نویسنده: محمد قاسم زاده
در زمانهاي قديم شهري بود و اين شهر حاكمي داشت. اين حاكم صاحب سه پسر شده بود كه هركدام از يك زن بودند. ولي از آنجا كه نبايد همه چيز به كام آدم باشد، دست روزگار چشم حاكم را نابينا كرد. اما هرچه پزشكها دوا و درمان كردند، هيچ فايدهاي نداشت و سوي چشم او برنگشت. عاقبت حاكم از حكيم و پزشك نااميد شد و رضا داد به كوري و تاريكي. اما يك روز درويشي به خانهي حاكم آمد و گفت: «دواي درد چشم شما را ميدانم، اگر پسرهايت تن به كار بدهند، ميتوانند بروند و آن را بياورند. دواي درد تو برگ مرواريد است، ولي تا برسند به باغي كه بايد از آن برگ مرواريد بچينند، سه قلعه سر راهشان است و در هر قلعه ديوي زندگي ميكند. بايد بروند با آن ديوها كشتي بگيرند و آنها را به زمين بزنند و حلقه به گوششان بكنند. آن وقت ديوها به آنها ياد ميدهند كه چطور برگ مرواريد را بياورند.»
درويش اين را گفت و رفت. برادرها وسايل سفر را آماده كردند و روز بعد هر سه با هم راه افتادند. پشت به شهر و رو به پهن دشت بيابان كردند و رفتند تا به يك دوراهي رسيدند. ديدند روي سنگي نوشته است كه اگر هر سه برادر بخواهند از يك راه بروند، نه فقط برگ مرواريد نصيبشان نميشود، كه جانشان را هم از دست ميدهند. بايد يكي از طرف راست برود و دو تاي ديگر از سمت چپ بروند تا به مراد برسند. برادرها با دلتنگي راضي شدند كه برادر كوچكتر از راه راست برود و دو برادر بزرگتر از سمت چپ بروند. بعد هر سه انگشترهايشان را زير آن سنگ گذاشتند، تا در برگشت از حال و روز هم باخبر شوند. برادرهاي بزرگتر با برادر كوچك خداحافظي كردند و از هم جدا شدند و هركدام به راهي رفتند. دو برادر بزرگتر به شهري رسيدند و در آن شهر كاري براي خود دست و پا كردند تا راه و چاه را پيدا كنند. يكي شاگرد حليمي شد و آن يكي شاگرد كله پز.
اين دو برادر را اين جا داشته باشيد، اما بشنويد از برادر كوچك، اين پسر كه اسمش ملك محمد بود، بعد از اين كه راه زيادي را از زير پاشنه در كرد، به قلعهاي رسيد. در قلعه را زد. دختري آمد پشت در و در را باز كرد و گفت: «اي آدميزاد! تو كجا، اين جا كجا؟»
ملك محمد گفت: «اي دختر! مرا راه بده تو كه دنبال مطلبي آمدهام.»
دختر گفت: «اگر برادرم تو را ببيند يا بشنود كه پا به قلعه گذاشتهاي، گوشتت را خام خام ميخورد.»
ملك محمد گفت: «فعلاً بگذار بيايم تو، بعداً كاري ميكنم.»
دختر وردي خواند و به او دميد و او را به شكل دسته جارويي درآورد و گذاشت گوشهي خانه. غروب كه شد، ديوي به خانه آمد و فرياد زد: «اي خواهر! كسي به خانهي ما آمده؟ امروز از اين خانه بوي آدميزاد ميشنوم.»
دختر گفت: «نه، كسي نيامده. ميتواني همه جا را بگردي.»
ديو همه جا را گشت و چيزي پيدا نكرد. ناراحت و پكر آمد پيش خواهرش و گفت: «راست بگو اين آدمي زاد را چه كار كردهاي؟»
دختر گفت: «اگر قسم بخوري به شير مادر و به رنج پدر كه با او كاري ندارم، ميآورمش پيشت».
ديو قسم خورد. دختر وردي خواند و به دسته جارو دميد. ملك محمد زنده شد و رو به روي ديو ايستاد. ديو گفت: «اي آدميزاد شيرخام خورده! تو كجا، اين جا كجا؟»
ملك محمد گفت: «حقيقت اين است كه پدرم كور شده و گفتهاند كه دواي دردش برگ مرواريد است كه ميتواند چشمش را بينا كند. حالا آمدهام تا برايش برگ مرواريد ببرم.»
ديو گفت: «اي ملك محمد! رسم ما اين است كه هر آدميزادي آمد اينجا، با او كشتي ميگيريم. اگر او ما را به زمين زد، غلام حلقه به گوش او ميشويم، اما اگر ما او را به زمين زديم، گوشتش را خام خام ميخوريم.»
ملك محمد قبول كرد و با ديو كشتي گرفت. پس از تحمل مشقت فراوان، ديو را به زمين زد و حلقهي غلامي را به گوش او انداخت. شب را در قلعهي آن ديو به سر برد و فرداي آن روز، خداحافظي كرد و رفت. بعد از طي راهي طولاني به قلعهي دوم رسيد. در اين قلعه هم با ديو ديگري كشتي گرفت و او را هم به زمين زد و غلام حلقه به گوش خود كرد. اين بار هم شب را در آنجا به سر برد و صبح خداحافظي كرد و راه افتاد و پس از مدتي به قلعهي سوم رسيد. در اين قلعه هم ديوي را با كشتي به زمين زد و به شكل آن دو ديو قبلي غلام حلقه به گوش خود كرد. اين ديو گفت: «اي ملك محمد! بگو ببينم دنبال چه چيز آمدهاي؟»
ملك محمد گفت: «براي پيدا كردن برگ مرواريد آمدهام».
ديو رفت و دو اسب بادپيما آورد و به ملك محمد گفت: «اول به ظلمات ميرويم. از ظلمات كه بيرون آمديم، ميرسيم به باغي كه برگ مرواريد دارد. آنجا ديگر من نميتوانم بيايم تو. تو بايد خودت تنها بروي. درخت مرواريد در آن باغ است. يك چوب دو شاخه درست ميكني و با آن برگ مرواريد را ميچيني. باغ چهار نگهبان دارد. وقتي تو را ديدند، يكي صدا ميزند: چيد. آن يكي ميگويد: برد. سومي ميگويد: كي؟ او ميگويد: چوب. آخري ميگويد: چوب كه نميچيند. وقتي كه چيدي، آن را ميريزي به كيسهاي و راه ميافتي. وسط باغ جانورهاي وحشي، مثل شير و پلنگ و گرگ و گراز خوابيدهاند. كاري به آنها نداشته باش، آنها هم كاري به تو ندارند. بعد پلكاني ميبيني كه چهل پله و چهل زنگ دارد. چهل تكه پنبه با خودت ميبري و تو زنگها ميچپاني تا صداي آنها بلند نشود. از پله بالا ميروي و وارد اتاقي ميشوي كه دختري در آن خوابيده. بالاي سرش يك لاله و پائين پاش يك پيه سوز روشن است. لاله را از بالاي سرش ميآوري پائين و پيه سوز را از پائين ميبري بالاي سرش ميگذاري. بعد جام آبي كنار او ميبيني كه آواز ميخواند، با يك ظرف غذا و يك قليان. جام آبش را كه بخوري، از صدا ميافتد. ظرف غذا را هم تا نيمه ميخوري و قليان را ميكشي. بعد ... از اتاق ميآيي بيرون. من پشت باغ منتظرت هستم. ميآيي تا برگرديم.»
ملك محمد رفت و تمام كارها را انجام داد و برگشت و با ديو سومي به قلعهي او رفتند. شب را آنجا به سر برد و فردا كه خواست با او خداحافظي كند و راهي شود، ديو گفت: «اي ملك محمد! خواهر من به تو تعلق دارد.»
ملك محمد قبول كرد و دختر را با خود برداشت و به راه افتاد تا رسيد به قلعهي دوم. در اين قلعه با ديو خداحافظي كرد و خواهر او را هم گرفت و به طرف قلعهي اول راه افتاد. در اين قلعه هم از ديو تشكر كرد و خواهر او را برداشت و با هر سه دختر راهي شهر و ديار خودش شد. رفت و رفت تا رسيد به آن دوراهي كه از برادرهايش جدا شده بود. ناگهان به فكر آنها افتاد. رفت و زير سنگ را نگاه كرد. ديد انگشترهاي برادرها هنوز آنجاست. فهميد كه آنها برگ مرواريد پيدا نكردهاند. هر سه دختر را سر چشمهي آبي گذاشت و دنبال برادرهايش رفت. پس از مدتي رسيد به شهري كه برادرها در آن كار ميكردند. روزها در شهر گشت تا آنها را پيدا كرد. ديد به حال زار و نزاري افتادهاند. لباسي برايشان خريد كه شايستهي پسران حاكم باشد. بعد با هم راه افتادند، تا رسيدند به دخترها. ملك محمد گفت: «حالا كه كارمان تمام شده، من خسته شدهام و ميخواهم كمي بخوابم.»
وقتي خوابيد، دو برادر بزرگتر با هم مشورت كردند و عقلشان را روي هم گذاشتند و گفتند كه اگر ما با هم به شهرمان برويم، پدرمان پي ميبرد كه برگ مرواريد را برادر كوچكترمان آورده. ميگويد شما بيعرضه هستيد. بهتر است او را سر به نيست كنيم و خودمان اين برگ را ببريم. پس دست به كار شدند و ملك محمد را كه خوابيده بود، برداشتند و به چاهي در آن نزديكي انداختند. بعد دو تا از دخترها را هم با خود برداشتند و با آنها به طرف شهر حركت كردند. ولي دختر كوچكتر كه نامزد ملك محمد بود، با آنها نرفت. دختر كه ديده بود چه بلايي به سر ملك محمد آورده بودند، به سر چاه رفت و صدا زد: «ملك محمد!»
جواب ضعيفي شنيد. خوشحال شد كه پسر نمرده. به طرف شهر رفت و ريسماني خريد و به سر چاه برگشت و با هر جان كندني بود، ملك محمد را بيرون آورد. ملك محمد را اينجا داشته باشيد و بشنويد از آن دو برادر.
دو برادر با دخترها به شهرشان رسيدند. تا پدر پي برد كه ملك محمد با آنها نيست، سراغ او را گرفت. احوال پسر كوچكش را از آنها پرسيد. گفتند كه در گدوك گرگ ملك محمد را خورده است. بعد برگ مرواريد را سائيدند و در چشم پدر ريختند. ناگهان چشم او بينا شد. پدر گفت: «مادر اين پسر بد بوده. او را توي يك پوست بكنيد و روي پشت بام حمام بگذاريد و روزي يك نان جو به او بدهيد.»
برادرها و پدر را اينجا داشته باشيد، اما بشنويد از ملك محمد، وقتي دختر نجاتش داد، به همراه دختر شبانه به طرف شهر خودش آمد. بيآنكه به كسي خبر بدهد، به اتاق خودش رفت و در را بست و خوابيدند.
اما حالا چند كلمه از آن دختر پريزاد بشنويد كه صاحب برگ مرواريد بود. وقتي از خواب بيدار شد، ديد سرش سنگيني ميكند. تا فهميد كه چه بلايي به سرش آمده، روي قاليچهي حضرت سليمان نشست و گفت: «به حق حضرت سليمان پيغمبر ميخواهم من و اين باغ به جائي برويم كه برگ مرواريد را آنجا بردهاند.»
باغ حركت كرد و پشت شهر ملك محمد نشست. فرداي آن روز پدر ملك محمد تا از خواب بيدار شد، ديد قصري پهلوي عمارتش پيدا شده است. غلامش را فرستاد و گفت: «برو، ببين اين كي هست و چه كار دارد».
غلام رفت و برگشت و گفت كه صاحب برگ مرواريد است. حاكم دو پسرش را خواست و گفت: «صاحب برگ مرواريد آمده، حالا چه كار ميكنيد؟»
برادرها گفتند: «نگران نباش. جوابش را ميدهيم.»
دختر پريزاد غلامش را فرستاد و پيغام داد كه يا آن كسي را كه برگ مرواريد را آورده، به من تحويل بده يا شهر تو را با خاك يكسان ميكنم. مجلسي در كاخ دختر پريزاد ترتيب دادند. پسر بزرگتر پيش آمد كه جواب دختر را بدهد. دختر پرسيد: «اي پسر! برگ مرواريد را تو آوردهاي؟»
پسر گفت: «بله».
دختر پرسيد: «از كجا وارد باغ شدي؟»
پسر گفت:«از ديوار خرابهي باغت».
دختر رو كرد به حاكم و گفت: «اي حاكم! ببين باغ من ديوار خرابه دارد؟»
حاكم نگاه كرد و گفت: «خير ندارد.»
نوبت به پسر وسطي رسيد. اين يكي هم نتوانست جواب او را بدهد. دختر گفت: «اي حاكم! برو كسي را بيار كه برگ مرواريد مرا آورده. اينها به درد من نميخورند.»
حاكم رو به پسرهايش كرد و گفت: «نكند بلائي به سر برادرتان آورده باشيد؟»
غلامش را فرستاد و گفت: «بي سر و صدا برو ببين به اتاقش نيامده؟»
غلام رفت و تا به پشت در رسيد، ديد كه در از تو بسته است. خبر براي حاكم برد كه در را از تو بستهاند. حاكم خودش رفت پشت در و فرياد زد: «ملك محمد!»
ملك محمد بلند شد و در را باز كرد. تا پدرش را ديد، گفت: «اي پدر! مادر من كه بد بود، ديگر چرا دنبال من آمدهاي؟»
حاكم گفت: «پسرم! دستم به دامنت. دختر پريزاد صاحب برگ مرواريد آمده. بيا جوابش را بده.»
ملك محمد لباس پوشيد و از اتاقش بيرون آمد و به طرف قصر دختر رفت. دختر وقتي او را ديد، با خود گفت: «اين پسر برگ مرواريد مرا آورده است.» ملك محمد به حضور دختر رفت. دختر پرسيد: «اي ملك محمد! برگ مرواريد را تو از باغ من بردهاي؟»
ملك محمد گفت: «بله».
دختر پرسيد: «چه طور وارد قصر شدي؟»
ملك محمد گفت: «كمند انداختم.»
بعد تمام اتفاقات را از سير تا پياز براي او تعريف كرد. دختر گفت: «آفرين! حالا بگو ببينم با من عروسي ميكني يا نه؟»
ملك محمد گفت: «با كمال ميل».
ملك محمد وقتي كارش را با دختر پريزاد يكسره كرد، پدر و برادرهايش را خواست و گفت: «اي برادرها! من كه به شما بد نكرده بودم، براي شما لباس خريدم و از شاگردي آزادتان كردم. اين بود عوض خوبيهاي من كه مرا به چاه بيندازيد؟»
بعد رو كرد به پدرش و پرسيد: «اي پدر! من بد بودم، مادرم كه بد نبود؟ بعد جفت شيرهاي نر و ماده را صدا زد. شيرها آمدند و تعظيم كردند. گفت: «چند روز است كه گرسنهايد؟»
شيرها به زبان آمدند و گفتند: «يك هفته است كه گرسنهايم.»
گفت: «دو برادرم را بخوريد.»
شيرها برادرانش را خوردند. بعد پلنگ را صدا زد و گفت: «اي پلنگ! چند روز است كه گرسنهاي؟»
پلنگ گفت: «پنج روز است.»
گفت: «تو هم پدرم را بخور.»
پدر و برادرها كه لقمهي چپ شير و پلنگ شدند، ملك محمد با آن دختر پريزاد عروسي كرد و حاكم آن شهر شد و سه خواهر ديوها را هم گرفت و صاحب چهار تا زن شد.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول