسیدند. موگلی تا آن موقع چنین چیزی ندیده بود. آن جا شهری متروک، خرابه و پوشیده از علف بود. درختها و برگ موها تو و بیرون دیوارها را پوشانده بودند. بالای تپّهای بقایای یک قصر به چشم میخورد. موگلی با چشمهای از حدقه درآمده، به دور و برش نگاه میکرد.
باندارلوگها آن جا را شهر خودشان میدانستند. آنها برای خودشان آزادانه دورتادور شهر ول میگشتند، امّا عقلشان نمیرسید که ساختمانها برای چه درست شدهاند. فقط بلد بودند از در و دیوار بالا بروند و بازی کنند، یا درختهای پرتقال را تکان بدهند و افتادن پرتقالها را خوش خوشکی تماشا کنند. انگار میمونها اصلاً اهل استراحت نبودند و آرام نمیگرفتند. دستهای هم دیگر را میگرفتند و حلقه میزدند و با آوازهای صدتا یه غاز میرقصیدند.
موگلی که حالا دیگر خیلی گرسنه شده بود، گفت: «من توی این قسمت از جنگل غریبم. بی زحمت برایم غذا بیاورید یا بگذارید شکار کنم.»
میمونها تندتند گفتند: «خیلی خب، خیلی خب.»
بیست سی تایی میمون به طرفی یورش بردند تا گردو و بادام و فندق و میوه پیدا کنند و برای پسرک بیاورند، امّا بعدش همگی سرِ شکم دعوایشان شد و توی سروکلّهی هم زدند. آخرش هم چیزی به موگلی نرسید! پسرک به خودش گفت: «همهی حرفهایی که بالو دربارهی این جماعت میزد، عین حقیقت بود.»
موگلی احساس کرد که راست راستی قدم به جای ناجوری گذاشته است.
بالو و باگیرا سرتاسر جنگل را یک نفس و بی توقف دویدند تا به محلّی رسیدند که باندارلوگها موگلی را با خود به آن جا برده بودند. بالو یادش آمد که گاهی کا (9)، مارِ افعی صخرهای، میمونها را میگرفت و میخورد. شاید او میدانست که چه طور میشود میمونها را پیدا کرد. باگیرا از خرس پرسید: «یعنی به نظرت کا به ما کمک میکند؟»
بالو جواب داد: «اگر گرسنه باشد، میتوانیم به او قول غذا بدهیم.»
باگیرا گفت: «ولی اگر تازگیها چیزی خورده باشد، لابد میخواهد یک ماه بگیرد بخوابد! شاید هم الان خواب باشد.»
بالو گفت: «حالا سعیمان را میکنیم.»
کا را در حالی پیدا کردند که برای خودش زیر آفتاب دراز کشیده بود. کا خیلی بزرگ و با عظمت بود و طولش دست کم به سی پا میرسید. پوستی زرد و قهوهای و خال دار و دماغی نوک پهن داشت. تازه پوست کهنهاش را دور انداخته بود و پوست تازهاش زیر آفتاب بعدازظهر میدرخشید. باگیرا و بالو حالا دیگر مطمئن بودند که مار گرسنه است. هر دو بااحتیاط جلو رفتند و به کا رسیدند. بالو به او سلام کرد: «خوش شکار باشی، مار افعی!»
کا مؤدبانه جواب داد: «همه خوش شکار باشیم!» و ادامه داد: «من گرسنهام. شماها این دوروبرها حیوانی ندیدهاید که برای شکار باب دندانمان باشد؟»
بالو گفت: «هنوز نه، ولی داریم میگردیم.»
کا بااشتیاق گفت: «چه طور است من هم با شما بیایم؟ شکار کردن برای شما دوتا آسان است، امّا من باید خودم را از درخت بالا بکشم و روزها آن بالا منتظر بمانم تا چیزی برای خوردن به چنگ بیاورم. تازه، شاخههای درخت، دیگر مثل قبلها محکم نیستند. آخرین باری که شکار کردم چیزی نمانده بود که از آن بالا بیفتم پایین. همان طور که داشتم از روی شاخهها لیز میخوردم و پایین میآمدم، از صدایم باندارلوگها بیدار شدند. بعد، ناکسها ریشخندم کردند و با اسمهای زشتی صدایم زدند.»
باگیرا زیرلب گفت: «مثلاً کرم خاکی، زردنبو، بی پا...»
کا هیس هیسی کرد و گفت: «واقعاً با این اسمها صدایم زدند؟»
باگیرا گفت: «خب... میدانی؟ یک بار شنیدم که یک همچو چیزی گفتند. امّا من... من اصلاً محلشان نگذاشتم.»
بالو یک آن دودل شد. اصلاً خوش نداشت که با میمون جماعت سروکلّه بزند، ولی خب آنها باید بالاخره موگلی را نجات میدادند. آخرش هم لو داد که دارند دنبال باندارلوگها میگردند.
کا باز هیس هیسی کرد و گفت: «جدّی؟! لابد لامروّتها بدجوری خراب کاری بالا آوردهاند که شما دنبالشان افتادهاید.»
باگیرا و بالو قضیهی موگلی را برای کا تعریف کردند. گفتند که چه طور با قرارگاه رهبری گرگها دربارهی پسرک صحبت کردهاند و از آن موقع تا حالا چه قدر از موگلی مراقبت کردهاند. بعد هم گفتند که باندارلوگها، موگلی را ربوده و بالای درختها بردهاند.
کا گفت: «خیلی ضایع شد. موگلی اوّلش عزیزدردانهی میمونهاست، ولی کمی بعد حالش را میگیرند و اذیتش میکنند. بچّه آدم شما در امان نیست. من از این باندارلوگهای لاکردار بیشتر از هر کس دیگری میترسم. باشه، کمکتان میکنم که موگلی را برگردانید. حالا پسرک را کجا بردهاند؟»
بالو با اخم گفت: «چه میدانیم؟! دل ما به این خوش بود که تو یک راهی نشانمان میدهی.»
کا گفت: «کی، من؟! کار من شکار باندارلوگها نیست. خب بله، اگر به تورم بیفتند، یک لقمهی چپشان میکنم؛ امّا نه این که دنبالشان راه بیفتم.»
درست بعد از این حرف، صدایی بلند شد.
- سلام! بالو این بالا را نگاه کن!
صدا صدای ران، باز شکاری بود که حرفش را ادامه داد: «من با موگلی حرف زدم. باندارلوگها پسرک را به شهر گمشده برده اند. موگلی از من خواست که شما را پیدا کنم و این را بهتان بگویم.»
بالو با غرور لبخندی زد و قیافه گرفت که: «خوشم آمد، موگلی درسهایش را خوب یاد گرفته!»
باگیرا رو به ران گفت: «ممنون، دفعهی بعد که چیزی شکار کنم، حتماً سهمی برایت کنار میگذارم.»
باگیرا، بالو و کا به طرف شهر گمشده راه افتادند. باگیرا و کا تند کردند، امّا بالو با همان قدمهای آرام خودش پیش میرفت.
در همین گیرودار، موگلی به فکر نقشههای خودش بود. توی شهر گمشده، آرام از طرفی به طرف دیگر قدم میزد و فریادی را که مخصوص وقت شکار بود، سر میداد؛ امّا جوابی نمیشنید. آرام آرام به دیوار شهر نزدیک و نزدیکتر شد. وقتی مطمئن شد که به اندازهی کافی به دیوار نزدیک شده است، یک دفعه جستی زد و به طرف دیوار پرید؛ امّا میمونها موگلی را عقب کشیدند و به او گفتند: «بیچاره تو نمیدانی که چه شانسی آوردهای که پیش مایی!» و پسرک را سفت چسبیدند و او را به بالکنی مرمری امّا مخروبه بردند.
-ماها خیلی عتیقهایم! باحالترین موجودات این جنگلیم.
بعد هم برای هزارمین بار آوازی در تعریف از خودشان برای موگلی خواندند.
آن بالا توی آسمان، تکّه ابری به طرف ماه در حرکت بود. شاید اگر یک لحظه هوا تاریک میشد، موگلی فرصت فرار پیدا میکرد.
سرانجام، تکّه ابر، نور ماه را پوشاند. امّا همین که موگلی خواست بجنبد و کاری کند، یک دفعه صدای گامهای آهسته و آشنایی را روی بالکن شنید. باگیرا بود!
یوزپلنگ، میمونهایی را که دور موگلی حلقه زده بودند، نشانه گرفت و بی صدا امّا فرز به جمعشان یورش برد. میمونها همین که فهمیدند چه اتّفاقی افتاده، به طرف باگیرا هجوم بردند. از هر طرف یوزپلنگ را گاز گرفتند، تنش را خراش دادند و موهایش را کشیدند.
در همان حال که باگیرا در حال بزن بزن با میمونها بود، پنج شش تایی از آنها موگلی را قاپیدند و به زور کشیدند و به بالای قلعهای مخروبه که روزی عمارتی تابستانی بود، بردند. بعد هم پسرک را از حفرهای در بام قلعه پایین انداختند.
ارتفاع قلعه از بام تا کف به اندازهی پانزده پا بود. افتادن توی دالانی با این عمق، برای بیشتر پسربچّههای معمولی اتّفاق واقعاً ناجوری بود؛ امّا بالو پایین پریدن را خوب به موگلی یاد داده بود. این شد که پسرک آرام و سبک روی پاهایش پایین آمد. میمونها از آن بالا داد زدند: «همان جا باش تا ما اوّل دوستهایت را بُکشیم؛ بعد میآییم بازیمان را با تو ادامه میدهیم... البته اگر تا آن موقع، مارهای سمّی حسابت را نرسیده باشند!»
مارهای سمی؟! معلوم شد که عمارت تابستانی پُر از مارهای کبراست. موگلی صدای هیس هیس و خش خش مارها را دور و برش شنید. بی معطلی به مارها با زبان مخصوص خودشان سلام داد و با صدای هییس س س گفت: «ما همه یکی هستیم، شما و من.»
مارهای کبرا با شنیدن این حرف، آرام گرفتند و گفتند: «بی حرکت بایست تا ماها را لگد نکنی!»
موگلی تا جایی که میتوانست، بی حرکت ماند. بعد گوشهایش را تیز کرد تا بفهمد بیرون از عمارت، دعوا چه طور پیش میرود. هر چه بود، صدای ضربه و ترق و توروق و بگیر و بکش بود! موگلی توانست صدای باگیرا را بشنود که زیر حملهی میمونها خم شده بود و به خودش میپیچید و سُرفه میکرد.
موگلی داد زد: «باگیرا، غلت بزن و برو طرف حوض آب! یالّا بپر تو آب!»
باگیرا صدای فریاد موگلی را شنید و کم کم درگیری و کشمکش را به طرف آب کشاند.
در همین حال، یک دفعه نعرهای بلند و خشن، در سرتاسر شهر گمشده پیچید. بالو وارد شده بود. خرس فریاد زد: «باگیرا، من این جام! شما باندارلوگها، تکان نخورید تا حسابتان را برسم!»
همین که بالو به بالکن رسید، موجی از میمونها به سرش ریختند. او هم چندتایی از میمونها را سفت توی بغلش چلاند. بعد یکی یکی و به نوبت، مشت و لگدی به هر کدامشان حواله کرد.
باگیرا هم بالاخره به حوض آب رسید. بی معطلی خودش را شالاپی توی آب انداخت.
حوض برای میمونها خیلی گود بود. آنها دور حوض جمع شدند و با غیض و غضب بالا و پایین پریدند و پایشان را به زمین کوبیدند.
یوزپلنگ همهی سعیاش را میکرد تا سرش را بیرون از آب نگه دارد. دور و برش را نگاهی کرد تا شاید کا را ببیند. نگران بود که نکند مار کبرا نظرش را عوض کرده و بی خیال میمونها شده باشد.
دیگر حسابی هر کی هر کی شده بود. بالو هنوز میجنگید. همان موقع مانگ (10) خفّاشه به این طرف و آن طرف جنگل پر کشید و خبر را در سرتاسر جنگل پخش کرد. هَتی (11) فیله هم با خرطومش شیپور زد. این شد که میمونهای بیشتری برای کمک به بقیه باعجله خودشان را رساندند.
بعد، کا مار کبرا با حرکت مارپیچ، روی دیوار حرکت کرد و تلق وتولوق، صدای سنگهای لقّ و سست را درآورد. او به سرعت آمد و وارد عمل شد و رفت سروقت میمونها. میمونها جیغ کشیدند که: «وااای ی، کا آمد، فرار کنید!»
چیزهایی که کا به بالو و باگیرا گفته بود درست از آب درآمد. باندارلوگها بیشتر از همه ی حیوانات جنگل از کا میترسیدند. میمونها تندی پراکنده شدند و از در و دیوار و درخت بالا رفتند و در همان حال جیغ میکشیدند و خیره مانده بودند تا ببینند بعدش چه اتّفاقی میافتد.
باگیرا از بس جنگیده و توی آب تقلّا کرده بود، دیگر نفسش درنمیآمد. برای همین هم نفس نفس زد و گفت: «بچّه آدم را بردارید و بروید! آنها ممکن است دوباره برگردند.»
کا هیسی کرد و گفت: «پَه! تا من اجازه ندهم، از جایشان جُم نمیخورند! حالا بچّه آدم کجاست؟»
- این جا!
این صدای موگلی بود که از پشت دیوار عمارتِ ویران بلند شد.
- من این جا توی تله گیر افتادهام! نمیتوانم خودم را از این جا خلاص کنم.
مارهای کبرا از توی عمارت داد زدند: «بابا بیایید این پسرک را از این جا ببرید! عین مائو (12) طاووسه ورجه وورجه میکند. الان است که بچّههای ما را زیر پا له کند!»
کا خندید و گفت: «این موگلی شیطان، همه جا برای خودش دوستهایی دست وپا کرده! خیلی خب، عقب بایست! میخواهم دیوار را خراب کنم.»
کا بدن بلند و نیرومندش را پشت دیوار عمارت تابستانی گذاشت و فشار داد و توی ابری از گرد و غبار، دیواری که موگلی پشتش گیر کرده بود، فرو ریخت. پسرک فریادی از خوشحالی سر داد و خودش را توی بغل بالو و باگیرا انداخت. بعد دستهایش را دور گردنشان حلقه کرد.
بالو پرسید: «چیزیت شده؟»
موگلی گفت: «من گرسنه و زخمی و کوفتهام، ولی پسر! شما دوتا خودتان را نگاه کنید!
انگار این میمونهای لاکردار شما دو تا را بیشتر از من ناکار کردهاند؛ حسابی خونین و مالین شدهاید.»
باگیرا گفت: «یک نفر دیگر هم هست که به خاطر تو جنگید، داداش کوچولو.» و به مار کبرای بزرگ اشاره کرد: «این کاست. تو زندگیات را مدیون او هستی.»
موگلی از کا تشکر کرد و به او قول داد که روزی مهربانیاش را جبران کند. بعد هم گفت: «امیدوارم همیشه خوب شکار کنی!»
کا گفت: «تو قلب شجاعی داری پسرک! امّا حالا دیگر با دوستانت راهتان را بگیرید و بروید. لازم نیست این جا بمانید و ببینید که الان قرار است چه اتّفاقی بیفتد.»
درستش این بود که دوستهای موگلی به نصیحت کا گوش میکردند و از آن جا میرفتند؛ امّا در عوض، بالو به طرف حوض آب پایین رفت تا آبی بخورد و باگیرا هم پوستش را صاف کرد و برق انداخت.
کا هم به نرمی خزید، به میان بالکن رفت و بعد یک دفعه آروارهاش را بست. همهی میمونها به او خیره شده بودند. کا پرسید: «شماها مرا میبینید؟»
میمونها داد زدند: «آره، میبینیم.»
- خب حالا خوب به «رقص گرسنگی مار» نگاه کنید.
کا آرام و دایرهوار شروع کرد به خزیدن. طوری پیچ میخورد و حلقه میزد که شکل دو دایرهی به هم چسبیده را به خود میگرفت. کم کم میمونها اختیارشان را از دست دادند و از خود بی خود شدند. حتّی باگیرا و بالو هم خشکشان زد. کا فریبکارانه زمزمه کرد: «بیایید جلوتر!»
میمونها حرکت کردند و جلوتر آمدند. بالو و باگیرا هم به طرف کا کشیده شدند.
فقط موگلی بود که دچار طلسم نشد. به چشم او کا فقط داشت توی غبار حلقه درست میکرد. موگلی درست نمیفهمید که چه اتّفاقی دارد میافتد. فقط دوستانش را میدید که در طلسم کا گرفتار شده بودند.
موگلی یک دستش را به بالو و دست دیگرش را به باگیرا کوبید. یوزپلنگ و خرس چنان تکانی خوردند که انگار از خواب پریده بودند. موگلی آرام در گوششان زمزمه کرد: «یالّا، راه بیفتید برویم!»
موگلی، بالو و باگیرا از آن معرکه بیرون زدند و به طرف جنگل برگشتند.
تقریباً تمام کودکی موگلی در جنگل، به خوبی و خوشی گذشت. او کمک میکرد تا مقرراتی که در گروه گرگها تعیین شده بود، رعایت شود و برای مثال همیشه غذای کافی داشته باشند. او دوستهای خوبی هم داشت که همدمش بودند.
امّا یکی از زمستانها که سر رسید، باران نبارید. موگلی رفته بود سری به ساهی (13) خارپشته در مخصوصاً بزند که از زبان او شنید سیب زمینیهای هندی دارند خشک میشوند.
همه میدانستند که ساهی، حیوانی نق نقو و بدغذاست. برای همین موگلی خندهای کرد و گفت: «حالا مثلاً چه فرقی به حال من میکند که سیب زمینیهای هندی خشک بشوند؟!»
ساهی جواب داد: «فعلاً زیاد فرق نمیکند، امّا به زودی میبینیم که چه اتّفاقی میافتد. بگو ببینم تو هنوز مثل قبل میتوانی توی آبگیر میان صخرهها شیرجه بزنی؟»
موگلی گفت: «نه بابا، این آب هم شورش را درآورده! پایین رفته و کم شده! خوش ندارم شیرجه بزنم و سرَم بشکند!»
خارپشت گفت: «یک مشکل کوچک ممکن است همهی نقشههایی را که برای آینده دارید، نقش بر آب کند.»
وقتی موگلی حرفهایی را که از خارپشت شنیده بود، برای بالو گفت، بالو در فکر فرورفت و انگار به خودش گفت: «هوومم، بهتر است صبر کنیم و ببینیم درخت موهوا (14) چه طوری شکوفه میکند.»
گذشت و بهار آمد، امّا درخت محبوبِ بالو اصلاً شکوفه نداد. گرما به جنگل هجوم آورد. رنگ و روی همه چیز، اوّل به زردی زد، بعد به رنگ قهوهای درآمد و آخر سر هم سیاه شد. دانهها و خزههای سبز پلاسیدند. آبهای زیر زمین پایین رفتند و خشک شدند. موگلی تا آن زمان نفهمیده بود که گرسنگی یعنی چه. راه میافتاد و تکههای خشک و بو گرفتهی عسل را از کندوهای عسلی که کهنه و ویران شده بودند، جمع میکرد. پسرک زیر پوست درختها به دنبال چیزی برای خوردن میگشت. توی جنگل همه رو به موت بودند.
امّا از گرسنگی بدتر، تشنگی بود. گرما تمام رطوبت جنگل را مکیده بود. تنها آبِ باقی مانده، رشته آب لاغری بود که در بستر رودخانهی واین گونگا (15) جریان داشت. روزی هتی فیله، برآمدگی کشیده و خشکی را دید که بخشی از صخرهای آبی رنگ بود و از وسط آب بیرون زده بود. هتی پیرترین حیوان جنگل بود و خوب حواسش بود که دارد چه چیزی را میبیند. آن چه میدید، صخرهی صلح و آشتی بود.
هتی خرطومش را بالا برد و شیپورزنان “آتش بسِ آب” اعلام کرد. گوزن، خوک وحشی و بوفالو هم به کمکش آمدند تا آتش بس را به گوش همه برسانند. بعد، چیل (16) باز شکاری، به جاهای دور و پهناور پرواز کرد تا خبر را همه جا پخش کند.
آتش بسِ آب به این معنی بود که همهی حیوانات، چه شکار کننده و چه شکارگر، میتوانستند در امنیت و آرامش به رودخانه بروند و آب بنوشند. براساس قانون جنگل، هیچ حیوانی حق نداشت در زمان آتش بسِ آب، حیوان دیگری را کنار رودخانه شکار کند.
در تمام آن تابستان داغ، حیوانات لبِ رودخانه جمع میشدند و آب میخوردند و تا جایی که میتوانستند، خودشان را خنک میکردند. همه لاغر شده بودند و گرسنگی میکشیدند. موگلی که مثل حیوانات، پشم و پوستی نداشت تا خودش را بپوشاند، لاغریاش بدتر توی چشم میزد. موهایش ژولیده و درهم شده و دندههایش بیرون زده بود. بعدازظهر یکی از روزها حیوانات طبق معمول لبِ رودخانه آمدند. همه از اوضاع بدی که گرفتارش شده بودند، مینالیدند. سامبار (17) جوان، آهوی کوهی هندی گفت: «حتی آدمها دارند میمیرند. دیدمشان که توی مزرعههایشان بی حال افتاده و دراز کشیده بودند. ما همه توی این بدبختی سهیم هستیم. همین روزهاست که ما هم دراز به دراز بیفتیم!»
بالو گفت: «رودخانه حتّی بیشتر از دیروز خشک شده.»
هتی در حالی که فوّارهی آب را به پشت و پهلوهایش میپاشید، گفت: «ناراحت نباشید، میگذرد، میگذرد!»
بالو به موگلی نگاهی کرد و گفت: «من نگرانم که بچّهی آدمیزاد زیاد دوام نیاورد!»
- هم نگران این توله آدم باش و هم نگران آن یکی توله آدم!
صدا صدای غرولند شرخان، ببرِ لَنگ بود که آمده بود تا آب بنوشد و خودش را بشوید. همین که صورتش را توی آب فرو برد، رگههایی چرب و تیره، آب را کِدِر کرد. خون بود توی آب!
باگیرا گفت: «اَه! حالم به هم خورد شرخان، خجالت بکش! چی با خودت آوردی این جا؟»
شرخان قیافه گرفت و با تکبّر گفت: «آدم! یک ساعت پیش یکیشان را کشتم!»
حیوانات که باورشان نمیشد، از ترس به خودشان لرزیدند و فریاد زدند: «آدم! او آدم کشته!»
باگیرا با تنفّر گفت: «کشتن آدم؟ آن هم توی این اوضاع؟ حالا نمیشد چیز دیگری برای خوردن پیدا کنی؟»
شرخان جواب داد: «کشتمش چون حقّم بود، نه این که بخواهم بخورمش.»
هتی با خشم به ببر نگاه کرد و گفت: «یعنی تو حق داشتی آدم بکشی؟!»
شرخان گفت: «پس چی؟ امشب شب مخصوص من بود و این حقّ من بود. تو که منظورم را خوب میدانی، هتی!»
هتی گفت: «آره میفهمم، امّا حالا که یک شکم سیر آب خوردی، دیگه بزن به چاک و برو پی کارت! رودخانه برای آب خوردن است، نه کثافت کاری. تو هم توی این هیروویر که هم حیوانات و هم آدمها دارند اذیت میشوند، وقت گیر آوردهای و به حقّت مینازی!»
سه تا پسرِ هتی با حالتی تهدیدآمیز پیش آمدند. شرخان دیگر جرئت نکرد در برابر دستور هتی حرفی بزند. این شد که دزدکی راهش را کشید و به لانهاش برگشت.
موگلی آهسته توی گوش باگیرا گفت: «این حقّی که شرخان حرفش را میزد، چه بود؟
من تا حالا خیال میکردم کشتن آدمها خجالت دارد.»
باگیرا گفت: «من نمیدانم، از هتی بپرس.»
موگلی کمی صبر کرد. از این که با فیلی با آن عظمت حرف بزند، کمی دلهره داشت. با این همه، شوقش برای سر درآوردن از موضوع به قدری شدید بود که جرئت پیدا کرد و پُرسید: «شرخان چه حقّی دارد هتی؟»
صدای بعضی از حیوانات دیگر هم که سؤال موگلی را تکرار میکردند، بلند شد و پیچید.
- قصهاش قدیمی است.
هتی این را گفت و ادامه داد: «قصهای که عمرش درازتر از خود جنگل است. حالا ساکت و آرام سرِ جاهاتان بنشینید تا براتان تعریفش کنم.» و شروع کرد.
- میدانید بچّهها! روی هم رفته، بیشتر شماها از آدمها میترسید.
همه زیرلب، حرف هتی را تأیید کردند.
- میدانید چرا از آدمها میترسید؟ حالا علّتش را عرض میکنم. آن اوّلهایی که جنگل بر پا شده بود، پیش از این که کسی بتواند به خاطر بیاورد، همهی جانوران با هم زندگی میکردند. هیچ کس هم از دیگری نمیترسید.
هتی قصهاش را ادامه داد و تعریف کرد که چه طور اوّلین بار یک ببر با خودش ترس و وحشت به جنگل آورد.
- ترس از کی؟ ترس از آدمها. جناب ببر از آدمها میترسید و برای همین خجالت میکشید. همهی خواستهاش این بود که دست کم یک شب در سال بتواند بدون ترس و وحشت در میان آدمها قدم بزند. بله، از آن زمان تا به امروز، ببرها برای خودشان یک شب در سال را در نظر گرفتهاند. آنها فراموش نکردهاند که آدمها چه طور بار اوّل باعث خجالت ببرها شدند. برای همین، هروقت که ببری در چنین شبی آدمی را ببیند، میکُشدش.
هتی پیش از تمام کردن قصهاش، نگاهی به دور و بر انداخت.
- و خلاصه، ما حیوانات فقط زمانی که به ترس و وحشتی بزرگ گرفتار میشویم، مثل همین خشکسالی که دچارش شدهایم، ترسهای کوچکمان را کنار میگذاریم و دور هم جمع میشویم. موگلی پرسید: «آدمها فقط یک شب در سال از ببر میترسند؟»
هتی جواب داد: «بله.»
- امّا شرخان که هر ماه دو سه تا آدم میکُشد!
- درست است، امّا این جور مواقع او از پشت روی مردم جست میزند. در لحظهی حمله، شرخان چون از روبه رو شدن با آدمها میترسد صورتش را به طرف دیگری برمیگرداند. او فقط یک بار در سال و در شب مخصوص خودش، خیلی راحت و بی پرده به دهکدهی آدمها میرود و وارد کلبههای مردم میشود. و البته او تابه حال با گذشت روزها نتوانسته بفهمد که شب مخصوصش کدام شب است. فقط حس میکند که شبش وقتی از راه میرسد که ماه در آسمان پیدا شود و این شب ممکن است هر یک از شبهای سال باشد.
این شد که موگلی پی برد شرخان از او میترسد. و فهمید که ببر سفید به همین علّت، از حیوانات خجالت میکشد. و معلوم شد که ببر هیچ وقت حاضر نیست دشمنیاش را با بچّه آدم کنار بگذارد.
سرانجام، همانطور که هتی قول داده بود، دوباره باران بارید و دورهی آتش بس آب تمام شد. برگها دوباره روییدند و سبز شدند و جان گرفتند. درخت موهوا یک بار دیگر شکوفه داد.
با این همه موگلی هیچ وقت درسی را که آن شب در کنار رودخانهی خشک آموخته بود، از یاد نبرد.
شرخان از آدمها بدش میآمد و از آنها میترسید. موگلی گاهی خودش را گرگ مینامید، امّا این اهمیتی نداشت چون در هر حال شرخان نمیتوانست او را چیزی جز یک آدم بداند.
ماهها و سالها پشت سر هم یکی یکی آمدند و رفتند و موگلی تقریباً دوازده ساله شد. آکلا رهبر گروه گرگها هم رفته رفته پیرتر و پیرتر میشد. طبق قانون جنگل، یک گرگ فقط تا زمانی میتوانست رهبری گروه گرگها را به عهده بگیرد که بتواند دستهی گرگها را در هنگام شکار رهبری کند.
موگلی بیشتر و بیشتر شرخان را میدید. چندتایی از گرگهای جوان در گروه گرگها با شرخان دوست شده بودند. اگر آکلا جوانتر و قویتر بود، هیچ وقت اجازه نمیداد که چنین اتّفاقی بیفتد. ببره، موذی و آب زیرکاه بود و با دادن پسماندههای غذا به گرگهای جوان، اعتمادشان را جلب و نمک گیرشان میکرد. تازه، چاپلوسیشان را هم میکرد و میگفت: «من خیلی تعجب میکنم که شماها به خودتان اجازه میدهید زیر فرمان یک گرگ پیر و در حال مرگ و یک تولهآدم باشید!»
گرگهای جوان هم با نفرت از موگلی زندگی میکردند و بزرگ میشدند.
روزی باگیرا به موگلی هشدار داد که شرخان سر ناسازگاری گذاشته و با او از دندهی چپ بلند شده. به یاد موگلی آورد که شرخان عهد کرده بود روزی موگلی را بکشد.
موگلی خندید و گفت: «من تو را دارم و بالو را دارم.» و با بی خیالی ادامه داد: «برای چی باید نگران باشم؟»
باگیرا گفت: «شوخی نگیر، چشمهات را باز کن. آره، شرخان از ترس من و بالو و دوستهایت، جرئت نمیکند تو را توی این جنگل به قتل برساند. امّا آکلا دارد پیر میشود. همین روزهاست که موقع شکار نتواند به هدف بزند و آن وقت دیگر نمیتواند رهبر گرگها باقی بماند. گرگهای جوان به حرفهای شرخان گوش میکنند. او این حرف را توی کلهی گرگهای جوان فرو کرده که یک بچّه آدم توی دار و دستهی گرگها جایی ندارد و این همان چیزی است که آنها از اوّل به آن عقیده داشتند.»
موگلی فریاد زد: «امّا من توی جنگل بزرگ شدهام! گرگهای جوان برادرهای من هستند.
من بارها و بارها به دادشان رسیده ام. ما با هم نان و نمک خوردهایم.»
باگیرا گفت: «به هرحال تو هنوز یک بچّه آدمی و بالاخره یک روز باید پیش هم جنسهای خودت برگردی. من فکر میکنم آکلا همین روزها توی شکار سوتی میدهد و کم میآورد. آن روز است که گروه گرگها جلوی روی شما دو نفر دربیایند.»
باگیرا مکثی کرد و ادامه داد: «من فکری دارم. راه بیفت و از درهای پایین برو که آدمها آن جا خانه و کاشانه دارند. بعد شاخهای از آن گُلهای قرمزی را که آنها در آن جا پرورش میدهند، بچین و بیاور. گُل، تو را در مقابل بلاهایی که گرگهای جوان میتوانند سَرِت درآورند، حفاظت میکند. برو یک شاخه گُل قرمز بیاور.»
باگیرا داشت دربارهی آتش حرف میزد. حیوانات جنگل از آتش میترسیدند و هیچ کدامشان جرئت نداشتند اسمش را به زبان بیاورند.
موگلی که عین خیالش نبود، قبول کرد و گفت: «این که چیزی نیست! من کمی از آن میآورم.»
باگیرا گفت: «حالا خوب شد! کمی از آن را برای روز مبادا توی یک ظرف نگه دار؛ به آن احتیاج پیدا میکنی.»
موگلی همان موقع مثل برق توی جنگل دوید و غیبش زد؛ ولی یک دفعه صدایهای وهوی و پچ پچهای سر جایش میخکوبش کرد. صدا از گروه گرگهای شکارچی میآمد. موگلی گوش خواباند تا صدای گرگهای جوان را بهتر بشنود. گرگها میگفتند: «بزن به چاک آکلا!»
موگلی صدای قرچ وقروچ دندانها و سر و صدای گرگهای عصبانی را میشنید. پس با این حساب، آکلا توی شکار شکست خورده و همانطور که باگیرا پیش بینی کرده بود، در شکار کم آورده بود. موگلی صبر نکرد تا چیز دیگری بشنود. با تمام نیرویش، جست زد و از آن جا دور شد.
خیلی زود به جایی رسید که آدمها محصولاتشان را پرورش میدادند. پسرک سینه خیز جلو رفت و پشت یکی از کلبههای روستا پنهان شد. بعد، از پشت پنجره نگاهی به داخل انداخت و آتش را توی آتشدان دید.
گذشت و شب از راه رسید، امّا موگلی هنوز داشت آتش را تماشا میکرد. متوجّه شد که مردم روستا خیلی شبیه خودش هستند.
نیمههای شب زنی از خواب بیدار شد و با ریختن تکههای سیاه زغال، شعلهی آتش را بیشتر کرد. صبح که شد، کودکی از خواب بیدار شد و ظرفی گِلی را پُر از زغالِ داغ و سرخ کرد. بعد ظرف را با خودش از کلبه بیرون آورد و رفت تا شیرگاوهایشان را بدوشد.
موگلی از خودش پرسید: «همهاش همین بود؟! اگر یک بچّه آدم بتواند این کار را انجام بدهد، پس من هم میتوانم.»
بعد، بی کلّه و نترس، راه افتاد و کلبه را دور زد و جلوی بچّه ایستاد و چشم در چشمش دوخت و خیلی تند، ظرف را از دستش قاپید.
و در یک چشم به هم زدن توی غبار گُم شد.
موگلی بعد از این که توی جنگل پنهان شد، ایستاد و به ظرف پُر از آتش نگاهی کرد. مثل زنی که توی کلبه آتش را فوت کرده بود، آرام توی ظرف فوت کرد و بعد به خودش گفت: «اگر چیزی ندهم بخورد، میمیرد.» و با چندتایی شاخ و برگ و پوست خشکیدهی درخت، به آتش غذا داد.
چیزی نگذشت که موگلی، باگیرا را دید که دنبالش آمده بود. شبنم صبحگاهی مثل سنگ مروارید نما روی تن باگیرا میدرخشید. یوزپلنگ گفت: «آکلا از دست رفت!»
البته موگلی حدس میزد که چنین اتّفاقی بیفتد، امّا این فرق میکرد با زمانی که واقعاً اتّفاق بیفتد. باگیرا گفت: «آنها دیشب خیال داشتند آکلا را در گروه گرگها بکُشند.» و ادامه داد: «امّا اوّل دنبال تو میگشتند.»
موگلی گفت: «من نزدیک کلبههای مردم بودم. حالا گُل قرمز آوردهام و آمادهام، نگاه کن!»
پسرک دیگچهی آتش را توی دستش نگه داشته بود.
باگیرا یک قدم عقب رفت و گفت: «چه خوب! تو نمیترسی؟»
موگلی سرش را بالا برد و گفت: «واسه چی بترسم؟! حتّی انگار یک چیزهایی از آن زمانی که هنوز گرگ نشده بودم یادم هست. معمولاً مرا جلوی گل قرمز میخواباندند. چیز دلچسب و گرمی بود.»
باگیرا گفت: «خب من هم دیدهام که آدمها یک شاخهی خشک را همین جوری که تو گذاشتهای، توی یک دیگچه میگذارند، و بعد گل قرمز از پایین شاخه میشکفد.»
موگلی به خانهاش توی غار برگشت. او تمام روز تمرین کرد و شاخههای درخت را در زغالهای داغی که توی دیگچه بود، گذاشت. پسرک انواع و اقسام چوبها را برای این کار امتحان کرد تا آخرش نوعی چوب پیدا کرد که بهتر از بقیه میسوخت.
عصر که شد، تاباکی آمد و به موگلی گفت که او را به صخرهای که قرارگاه شورای فرماندهی گرگها بود، احضار کردهاند. موگلی تو روی تاباکی خندید تا نشان دهد که نمیترسد و عین خیالش نیست. حتّی وقتی به قرارگاه شورای رهبری رفت، هنوز میخندید.
آن بالا آکلا به جای این که بالای صخره نشسته باشد، کنار نشسته بود. معلوم بود که هنوز کسی رهبر گرگها نشده است. شرخان میان گرگها قدم میزد و جولان میداد.
موگلی دیگچه را، آماده و مجهّز، میان زانوهایش پنهان کرد و نشست. باگیرا هم کنارش نشست.
آن وقتها که آکلا در بهار جوانیاش بود، شرخان هیچ وقت جرئت نمیکرد توی قرارگاه فرماندهی حرف بزند، امّا حالا راحت برای خودش جولان میداد و بلبل زبانی میکرد. باگیرا به نرمی توی گوش موگلی غرّید که: «او این جا حق حرف زدن ندارد. تو چیزی بگو!»
موگلی هم وسط پرید و پرسید: «یعنی شرخان رئیس گرگها شده؟ دربارهی رهبری باید شورای فرماندهی گرگها تصمیم بگیرد.»
یک دفعه همهی گرگها به حرف آمدند و سرِ پسرک داد کشیدند. چندتایی گرگ جوانتر گفتند: «ساکت، توله آدم!»
امّا پیرترها گفتند که موگلی قانون گرگها را رعایت کرده و حق دارد حرفش را بزند. بالاخره پیرترین گرگ گفت: «بگذارید آکلا حرف بزند!»
آکلا به نظر خسته میرسید. میدانست که به احتمال زیاد در طول شب زندهاش نمیگذارند. سرش را بالا آورد و گفت: «من دوازده سال شماها را رهبری کردم. توی این مدّت هیچ گرگی یک بار هم صدمه ندید و به تله نیفتاد. حالا شماها این حق را دارید که مرا توی این قرارگاه به قتل برسانید. خب حالا کی میخواهد مرا بکُشد؟ طبق قانون جنگل، من حق دارم با شماها تن به تن بجنگم.»
صدایی از گرگها درنیامد. آکلا گرچه پیر، امّا هنوز قوی بود. هیچ کدام از گرگها نمیخواستند تنهایی با او روبه رو شوند.
شرخان با غرّش بلندی سکوت را شکست: «کی به این پیرِ خِرفت اهمیت میدهد؟ من با این توله آدم کار دارم. او خیلی وقته که ما را به زحمت انداخته؛ او باید ده سال پیش مال من میشد. حالا بدهیدش به من!»
بیشتر از نصف گرگها به نشانهی موافقت زوزه کشیدند.
- او یک آدم است! چه ربطی به ما دارد؟ ولش کنید برود پیش بقیهی آدمها.
شرخان با خشم دندان قروچه کرد که: «نه! این پسرک همهی مردم روستا را علیه ما میشوراند. بدهیدش به من!»
آکلا دوباره سرش را بالا گرفت و گفت: «موگلی با ما نان و نمک خورده، موقع شکار کمکمان کرده، قانون جنگل را رعایت کرده...»
باگیرا گفت: «تازه، من یک گاوِ نرِ وحشی به پاش خرج کردم تا شماها رضایت بدهید که با ما زندگی کند. نکند قول و قرارمان یادتان رفته؟! ولی قول و قرار برای من، همه چیز است و من حتّی حاضرم به خاطرش بجنگم.»
همهمهای میان گروه گرگها درگرفت. باگیرا روبه موگلی کرد و گفت: «حالا دیگر چارهای جز جنگ نداریم، ولی باز هم هرچی تو بگویی.»
موگلی در حالی که دیگچهی آتش را دستش گرفته بود، بلند شد و ایستاد. به نظر شجاع میرسید امّا توی دلش خشمگین و دل شکسته بود. فکرش را هم نمیکرد که گرگها این قدر بی معرفت باشند. روبه گرگها گفت: «گوش کنید! با این که من تمام عمرم مثل یک گرگ در کنار شما زندگی کردم. شما امشب تا دلتان خواست مرا آدم صدا کردید. امّا از این به بعد دیگر این شما نیستید که برای آینده تصمیم میگیرید. این منم که تصمیم میگیرم. اگه در این باره ذرّهای شک دارید، بفرمایید! من با خودم قدری گُل قرمز آوردهام تا همه چیز را به شما ثابت کنم.»
موگلی دیگچهی آتش را به زمین انداخت. بعد شاخهی درختی را توی دیگچه فرو کرد و وقتی که گُر گرفت، بیرونش آورد و دور سرش چرخاند. گرگها از وحشت عقب پریدند.
باگیرا به گرگها توپید که: «شماها مسئولیت دارید. باید آکلا را نجات بدهید. او همیشه برای شما گرگ مهم و برجستهای بوده.»
موگلی همین که دید شرخان و گرگها از او ترسیدند، گفت: «خوب شد. حالا فهمیدم که شماها واقعاً دربارهی من چه احساسی دارید. من از پیشتان میروم و با کس و کار خودم زندگی میکنم.»
موگلی صاف به طرف شرخان رفت. شاخهی سوزانی که دستش بود، جرقههایی به طرف بالا و روبه سوی آسمان تاریک، پرتاب میکرد. شرخان از ترس آتش، چشمهایش را بست. موگلی آتش را به تنِ شرخان زد و گفت: «اگر تکان بخوری، این گل قرمز را فرو میکنم توی گلویت. حالا بزن به چاک! ولی بدان که اگر روزی به صخرهی فرماندهی گرگها برگردم، با پوستی که از تو کندهام میآیم!»
موگلی به طرف گرگها برگشت و گفت: «بگذارید آکلا برود. گورتان را گم کنید! دیگه نمیخواهم ریختتان را ببینم!»
بعد با آتش به طرفشان حمله کرد و گرگها زوزه کشان فرار کردند.
وقتی که فقط باگیرا و آکلا و چندتایی از گرگهای پیرتر باقی ماندند، موگلی گریهاش گرفت و صدای هق هقش بلند شد. او پیش از آن گریه نکرده بود و برای همین خودش هم نمیدانست که چه اتّفاقی برایش افتاده است. باگیرا گفت: «موگلی بگذار آب از چشمت پایین ببارد. این فقط اشک است.»
بالاخره گریهی موگلی بند آمد. او میدانست که دیگر وقتش رسیده جنگل را ترک کند. روبه دوستانش گفت: «امّا پیش از این که بروم، باید با مادرم خداحافظی کنم.»
این شد که به غار رفت و در برابر مامان گرگه زانو زد و توی خودش مچاله شد و باز هم گریه کرد. بچّه گرگها هم از غصه زوزه میکشیدند. موگلی از برادرهای کوچکش پرسید: «شما که مرا فراموش نمیکنید، هان؟»
بچّه گرگها گفتند: «مگر بمیریم که تو از یادمان بروی! وقتی رفتی و برای خودت مردی شدی، بیا کف درّه؛ ما هم میآییم آن جا و با هم حرف میزنیم.»
باباگرگه گفت: «زود برگرد! من و مادرت دیگر پیر شدهایم.»
مامان گرگه هم تکرار کرد: «زود برگرد!»
موگلی قول داد: «برمیگردم و شرخان را شکست میدهم. مرا از یاد نبرید. نگذارید کسی توی جنگل مرا از یاد ببرد.»
و موگلی پیش از طلوع آفتاب، سرازیری تپّهها را گرفت و پایین رفت تا با موجودات اسرارآمیز و عجیبی که به آنها آدم میگفتند، دیدار کند.
موگلی آتش را از نزدیکترین دهکده به چنگ آورده بود. پسرک احساس میکرد که دهکده به خانهی او و همهی دشمنانش خیلی نزدیک است. این شد که دوازده مایل، نرم و آهسته، به طرف پایین درّه دوید. درّه در آن پایین رو به دشتی بزرگ باز میشد. در سوی دیگر دشت، دهکدهی دیگری بود. موگلی پیشتر چنین جایی را ندیده بود. پس نتیجه گرفت که دیگر به اندازهی کافی از جنگل دور شده است.
گلّهی گاوها و بوفالوها در سراسر دشت میچریدند. پسرهای گلّه دار با دیدن موگلی، فریادی کشیدند و فرار کردند، سگهای روستا هم شروع کردند به پارس کردن.
موگلی عین خیالش نبود. با خونسردی راهش را گرفت و پیش رفت. گرسنه بود و میخواست زودتر به دهکده برسد و چیزی برای خوردن پیدا کند.
بوتهای غول پیکر و خاردار با فاصلهی کمی از کنار دروازهی دهکده قرار گرفته بود. شب که میشد، اهالی دهکده بوتهی خاردار را جلوی دروازه باز میکردند و غلت میدادند تا جلوی ورود حیوانات جنگل را بگیرند.
موگلی کنار دروازه نشست. چیزی نگذشت که مردی جلو آمد. موگلی ایستاد و دهانش را باز کرد. پسرک به دهانش اشاره کرد که یعنی غذا میخواهد. مرد، وحشت زده از جا پرید و فرار کرد.
امّا مرد همراه با کشیش و جمعی از مردم برگشت. همه با تعجب فریاد کشیدند و به موگلی خیره شدند و به هم نشانش دادند. موگلی فکر کرد که این جماعت ادب ندارند. فقط باندارلوگها چنین رفتاری داشتند. بعد موهای بلند و سیاهش را کنار زد و اخم کرد.
کشیش گفت: «دلیلی برای ترس وجود ندارد. جای زخم را روی بازوها و پاهایش میبینید؟ جای گازِ گرگهاست. او فقط بچّه گرگی است که از جنگلش فرار کرده.»
اگر موگلی میتوانست معنی حرفهای کشیش را بفهمد، خندهاش میگرفت. قضیه فقط این بود که توله گرگهای دیگر، او را توی بازی کمی محکم نیشگون گرفته بودند. به این که نمیگفتند گاز گرفتن! او میفهمید که گاز گرفتن راستراستکی یعنی چه!
چندتایی از زنها گفتند: «طفلک بچّه! چه پسر خوش قیافهای هم هست! چشمهایش مثل آتشه.»
یکی از زنها برگشت و به دوستش گفت: «مِسوآ (18)، ببین او شبیه پسر تو نیست که ببر گرفت و بُردش؟»
زنی که النگویی مسی به دست و پابندی زنجیری به پا داشت، چند قدمی جلو رفت تا پسرک را از نزدیک ببیند. او هم نظرش همین بود.
- خودشه! البته این پسره لاغرتره، امّا خیلی به پسرم ناتو (19) شباهت دارد.
کشیش نگاهش را بالا گرفت و طوری آسمان را جست وجو کرد که انگار میخواهد جواب سؤال را از عرش خداوندی بگیرد. بعد رو به مسوآ گفت: «پسرِ تو را جنگل گرفت و برد. حالا هم به تو برش گردانده. قبولش کن و ازش مراقبت کن.»
به موگلی همان احساسی دست داد که اوّلین بار گرگها داشتند. سبُک سنگینش میکردند که نگهش دارند یا نه. آیا گروه آدمیزاد هم او را میپذیرفتند؟
مِسوآ به موگلی اشاره کرد که دنبالم بیا.
با هم به کلبهی مسوآ رفتند. آن جا پُر بود از چیزهایی که به نظر موگلی عجیب و غریب میآمدند: تختخواب قرمز، کاسه بشقاب مسی، مجسّمهی کوچکی از خدای هندوها و آیینهای نورانی.
موگلی به عمرش زیر هیچ سقفی سر نکرده بود. برای همین راحت نبود، امّا درک میکرد که باید به این وضعیت عادت کند.
مسوآ به موگلی قدری شیر و نان داد. موگلی به این نتیجه رسید که اگر بخواهد مثل آدمها زندگی کند، باید زبانشان را هم یاد بگیرد. این شد که به وسایل و چیزهای توی کلبه اشاره میکرد و مسوآ اسم هر کدامشان را به موگلی میگفت. موگلی تا آن وقت زبان تمام حیوانات را خیلی زود از بالو یاد گرفته بود.
موگلی وقت خواب، آرام نبود. سقف کاهگلی او را به یاد تله ای میانداخت که آدمها برای به دام انداختن یوزپلنگ توی جنگل میگذاشتند. برای همین هم زیر سقف نخوابید و همین که مسوآ و شوهرش در اتاق را بستند، از پنجره بالا خزید و بیرون زد.
شوهر مسوآ گفت: «بگذار برود! او عادت کرده که بیرون بخوابد. اگر او بخواهد جای پسر گمشدهی ما را بگیرد، کم کم یاد میگیرد که فرار نکند.»
موگلی برای خودش لب مزرعه روی چند گیاه بلند دراز کشید. چشمهایش را بست، امّا چند لحظه بعد احساس کرد که بینی نرمی زیر چانهاش را قلقلک میدهد. برادرِ خاکستری بود، بزرگترین تولهی مامان گرگه!
برادر خاکستری گفت: «پیف! بوی کلبه و دود میدهی. چه زود بوی آدمها را گرفتی!»
موگلی بلند شد نشست و پرسید: «همه ی اهل جنگل حالشان خوبه؟»
برادر خاکستری گفت: «همه ، به جز گرگهایی که تو با آتش فراریشان دادی. امّا گوش کن! شرخان خجالت زده شده و گذاشته رفته جای دیگری شکار کند تا موهای سوختهی تنش دوباره دربیایند. و قسم خورده که وقتی برگردد، استخوانهای تو را توی رودخانه بریزد.»
یک روز، موگلی فهمید که دیگر وقتش رسیده که شرخان را شکست دهد. امّا پسرک خستهتر از آن بود که به این موضوع فکر کند. در هرحال از برادر خاکستری برای خبرهایی که میآورد، تشکر میکرد.
روزی برادر خاکستری پرسید: «موگلی تو که یادت نرفته یک گرگی! نکنه آدمها باعث شدهاند که این را فراموش کنی!»
موگلی گفت: «عجب حرفی میزنیها؟! من همیشه یادم هست که تو و تمام عزیزهای توی غارمان را دوست دارم. ولی میدانی! این را هم یادم نمیرود که گرگها از گروهشان بیرونم کردند.»
برادر خاکستری هشدار داد: «شاید آدمها هم روزی بیرونت بیندازند. آدمیزاد جماعت همیشه آدمیزاده.»
تا سه ماه بعد، موگلی نتوانست از دهکده بیرون برود. سرش حسابی گرم بود تا یاد بگیرد که چه طوری باید آدم بشود. اوّلِ کار مجبورش کردند که لباسهای عجیب و غریب تنش کند.
از لباسها خوشش نمیآمد. بعد هم پدر بزرگترها درآمد تا حالیاش کنند که پول یعنی چه. پسرک نمیفهمید که پول به چه دردی میخورد.
وقتی موگلی کلمهای را غلط میگفت و یا به اسباب بازیها و بازیها بی میلی نشان میداد، بچّههای کوچک به او میخندیدند. خدا به داد بچّهها رسید که موگلی طبق قانون جنگل یاد گرفته بود که به بچّههای کوچک آسیب نزند برای همین باید خشمش را مهار میکرد.
در واقع موگلی از قدرت خودش خبر نداشت. گرچه او در برابر حیواناتی که دوستش بودند، ضعیف بود، امّا در برابر آدمهای روستا زورِ یک گاو نر را داشت. پسرک هنوز هم بی کلّه و نترس بود.
هر روز عصر، کدخدا، نگهبان، آرایشگر و بولدیو (20) شکارچی دهکده، روی سکویی زیر درخت انجیر، دور هم جمع میشدند و چُپُق میکشیدند. روی سرشان و لابه لای درخت، میمونها پچ پچ میکردند و پایین پایشان، زیر سکو مار کبرایی زندگی میکرد.
مردها مینشستند به درد دل کردن و گَپ زدن. برای هم دیگر قصههای جالبی از خدایان و مردان و ارواح تعریف میکردند. بعد بولدیو بنا میکرد به قصه گفتن از حیوانات درّندهی جنگل. موگلی که بهتر از هر کسی جنگل را میشناخت، به سختی میتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. قصههای بولدیو مسخره بودند!
بولدیو شروع میکرد به سخنرانی دربارهی ببری که روزی پسر مِسوآ را گرفته و برده بود. میگفت که او روحی به شکل ببر بوده. میگفت که روح پیرمردی بدجنس به اسم پورون داس بدن ببر را تسخیر کرده.
- مطمئنم که حقیقت دارد. پورونداس موقع راه رفتن پایش لنگ میزد و این ببره هم لنگ بود.
بولدیو داشت دربارهی شرخان حرف میزد! موگلی دیگر نتوانست ساکت بماند.
- پورونداس دیگه کیه؟ همه آن ببرِ لنگ را میشناسند، چون او اصلاً لنگ به دنیا آمده. چه حرف بچگانهای! نکند همهی قصههای شما این قدر بی معنی است؟! قصههایی بی سروته و صدتا یه غاز؟
بولدیو و دیگر مردان پیر دهکده حسابی جا خوردند و شوکه شدند. بولدیو گفت: «اَه! این همان بچّهی لوس و بداخلاق جنگل است؟! خیلی خب، اگر جناب عالی اطلاعات بیشتری دربارهی آن ببر دارید، بی زحمت رو کنید! صد روپیه جایزه برای کسی تعیین کردهاند که بتواند ببر را بکُشد. حالا فهمیدی؟ از این به بعد، هم یاد بگیر که وقتی بزرگترهات صحبت میکنند، بگیری سرِ جات بتمرگی!»
موگلی راه افتاد تا برود. در حال رفتن، سرش را برگرداند و از روی شانهاش نگاهی کرد و داد زد: «بیشتر مواقع هیچ کدام از چیزهایی که بولدیو دربارهی جنگل میگوید، درست نیست. حالا که میبینم قصههایش دربارهی جنگل، آن هم جنگلی که در دو قدمی ماست و دور تا دور کشیده شده، این قدر دروغ است، چه طور میتوانم قصههای را که دربارهی ارواح و خداها و دیو و جن از خودش میبافد باور کنم؟!»
بولدیو از کوره در رفت و به پسرک توپید.
کدخدا گفت: «حالا دیگر وقتش رسیده که این پسره را بفرستیم سرِ کار تا سرش گرم شود.»
این شد که مردم دهکده تصمیم گرفتند موگلی روز بعدش از دهکده بیرون برود و گلّهی گاوهای وحشی را چوپانی کند.
کارِ خوبی برای موگلی دست و پا شده بود. خودش هم دلش میخواست از دهکده بیرون بزند و از این زندگی عجیب و غریب در بین آدمها خلاص شود.
روز بعد، صبح زود، موگلی سوار بر راما (21)، گاو وحشی بزرگِ گلّه، از کوچه پس کوچههای دهکده گذشت. گاوهای وحشی دیگر هم بیدار شدند و دنبال موگلی راه افتادند. موگلی از دیگر بچّههای گلّه دار خواست که گلّههای گوسفند را بچرانند، امّا چراندن گاوهای وحشی را خودش به عهده گرفت.
در سرزمین هند، گاوهای وحشی دوست دارند توی گِل و شُل غَلت بزنند. موگلی گاوها را به کنار دشت بُرد، جایی که رودخانهی واین گونگا از جنگل جدا میشد. بعد، از پشت راما پایین پرید و رفت به طرف انبوهِ خیزرانها. برادر خاکستری قول داده بود که آن جا منتظر موگلی بماند.
اتّفاقاً برادر خاکستری آن جا بود! موگلی و برادرش با خوشحالی با هم چاق سلامتی کردند.
ماهها از آخرین بازی که موگلی خبری از جنگل گرفته بود، میگذشت. پرسید: «شرخان چه میکند؟»
برادر خاکستری گفت: «او برگشت، برای پیدا کردن تو. امّا باز هم به جای دیگری رفت، چون این روزها در اطراف ما به زحمت چیزی برای شکار کردن گیر میآید. امّا شرخان هنوز هم میگوید که تو را خواهد کُشت.»
موگلی یک لحظه فکر کرد و گفت: «خیلی خب!» و بعد به صخرهای بزرگ در آن اطراف اشاره کرد.
- تا زمانی که او دور از این جاست، هر روز صبح همین که من گلّه را برای چَرا از دهکده بیرون میآورم، تو یا یکی از برادرهایم روی آن صخره بنشینید. امّا هروقت برگشت، توی درّهی تنگ و کنار درخت دَهَک منتظرم باشید. آن موقع میتوانیم فکری کنیم.
برادر خاکستری که رفت، موگلی یک گوشه دراز کشید تا چُرتی بزند. گلّهداری در سرزمین هند کار کند و کشداری است. پسران گلّهدار یا چُرت میزنند یا ملخ میگیرند و یا برای خودشان قلعهی گِلی دُرست میکنند. یک بعدازظهر انگار به اندازهی یک عمر طول میکشد.
روز پشت سرِ روزها، موگلی گلّه را به چَرا میبرد و هر صبح وقتی برادر خاکستری را آن دورها، روی صخره میدید، خیالش راحت میشد که هنوز خطری از جانب شرخان تهدیدش نمیکند.
امّا روزی برادر خاکستری آن جا نبود. موگلی به طرف محل ملاقات راه افتاد تا برادرش را زیر درخت دَهَک پیدا کند. برادر خاکستری گفت: «شرخان یک ماهی است که پنهان شده تا ردّپایی از تو پیدا کند. او تمام دیشب همراه با تاباکی توی این منطقه، حسابی دنبال تو میگشت.»
موگلی گفت: «من از شرخان باکی ندارم، ولی این تاباکی خیلی حقّه باز و کلَک است.»
برادر خاکستری گفت: «بی خیالِ تاباکی باش! دیشب حسابی بهش حمله کردم. تمام نقشهشان را فهمیدم. امشب شرخان میخواهد کنار دروازهی دهکده پنهان شود. او الان توی یک درّهی تنگ و خشک کمین کرده.»
موگلی پرسید: «چیزی هم کوفت کرده؟»
موگلی میدانست که اگر شرخان گرسنه باشد، جسمش سبکتر و سرعتش بالاتر و خطرش بیشتر میشود.
برادر خاکستری گفت: «او صبح کلهی سحر یک خوک توی شکمش تپانده و یک عالم آب هم سر کشیده.»
موگلی گفت: «عجب خری است این شرخان! با این حساب، سنگین و تنِ لش شده.»
موگلی فکر کرد تا نقشهای بریزد.
- گاوهای وحشی همین که بوی شرخان به دماغشان بخورد به او حمله میکنند. حیف که زبانشان را بلد نیستم!
پسرک از خودش پرسید: «یعنی راهی هست تا ما بتوانیم کاری کنیم که گاوها پشت سر او قرار بگیرند و بویش را احساس کنند؟»
برادر خاکستری گفت: «شرخان آن پایین توی رودخانه شنا میکند تا بویش به دماغ کسی نخورد.»
موگلی خوب حواسش را جمع کرد. اگر او گله را طوری راه میانداخت که از یکی از دو سر درّهی تنگ سرازیر میشدند و حمله میکردند، آن وقت شرخان میتوانست در طرف دیگر درّه پنهان شود. این جوری میتوانست فرار کند.
موگلی از برادر خاکستری پرسید: «به نظرت میتوانی گلّه را پخش کنی؟»
- نه، تنهایی که نمیتوانم؛ امّا کمک میگیرم.
برادر خاکستری راه افتاد و رفت و کمی آن طرفتر توی گودالی پرید. چند لحظه بعد، گلهای بزرگ و خاکستری از لبهی گودال بالا آمد و با صدایی گوش خراش، زوزهای مخصوص شکار سر داد. موگلی با خوشحالی دستهایش را به هم کوبید و فریاد سر داد: «بَه! آکلا! جانمی آکلا!»
موگلی میدانست که او و دوستانش باید همین حالا کار را یک سره کنند.
- آکلا کمکم کن تا گلّه را پخش کنم! شما دوتا کاری کنید که گاوهای ماده و گوسالههای جوان در یک گروه باشند و گاوهای نر در گروه دیگر.
آکلا و برادر خاکستری تندی دویدند طرف گلّه. هی پیچ خوردند و رفتند توی گلّه و هی چرخ زدند و بیرون آمدند تا گاوهای مادّه و مادر و بچّه گوسالهها را به یک طرف و گاوهای نر را به طرف دیگر برانند. گاوهای مادر، چشمهایشان از خشم سرخ شده بود. این درست که گاوهای نر، گندهتر بودند، امّا گاوهای ماده یعنی مادرهایی که میخواستند از بچّههایشان دفاع کنند، خیلی خطرناکتر بودند.
موگلی از آکلا خواست که گاوهای نر را به طرف چپ براند و به بردار خاکستری گفت: «مادرها و بچّههایشان را به طرف پایین و کفِ درّهی تنگ هدایت کن و به جایی ببر که دو طرف درّه آن قدر بالا باشد که شرخان نتواند بپرد و از آن بگذرد. آن وقت همان جا نگهشان دار تا ما برسیم.»
موگلی جستی زد و پرید پشتِ راما. بعد آکلا را در همان جهتی که گاوهای نر را میبُرد، تعقیب کرد.
راما غرّشی کرد و با خشم از جا کنده شد. موگلی گفت: «وای! کاش زبان راما را بلد بودم و میتوانستم به او حالی کنم که چه کار باید بکند!»
آنها گاوهای نر را در دایرهای پهن و طولانی پخش کردند. این شد که گلّه در یک نقطه جمع نشد و شرخان نتوانست بوی گلّه را حس کند و فوری به نقشهی موگلی پی ببرد.
سرانجام آکلا و موگلی گاوهای نر را در بالای درّهی تنگ جایگیر کردند، جایی که ببر بی خیال دراز کشیده بود و استراحت میکرد. برادر خاکستری، مادرها و بچّههایشان را به انتهای آن سوی درّه برد. اگر نقشهی موگلی میگرفت، شرخان بین دو گروه قیچی میشد.
موگلی یک دقیقه به گاوهای نر استراحت داد تا نفسی تازه کنند. بعد، دستش را بالا گرفت و به طرف پایین درّه فریاد کشید. صدایش صخره به صخره پیچید.
شرخان با عصبانیت غرّشی کرد و بیدار شد و پرسید: «کی بود داد و هوار کرد؟!»
موگلی فریاد کشید: «منم موگلی، جناب شرخان! وقتش رسیده که خودت را به قرارگاه فرماندهی برسانی! یالّا آکلا! یالّا راما! گاوها را هُل بدهید پایین!»
گاوهای نر اوّلش مکث کردند، ولی بعد که آکلا سرشان داد کشید، به طرف پایین درّه یورش بردند. چند ثانیه نگذشت که بوی شرخان به دماغ راما خورد. راما مثل آسمان غُُرُنبه صدا کرد. موگلی سرِ راما نعره کشید: «دِ یالّا راما! حالا فهمیدی کی اینجاست؟»
حالا دیگر تنها چیزی که شنیده میشد، صدای کوبش پاها به زمین بود. گاوهای نر با دهانهای کف کرده به پایین درّهی تنگ هجوم آوردند. قُلدُرترین گاوهای نر به جلو تاختند، و گاوهای ضعیفتر را کنار زدند.
شرخان صدای رعدآسای سُم گاوهای نر را شنید. بلند شد و به سنگینی در جهت مخالف به راه افتاد. اطراف درّه را از همه طرف نگاه کرد، امّا نتوانست راهی برای فرار پیدا کند. با تمام سرعتی که یک ببر با شکم ِ پُر میتواند تکان بخورد، حرکت کرد.
گاوهای وحشی وقتی به برکهای که شرخان کنارش آمده بود رسیدند، یک دفعه مثل آسمان غرنبه صدا کردند. گاوهای نری هم که در طرف دیگر درّه بودند، با همان صدایی که مثل غرّش آسمان بود، جواب گروه اوّل را دادند. جناب ببر از حرکت ایستاد و برگشت. توی تله افتاده بود.
راما و گاوهای نر وحشی مثل رعد و برق به حرکتشان ادامه دادند، شرخان را زیر پاهایشان لگدکوب کردند و باز هم دویدند. دو قسمت گلّه مثل دو گروه پر سر و صدا و عصبانی به هم برخوردند.
موگلی گفت: «آکلا اینها را از هم جدا کن.»
بعد، از پشت راما پایین پرید و با لحنی آرام بخش گفت: «آرام بچّههای من، آرام!»
موگلی، برادر خاکستری و آکلا موفّق شدند که دور گاوهای وحشی نر حلقه بزنند و آرامشان کنند.
موگلی گلّه را دور همدیگر جمع کرد و بعد رفت تا ببیند اوضاع شرخان در چه حال است.
شرخان مرده بود. موگلی گفت: «حتماً پوستش چشم گرگها را در قرارگاه فرماندهی میگیرد.»
بعد دست به کار شد تا پوست شرخان را بکَند. هیچیک از مردان روستا نمیتوانستند به تنهایی از پس این کار بربیایند.
بعد از یک ساعت و یا همین حدودها، موگلی ضربهی آرام دستی را بر شانهاش احساس کرد. بولدیو شکارچی دهکده بود. پسربچّههای دیگری که نگهدار گلّهها بودند، به طرف دهکده فرار کرده و همه را از جریان حمله و لگدکوبی گاوهای نر باخبر کرده بودند. بولدیو میخواست تا موگلی را سرزنش کند که چرا بهتر از اینها مراقب گلّه نبوده است.
دو گرگی که همراه موگلی بودند، همین که چشمشان به بولدیو افتاد، دور از چشم او جایی پنهان شدند.
بولدیو متوجّه شده بود که موگلی چه کرده.
- خب، که اینطور! گاوهای نر وحشی ببر را کشتند! حالا ببینم، این چه کار احمقانهای بود که تو کردی؟ خیال کردی میتوانی خودت تنهایی پوستش را بکَنی؟ په! این جا را باش! این که گرگِ چلاق خودمان است! همانی که یکصد روپیه برایش قیمت گذاشتهاند.
بولدیو مکث کرد.
- خیلی خب، حالا که این اتّفاق افتاده شاید من بتوانم این یک بار را ندید بگیرم و بگذارم که گلّه را از این جا ببری. تازه شاید هم بابت کاری که کردی یک روپیه پاداش بهت بدهم.
موگلی همانطور که پوست حیوان را میکند، گفت: «هوووم م، نصفش مال تو. این جوری که تو گفتی، میخواهی پوست حیوان را از من بگیری و بِبّری بدهی و جایزهاش را بگیری و تازه “شاید” یک روپیه به من بدهی؟! اصلاً بهتر است پوست را برای خودم نگه دارم، پیرمرد!»
بولدیو که جا خورده بود، دهانش باز ماند و پسرک را بازخواست کرد.
- تو چه طور جرئت میکنی با سرشکارچی دهکده این طوری حرف بزنی؟! حالا که این طور شد، بدان که تو حتّی یک ذره از جایزه را هم نمیگیری! و تنها یک پس گردنی نصیبت میشود.
موگلی هنوز هم عین خیالش نبود. آهی کشید و پرسید: «من باید تمام روز به حرفهای تو گوش کنم؟»
بعد با زبان گرگی گفت: «آکلا این مرد دارد رو اعصاب من راه میرود.»
بولدیو یک آن چشم باز کرد و دید که گرگ خاکستری- معلوم نشد از کجا- سروکلّّهاش پیدا شد و فرز و تند، با یک ضربه او را زمین زد و بالای سرش ایستاد. بولدیو بدجوری ترسید و با خودش فکر کرد پسری که به گرگها دستور میدهد، لابد جادوگری قدرتمند است. این شد که به موگلی گفت: «ای فرمانروای بزرگ! من نمیدانستم که شما خیلی مهمتر از یک پسرک گلّه دارید! حالا اجازه بدهید بنده بایستم و همین حالا از خدمتتان مرخص شوم وگرنه این گرگ مرا تکّه پاره میکند!»
موگلی گفت: «پس بزن به چاک! دفعهی بعد هم مزاحم من نشو! آکلا ولش کن برود.»
بولدیو دو پا داشت، دوتا هم قرض کرد و دوان دوان به دهکده برگشت.
موگلی با خونسردی به کارش ادامه داد. پیش از این که کارش را تمام کند، هوا تقریباً تاریک شده بود. این شد که پوست ببر را برداشت و آکلا را صدا زد و گفت: «کمک کن گلّه را دوباره جمع وجور کنیم.»
وقتی که موگلی و آکلا با گلّهی گاوهای وحشی به طرف دهکده برگشتند، چراغهای روشن را دیدند. یک دفعه صدای بلند جرینگجرینگ زنگها و بوق و کَرنا بلند شد. موگلی مطمئن شد که چون او شرخان را کُشته، مردم جشن گرفتهاند و با افتخار جلو رفت.
امّا یک دفعه قلوهسنگی، از کنار صورتش زوزه کشید و رد شد. بعد سنگی دیگر. دهاتیها شروع کردند به هوار کشیدن که: «جادوگر! جن جنگل! گورت را گُم کن!»
آکلا گفت: «عجب! این برادرهای تو هم که عین گرگهای قرارگاه خودماناند! غلط نکنم، دارند بیرونت میاندازند.»
کشیش داد زد: «گرگ! توله گرگ، گُم شو!»
موگلی گفت: «باز هم از این جا بروم؟ بار قبل برای این از شماها جدا شدم که آدم بودم و حالا برای این باید ترکتان کنم که گرگم؟! ولشان کن آکلا، بیا برویم!»
یک دفعه مِسوآ جمعیت را شکافت و بیرون آمد و به طرف موگلی دوید و فریاد زد: «اِی وای پسرم! اینها میگویند که تو جادوگری و میتوانی به میل خودت به شکل جانورها دربیایی. من حرفشان را باور نمیکنم. من میدانم که تو همان ببری را کشتی که باعث مرگ پسرم ناتو شد. با این همه از این جا برو و گرنه اینها تو را میکشند.»
همان لحظه سنگی آمد و به دهان موگلی خورد. پسرک گفت: «برگرد مسوآ! این فقط یکی از آن قصههای احمقانهای است که اینها وقت غروب زیر درخت بزرگ سرهم میکنند. این تاوانی است که من برای نجات زندگی پسرت پرداختم. خداحافظ.»
مسوآ باعجله به طرف دهکده برگشت. موگلی فریادزنان گفت: «آکلا یک بار دیگر گلّه را پیش بفرست.»
آکلا نعره کشید و گلّه را مثل گِردباد به طرف دروازهی دهکده روانه کرد. جماعت پراکنده شدند.
موگلی داد کشید: «خداحافظ بچّه آدمها!» و برگشت و همراه با برادر خاکستری و آکلا به راه افتاد.
وقتی موگلی و دو گرگ همراهش به خانه رسیدند، سپیدهی صبح طلوع کرده بود. قبل از هر چیز در دهانهی غار ایستادند تا مامان گرگه را ببینند.
موگلی رو به داخل غار صدا زد: «مامان گرگه! آدمها از گروهشان بیرونم انداختند؛ امّا من همانطور که قول داده بودم، پوست شرخان را به خودم آوردم.»
مامان گرگه با بچّههایش از غار بیرون آمد. او دیگر داشت پیر میشد و مثل چوب راه میآمد؛ امّا وقتی پوست را دید، چشمهایش روشن شد و گفت: «روزی که ببره سرش را با شتاب توی غار چپاند تا تو را شکار کند، من برگشتم بهش گفتم که تو یک روز او را شکار میکنی. آفرین!»
همان لحظه، صدایی عمیق از دل درخت زار به گوش رسید.
- آفرین داداش کوچولو!
باگیرا دواندوان به سوی موگلی آمد.
- ما بی تو تنها بودیم.
بعد، همه با هم به طرف صخرهای که قرارگاه فرماندهی گرگها بود بالا رفتند. موگلی پوست شرخان را بیرون از قرارگاه، درست همانجایی که آکلا پیشترها مینشست، پهن کرد. آکلا روی پوست نشست و زوزهی همیشگیاش را برای جمع شدن حیوانات سر داد.
- خوب نگاه کنید گرگها!
بعد از آکلا، قرارگاه هنوز رهبر نداشت، امّا حیوانات از روی عادت به زوزهی آکلا جواب دادند و همه یکی بعد از دیگری آمدند. چندتایی از آنها توی تله افتاده یا تیر خورده بودند و لَنگ میزدند. چندتایی هم گَر شده بودند و پشم و کرکشان ریخته بود. چندتایی گرگِ تازه هم بعد از رفتن آکلا، به گرگها اضافه شده بودند. با این حال، همه آمدند و پوست شرخان را دیدند که بیرون از قرارگاهِ فرماندهی پهن شده بود. موگلی گفت: «خوب نگاه کنید گرگها، حالا دیدید به قولم عمل کردم؟»
گرگها زوزهکشان گفتند: «آره، عمل کردی.»
یکی از گرگها خواهش کرد: «باز هم ما را رهبری کن آکلا! ما را رهبری کن بچّه آدم! ما از بی قانونی بیچاره شدیم!»
باگیرا با غرغر گفت: «نه، او حالا دیگر نمیتواند به شماها اعتماد کند. شماها میتوانستید وقتی که شکمتان سیر بود و آسودهتر از امروز بودید، به طرفش برگردید. مگه شما برای آزادی سرودست نمیشکستید؟ شما موگلی را از خودتان رنجاندید.»
موگلی گفت: «هم گروه آدمها و هم گروه گرگها مرا از جمعشان بیرون کردند. حالا دیگه دوست دارم خودم تنهایی توی جنگل شکار کنم.»
چهار گرگی که برادرهای موگلی بودند، یک صدا گفتند: «ما هم باهات میآییم.»
این شد که موگلی و چهار برادرش راه افتادند و رفتند تا برای خودشان توی جنگل شکار کنند.
سالها بعد، موگلی توی جنگل رهبری بزرگ شد. ماجراهای زیادی را از سر گذراند. با کا به سفری طولانی رفت تا با مار کبرای سفیدی دیدار کند که از گنجی گران بها حفاظت میکرد؛ گنجی که در عمق زمین و زیر شهر گمشده پنهان بود. پسرک، جنگل را از شکار سرخ سگها نجات داد. و آخرش این که او هیچوقت حیواناتی را که همیشه دوستش میداشتند، فراموش نکرد؛ خانوادهی گرگی، آکلا، و بیشتر از همه، بالو خرس خاکستری و باگیرای یوزپلنگ، شجاعترین و حقیقیترین دوستهایش.
پینوشتها:
1. Tabaqui
2. Sherekhan
3. Mowgli
4. Akela
5. Baloo
6. Bagheera
7. Bandar- log
8. Rann
9. Kaa
10. Mang
11. Hathy
12. Mao
13. Sahi
14. waingunga
15. waingunga
16. Chil
17. Sambar
18. Messua
19. Nathoo
20. Buldeo
21. Rama
هندفورد، اس. اِی و دیگران؛ (1392)، افسانههای مردم دنیا (جلدهای 9 تا 12)، ترجمهی حسین ابراهیمی (الوند) و دیگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم.