نویسنده: محمد قاسم زاده
يكي بود، يكي نبود. غير از خدا هيچ كي نبود. در زمانهاي قديم پادشاهي بود كه هرچه زن ميگرفت، صاحب پسر نميشد. پادشاه با غصه و غم تاب آورد، تا اين كه يك روز آينه را برداشت و در آن نگاهي به چهرهاش كرد و يك مرتبه ماتش برد. حيرت زده و مات ديد كه موي سرش سفيد شده و صورتش هم پر از چين و چروك شده است. آهي كشيد و وزير را كه ديد، به او گفت: «اي وزير بينظير! عمر من دارد تمام ميشود، اما هنوز اولاد پسري ندارم كه پس از من صاحب تاج و تختم بشود. نميدانم چه كار كنم. به نظر تو چه كار بايد بكنم؟»
وزير گفت: «اي قبلهي عالم! من دختري دارم كه هنوز شوهر نكرده. اگر قبول كني، او را به عقد شما درميآورم. شما هم نذر و نياز كنيد و به فقير و بيچاره مال و منال بدهيد تا شايد لطف و كرم خدا شامل حالتان بشود و اولادي به شما بدهد.»
پادشاه به حرف وزير عمل كرد و با دخترش عروسي كرد. زد و دختر همان شب اول حامله شد و پس از نه ماه و نه روز خداوند پسري به او داد و اسمش را گذاشت شاهزاده ابراهيم. پادشاه كه حالا كبكش خروس ميخواند و از دنيا فقط به همين پسر نگاه ميكرد دايههاي طاق و جفت برايش گرفت تا آب در دل او تكان نخورد. تا اينكه شاهزاده ابراهيم شش ساله شد. آن وقت فرستادش به مكتب. چند سالي درس خواند و از آنجا كه هوش تمام و كمالي داشت، خيلي زود همه چيز را ياد گرفت. وقتي سن و سالش به جايي رسيد كه براي كارهاي مردانه مناسب بود، شاهزاده را به دست مربي دادند تا اسب سواري و تيراندازي ياد بگيرد. شاهزاده ابراهيم كه حالا ذوق و شوقش بيشتر شده بود، دل به كار داد و عاقبت شد مرد جنگ و شكار.
از قضاي روزگار، روزي شاهزاده ابراهيم به پدرش گفت: «پدرجان! من ميخواهم به شكار بروم.»
پادشاه اول قبول نكرد، اما پس از اصرار زياد پسرش، به او اجازه داد تا به همراه عدهاي از بزرگ زادگان به شكار برود. شاهزاده ابراهيم چند جوان را برداشت به شكار رفت و همين طور كه در كوه و كتلها ميگشت و حيوانها را شكار ميكرد، ناگهان گذارش به در غاري افتاد و ديد پيرمردي جلو در غار نشسته و تصوير زن خوش آب و رنگي را گرفته و خيره شده به عكس و زار زار گريه ميكند. شاهزاده ابراهيم جلو رفت و پرسيد: «اي پيرمرد! اين عكس مال كيست؟ چرا گريه ميكني؟»
پيرمرد همين طور كه گريه ميكرد، گفت: «اي جوان! دست به دلم نگذار و بگذار با درد دل خودم بميرم.»
اما شاهزاده ابراهيم كه از گريهي پيرمرد ناراحت شده بود، گفت: «تو را به هركه ميپرستي، قسم ميدهم كه راستش را بگو.»
وقتي شاهزاده ابراهيم پيرمرد را قسم داد، او گفت: «اي جوان! حالا كه مرا قسم دادي، خونت به گردن خودت. من اين قصه را برايت ميگويم. اين عكسي را كه ميبيني، عكس فتنهي خونريز است كه خلقي عاشقش شدهاند. ولي او هيچ مردي را به شوهري قبول نميكند و هر مردي هم كه به خواستگاريش برود، به دست او كشته ميشود.»
اما بشنويد كه اين فتنهي خونريز دختر پادشاه چين بود و شاهزاده ابراهيم هم عكسش را ديد و يك دل نه، صد دل عاشقش شد و با يك دنيا غم و غصه به قصر برگشت و بدون اينكه لااقل پدر و مادرش را خبر كند، وسايل سفرش را جمع كرد و پنهاني به راه افتاد و رفت و رفت تا پس از مدتي طولاني به كشور چين رسيد. چون در آن شهر غريب بود و نميدانست كجا برود و چه كار كند. تمام روز حيرت زده و سرگردان در كوچههاي چين ميگشت. ناگهان به يادش آمد كه بايد دست به دامن پيرزني بزند. شايد بتواند راه علاجي پيدا كند. شاهزاده تا غروب چشم ميگرداند تا سرانجام پيرزني پيدا كرد. پيش رفت و سر راه پيرزن را گرفت و سلام كرد. پيرزن نگاهي به شاهزاده ابراهيم كرد و گفت: «اي جوان! اهل كجائي؟»
شاهزاده ابراهيم گفت: «اي مادر! من تو اين شهر غريبم و جائي را نميشناسم.»
پيرزن دلش به حال او سوخت و گفت: «ما خانه خرابهاي داريم. اگر به نان خشك فقير بيچارهها قناعت ميكني، به خانهي ما تشريف بياوريد.»
شاهزاده ابراهيم با پيرزن به راه افتاد تا به خانهي پيرزن رسيدند. از طرفي شاهزاده ابراهيم همين طور در فكر بود كه ناگهان زد زير گريه و هايهاي اشك ريخت. پيرزن رو كرد به او و گفت: «اي جوان! چرا گريه ميكني؟»
شاهزاده ابراهيم گفت: «اي مادر! دست به دلم نگذار.»
پيرزن گفت: «تو را به خدا قسم! راستش را به من بگو. شايد بتوانم راه علاجي نشانت بدهم.»
شاهزاده ابراهيم گفت: «اي مادر! از خدا كه پنهان نيست، از تو چه پنهان، من چند وقت پيش عكس فتنهي خونريز را دست پيرمردي ديدم، از آن روز تا به حال عاشقش شدهام و حالا هم به اينجا آمدهام تا اين دختر را ببينم.»
پيرزن تا شنيد، گفت: «اي جوان! به جواني خودت رحم كن. مگر نميداني تا به حال هر جواني به خواستگاري فتنهي خونريز رفته، كشته شده؟»
شاهزاده ابراهيم گفت: «اي مادر! ميدانم. ولي چه كنم كه بيش از اين نميتوانم تحمل كنم. چشم اميدم به توست. اگر تو به دادم نرسي، از غصه ميميرم.»
پيرزن فكري كرد و گفت: «حالا تو بخواب تا ببينم چه كار ميشود كرد. تا فردا هم خدا كريم است.»
آفتاب كه زد و روز شد، شاهزاده ابراهيم مشتي جواهر به پيرزن داد. پيرزن تا آن همه جواهر را ديد، به خودش گفت: «اين پسر حتماً شاهزاده است. ولي حيف از جوانياش! ميترسم كه آخر خودش را به كشتن بدهد.»
پيرزن خوب فكر كرد. بعد بلند شد و چند تا مُهر و تسبيح برداشت و سه چهار تا تسبيح هم به گردنش انداخت و عصائي به دست گرفت و به راه افتاد و همين طور شلان شلان و سلانه سلانه رفت تا رسيد به بارگاه فتنهي خونريز و آهسته در زد. يكي از كنيزها آمد و در را باز كرد. تا ديد پيرزني غريبه است، رفت و به فتنهي خونريز خبر داد كه پيرزني آمده دم در. فتنهي خونريز به كنيز گفت: «برو پيرزن را بيار تو.»
كنيز برگشت و پيرزن را با خودش برد به بارگاه. پيرزن سلام كرد و نشست. فتنهي خونريز گفت: «اي مادر! از كجا ميآيي؟»
پيرزن مكار گفت: «اي دختر! من از كربلا ميآم و زوارم. راهم را گم كردهام تا اين كه گذرم به اينجا افتاد.»
پيرزن كه مار خورده و افعي شده بود، با تمام كلك و نيرنگهايي كه ميدانست، سر صحبت را باز كرد و آرام آرام حرف را كشاند به جايي كه ميخواست و گفت: «اي دختر! تو با اين زيبايي و كمال و معرفت چرا شوهر نميكني؟»
ناگهان ديگ غضب دختر به جوش آمد. بلند شد و سيلي محكمي به صورت پيرزن زد كه افتاد و از هوش رفت. پس از اينكه گلاب و آب به صورتش زدند و به هوش آمد، فتنهي خونريز دلش به حال او سوخت و براي دلجوئي گفت: «اي مادر! تو اين كار رازي است كه تا امروز نتوانستهام آن را به كسي بگويم. يك شب خواب ديدم كه به شكل ماده آهوئي درآمدهام و خرامان در بيابان ميگشتم و ميچريدم. ناگهان آهوي نري پيدا شد كه مرا دوست داشت. با آهو همراه و رفيق شدم. مدتي با هم بيخيال در دشت ميچريديم تا روزي پاي آهوي نر تو سوراخ موشي رفت و هر كاري كرد كه پايش را از سوراخ بيرون بكشد، نتوانست. من يك فرسخ راه رفتم و دهنم را پر از آب كردم و آوردم در سوراخ موش ريختم تا خاك نرم شد و او توانست پايش را بيرون بيارد. دوباره حركت كرديم، اين بار پاي من به سوراخي رفت و گير افتادم. آهوي نر دنبال آب رفت و ديگر برنگشت. ناگهان از خواب پريدم و از همان شب با خودم عهد كردم هر مردي كه به خواستگاريم آمد، از دم تيغ بگذرانم. چون باور كردم كه مرد جماعت بيوفاست.»
پيرزن تا اين حكايت را از فتنهي خونريز شنيد، بلند شد و خداحافظي كرد و رفت. چون به خانه رسيد، شاهزاده ابراهيم را ديد كه طوري تو فكر است كه انگار كشتياش غرق شده و تو دنيا فقط او غم دارد. پيرزن رو به او كرد و گفت: «اي جوان! قصهي دختر را شنيدم. تو هم غصه نخور كه من راه نجاتي پيدا كردهام.»
پيرزن نشست و تمام سرگذشت فتنهي خونريز را براي شاهزاده ابراهيم تعريف كرد. شاهزاده ابراهيم بعد از شنيدن حرفهاي پيرزن گفت: «حالا بايد چه كار كنم؟»
پيرزن گفت: «بايد حمامي درست كني و دستور بدهي كه رو ديوار بينه و رختكن تمام تصوير دو تا آهو، يكي نر و يكي هم ماده بكشند، كه دارند در دشت ميچرند. در تصوير دوم آن دو تا آهو را بكشند كه پاي آهوي نر در سوراخ موش رفته و آهوي ماده آب آورده و تو سوراخ ميريزد. در تصوير سوم نقشي بكشند كه پاي آهوي ماده به سوراخي رفته و آهوي نر هم براي آوردن آب به سرچشمه رفته و صياد او را با تير زده. وقتي حمام درست شد، فتنهي خونريز خواه ناخواه به حمام ميرود و اين نقاشيها را ميبيند. آن وقت از حرفش پايين ميآيد و تو فرصت داري بروي سراغش.»
شاهزاده ابراهيم همان روز تكه زميني و مصالح خريد و عمله و بنا اجير كرد و دستور داد تا هرچه زودتر حمام را برايش بسازند. يكي دو ماهي طول كشيد تا حمام را ساختند. حمام طوري قشنگ بود كه هيچ كس تا آن روز همتاش را نديده بود. اين خبر در تمام چين به دهانها افتاد كه جواني از خاك ايران آمده و حمامي ساخته كه در تمام دنيا لنگهاش نيست.
فتنهي خونريز تا آوازهي حمام را شنيد، گفت: «بايد بروم و اين حمام را ببينم.»
به دستور او تو كوچه و بازار جار زدند كه هيچ كس تو راه نباشد كه امروز فتنهي خونريز ميخواهد به حمام برود. خلاصه، فتنهي خونريز به حمام رفت و تا آن نقشها را ديد، يكباره آهي كشيد و به خودش گفت: «اي واي! آهوي نر تقصيري نداشته». ناراحت شد و در دل نيت كرد كه ديگر هيچ مردي را نكشد و بگردد و جفت خودش را پيدا كند.
فتنهي خونريز را اينجا داشته باشيد و حالا بشنويد از پيرزن كه به شاهزاده ابراهيم خبر داد كه امروز دختر به حمام آمد. بعد گفت: «امروز يك دست لباس سفيد مي پوشي و ميروي به بارگاه دختر و ميگوئي: آهوم واي! آهوم واي! آهوم واي! بعد فوري فرار ميكني كه كسي دستگيرت نكند. روز دوم هم يك دست لباس سبز ميپوشي و باز به بارگاهش ميروي و همان حرف را سه بار تكرار ميكني و فلنگ را ميبندي. بعد هم روز سوم يك دست لباس سرخ ميپوشي و دوباره ميروي و همان حرف را ميگوئي، ولي اين بار فرار نميكني تا تو را بگيرند. وقتي تو را گرفتند و بردند پيش فتنهي خونريز. او از تو ميپرسد كه چرا چنين حرفي زدي؟ تو هم بگو كه يك شب خواب ديدم كه با آهوي مادهاي رفيق شدهام و با هم به چرا رفتهايم. پاي من به سوراخ موشي رفت و آهوي ماده يك فرسخ راه رفت و آب آورد و مرا نجات داد. طولي نكشيد كه پاي آهوي ماده در سوراخي رفت و من رفتم آب بياورم كه يكهو صيادي مرا با تير زد كه هراسان از خواب پريدم. حالا چند سال است كه شهر به شهر و ديار به ديار، دنبال جفتم ميگردم.»
شاهزاده ابراهيم طبق دستور پيرزن لباس سفيد پوشيد و حركت كرد و به درگاه فتنهي خونريز رفت و همان حرفهايي زد كه پيرزن يادش داده بود. دختر به غلامها گفت: «اين پسر درويش را بگيريد.»
آنها به طرفش حمله كردند، اما تا برسند، شاهزاده مثل برق از معركه در رفت. شد روز دوم، اين بار لباس سبز پوشيد و باز به همان ترتيب روز اول، به درگاه فتنهي خونريز رفت و اين بار هم كه خواستند او را بگيرند، فرار كرد. خلاصه روز سوم شد و اين بار هم مثل دو روز پيش فرياد زد: آهوم واي! آهوم واي! ولي اين بار در نرفت و ايستاد تا او را گرفتند و پيش دختر بردند. از قضاي روزگار، دختر هم تا چشمش به شاهزاده افتاد، يك دل، نه صد دل عاشقش شد. ولي به روي خودش نياورد و فكر كرد كه خدايا من عاشق اين پسر درويش شدهام؟! خوب كه نشست و فكر كرد، دل به دريا زد و گفت: «اي درويش زاده! تو چرا تو اين سه روز اين حرفها را زدي؟ زود باش بگو كه چه اتفاقي براي تو افتاده. باعث و باني را براي من بگو.»
شاهزاده ابراهيم هم حرفهايي را كه پيرزن يادش داده بود، براي دختر تعريف كرد، كه يكهو دختر آهي كشيد و از هوش رفت. پس از آنكه گلاب و آب به صورتش زدند و به هوش آمد، گفت: «اي جوان! اي درويش زاده! خدا به ما دو نفر نظر داشته و من هم از اين همه خون ناحق كه ريختهام، پشيمانم. حالا هم خوش باش و غصه به دلت راه نده كه من جفت توام. من فكر ميكردم كه مرد جماعت بيوفاست. نميدانستم كه صياد آهوي نر را با تير زده.»
اين حرف را كه زد، شاهزاده را نشاند و از او پرسيد كه كيست و از كجا آمده؟ شاهزاده ابراهيم هم برايش تعريف كرد كه پسر پادشاه ايران است و اسمش ابراهيم است. همان روز دختر قاصدي با نامه به دربار پدرش فرستاد كه من ميخواهم عروسي كنم. پادشاه چين مات و حيرت زده ماند كه چه اتفاقي افتاده كه دخترش پس از آن همه آدم كشي، حالا ميخواهد شوهر كند. ولي وقتي فهميد كه جفت دخترش پسر پادشاه ايران است، نامهاي براي دخترش نوشت كه خودت مختاري. از آن طرف پدر دختر مجلس عروسي برپا كرد و شاهزاده ابراهيم هم به مجلس آمد و دختر را براي او عقد كردند.
حالا اينها را در چين داشته باشيد و بشنويد از پدر شاهزاده ابراهيم كه وقتي به او خبر دادند كه پسرش ناپديد شده است، دستور داد تا تمام شهر و ديار را دنبال شاهزاده ابراهيم بگردند. ولي غلامها هرچه گشتند، پيداش نكردند كه نكردند. پدر شاهزاده، چون تنها همين يك پسر را داشت، از سر پادشاهي بلند شد و لباس قلندري پوشيد و شهر به شهر و ديار به ديار دنبال پسرش گشت. از قضاي روزگار در همان روز عروسي شاهزاده ابراهيم با فتنهي خونريز، پدر شاهزاده هم با آن لباس قلندري گذرش به شهر چين افتاد. ديد تمام مردم با شادي راه افتادند به طرف دربار پادشاه. از يك نفر پرسيد كه امروز چه خبر شده؟ مرد به او گفت كه امروز عروسي فتنهي خونريز، دختر پادشاه چين با شاهزاده ابراهيم، پسر پادشاه ايران است. چون قلندر اسم پسرش را فهميد، از هوش رفت. وقتي به هوش آمد، همراه مردم به دربار رفت. تا وارد شد و در ميان جمعيت چشم شاهزاده به قلندر افتاد، فوري او را شناخت. جلو دويد و پدرش را در بغل گرفت و بوسيد و پس از آن دستور داد تا او را به حمام بردند و يك دست لباس شاهانه به او پوشاندند. پادشاه كه از حمام بيرون آمد، شاهزاده ابراهيم او را پيش پادشاه چين برد و به او گفت كه اين پدر من است. هر دو پادشاه همديگر را بغل كردند.
هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و زدند و رقصيدند. شب هفتم دختر را هفت قلم بزك كردند و بردند به حجله. پس از مدتي شاهزاده ابراهيم دختر را برداشت و با پدرش به مملكت خودشان برگشتند و چون پادشاه هم پير شده بود، شاهزاده را به تخت نشاند و دستور داد تا سكه به نامش زدند و با خوشي به زندگي خود ادامه دادند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول
وزير گفت: «اي قبلهي عالم! من دختري دارم كه هنوز شوهر نكرده. اگر قبول كني، او را به عقد شما درميآورم. شما هم نذر و نياز كنيد و به فقير و بيچاره مال و منال بدهيد تا شايد لطف و كرم خدا شامل حالتان بشود و اولادي به شما بدهد.»
پادشاه به حرف وزير عمل كرد و با دخترش عروسي كرد. زد و دختر همان شب اول حامله شد و پس از نه ماه و نه روز خداوند پسري به او داد و اسمش را گذاشت شاهزاده ابراهيم. پادشاه كه حالا كبكش خروس ميخواند و از دنيا فقط به همين پسر نگاه ميكرد دايههاي طاق و جفت برايش گرفت تا آب در دل او تكان نخورد. تا اينكه شاهزاده ابراهيم شش ساله شد. آن وقت فرستادش به مكتب. چند سالي درس خواند و از آنجا كه هوش تمام و كمالي داشت، خيلي زود همه چيز را ياد گرفت. وقتي سن و سالش به جايي رسيد كه براي كارهاي مردانه مناسب بود، شاهزاده را به دست مربي دادند تا اسب سواري و تيراندازي ياد بگيرد. شاهزاده ابراهيم كه حالا ذوق و شوقش بيشتر شده بود، دل به كار داد و عاقبت شد مرد جنگ و شكار.
از قضاي روزگار، روزي شاهزاده ابراهيم به پدرش گفت: «پدرجان! من ميخواهم به شكار بروم.»
پادشاه اول قبول نكرد، اما پس از اصرار زياد پسرش، به او اجازه داد تا به همراه عدهاي از بزرگ زادگان به شكار برود. شاهزاده ابراهيم چند جوان را برداشت به شكار رفت و همين طور كه در كوه و كتلها ميگشت و حيوانها را شكار ميكرد، ناگهان گذارش به در غاري افتاد و ديد پيرمردي جلو در غار نشسته و تصوير زن خوش آب و رنگي را گرفته و خيره شده به عكس و زار زار گريه ميكند. شاهزاده ابراهيم جلو رفت و پرسيد: «اي پيرمرد! اين عكس مال كيست؟ چرا گريه ميكني؟»
پيرمرد همين طور كه گريه ميكرد، گفت: «اي جوان! دست به دلم نگذار و بگذار با درد دل خودم بميرم.»
اما شاهزاده ابراهيم كه از گريهي پيرمرد ناراحت شده بود، گفت: «تو را به هركه ميپرستي، قسم ميدهم كه راستش را بگو.»
وقتي شاهزاده ابراهيم پيرمرد را قسم داد، او گفت: «اي جوان! حالا كه مرا قسم دادي، خونت به گردن خودت. من اين قصه را برايت ميگويم. اين عكسي را كه ميبيني، عكس فتنهي خونريز است كه خلقي عاشقش شدهاند. ولي او هيچ مردي را به شوهري قبول نميكند و هر مردي هم كه به خواستگاريش برود، به دست او كشته ميشود.»
اما بشنويد كه اين فتنهي خونريز دختر پادشاه چين بود و شاهزاده ابراهيم هم عكسش را ديد و يك دل نه، صد دل عاشقش شد و با يك دنيا غم و غصه به قصر برگشت و بدون اينكه لااقل پدر و مادرش را خبر كند، وسايل سفرش را جمع كرد و پنهاني به راه افتاد و رفت و رفت تا پس از مدتي طولاني به كشور چين رسيد. چون در آن شهر غريب بود و نميدانست كجا برود و چه كار كند. تمام روز حيرت زده و سرگردان در كوچههاي چين ميگشت. ناگهان به يادش آمد كه بايد دست به دامن پيرزني بزند. شايد بتواند راه علاجي پيدا كند. شاهزاده تا غروب چشم ميگرداند تا سرانجام پيرزني پيدا كرد. پيش رفت و سر راه پيرزن را گرفت و سلام كرد. پيرزن نگاهي به شاهزاده ابراهيم كرد و گفت: «اي جوان! اهل كجائي؟»
شاهزاده ابراهيم گفت: «اي مادر! من تو اين شهر غريبم و جائي را نميشناسم.»
پيرزن دلش به حال او سوخت و گفت: «ما خانه خرابهاي داريم. اگر به نان خشك فقير بيچارهها قناعت ميكني، به خانهي ما تشريف بياوريد.»
شاهزاده ابراهيم با پيرزن به راه افتاد تا به خانهي پيرزن رسيدند. از طرفي شاهزاده ابراهيم همين طور در فكر بود كه ناگهان زد زير گريه و هايهاي اشك ريخت. پيرزن رو كرد به او و گفت: «اي جوان! چرا گريه ميكني؟»
شاهزاده ابراهيم گفت: «اي مادر! دست به دلم نگذار.»
پيرزن گفت: «تو را به خدا قسم! راستش را به من بگو. شايد بتوانم راه علاجي نشانت بدهم.»
شاهزاده ابراهيم گفت: «اي مادر! از خدا كه پنهان نيست، از تو چه پنهان، من چند وقت پيش عكس فتنهي خونريز را دست پيرمردي ديدم، از آن روز تا به حال عاشقش شدهام و حالا هم به اينجا آمدهام تا اين دختر را ببينم.»
پيرزن تا شنيد، گفت: «اي جوان! به جواني خودت رحم كن. مگر نميداني تا به حال هر جواني به خواستگاري فتنهي خونريز رفته، كشته شده؟»
شاهزاده ابراهيم گفت: «اي مادر! ميدانم. ولي چه كنم كه بيش از اين نميتوانم تحمل كنم. چشم اميدم به توست. اگر تو به دادم نرسي، از غصه ميميرم.»
پيرزن فكري كرد و گفت: «حالا تو بخواب تا ببينم چه كار ميشود كرد. تا فردا هم خدا كريم است.»
آفتاب كه زد و روز شد، شاهزاده ابراهيم مشتي جواهر به پيرزن داد. پيرزن تا آن همه جواهر را ديد، به خودش گفت: «اين پسر حتماً شاهزاده است. ولي حيف از جوانياش! ميترسم كه آخر خودش را به كشتن بدهد.»
پيرزن خوب فكر كرد. بعد بلند شد و چند تا مُهر و تسبيح برداشت و سه چهار تا تسبيح هم به گردنش انداخت و عصائي به دست گرفت و به راه افتاد و همين طور شلان شلان و سلانه سلانه رفت تا رسيد به بارگاه فتنهي خونريز و آهسته در زد. يكي از كنيزها آمد و در را باز كرد. تا ديد پيرزني غريبه است، رفت و به فتنهي خونريز خبر داد كه پيرزني آمده دم در. فتنهي خونريز به كنيز گفت: «برو پيرزن را بيار تو.»
كنيز برگشت و پيرزن را با خودش برد به بارگاه. پيرزن سلام كرد و نشست. فتنهي خونريز گفت: «اي مادر! از كجا ميآيي؟»
پيرزن مكار گفت: «اي دختر! من از كربلا ميآم و زوارم. راهم را گم كردهام تا اين كه گذرم به اينجا افتاد.»
پيرزن كه مار خورده و افعي شده بود، با تمام كلك و نيرنگهايي كه ميدانست، سر صحبت را باز كرد و آرام آرام حرف را كشاند به جايي كه ميخواست و گفت: «اي دختر! تو با اين زيبايي و كمال و معرفت چرا شوهر نميكني؟»
ناگهان ديگ غضب دختر به جوش آمد. بلند شد و سيلي محكمي به صورت پيرزن زد كه افتاد و از هوش رفت. پس از اينكه گلاب و آب به صورتش زدند و به هوش آمد، فتنهي خونريز دلش به حال او سوخت و براي دلجوئي گفت: «اي مادر! تو اين كار رازي است كه تا امروز نتوانستهام آن را به كسي بگويم. يك شب خواب ديدم كه به شكل ماده آهوئي درآمدهام و خرامان در بيابان ميگشتم و ميچريدم. ناگهان آهوي نري پيدا شد كه مرا دوست داشت. با آهو همراه و رفيق شدم. مدتي با هم بيخيال در دشت ميچريديم تا روزي پاي آهوي نر تو سوراخ موشي رفت و هر كاري كرد كه پايش را از سوراخ بيرون بكشد، نتوانست. من يك فرسخ راه رفتم و دهنم را پر از آب كردم و آوردم در سوراخ موش ريختم تا خاك نرم شد و او توانست پايش را بيرون بيارد. دوباره حركت كرديم، اين بار پاي من به سوراخي رفت و گير افتادم. آهوي نر دنبال آب رفت و ديگر برنگشت. ناگهان از خواب پريدم و از همان شب با خودم عهد كردم هر مردي كه به خواستگاريم آمد، از دم تيغ بگذرانم. چون باور كردم كه مرد جماعت بيوفاست.»
پيرزن تا اين حكايت را از فتنهي خونريز شنيد، بلند شد و خداحافظي كرد و رفت. چون به خانه رسيد، شاهزاده ابراهيم را ديد كه طوري تو فكر است كه انگار كشتياش غرق شده و تو دنيا فقط او غم دارد. پيرزن رو به او كرد و گفت: «اي جوان! قصهي دختر را شنيدم. تو هم غصه نخور كه من راه نجاتي پيدا كردهام.»
پيرزن نشست و تمام سرگذشت فتنهي خونريز را براي شاهزاده ابراهيم تعريف كرد. شاهزاده ابراهيم بعد از شنيدن حرفهاي پيرزن گفت: «حالا بايد چه كار كنم؟»
پيرزن گفت: «بايد حمامي درست كني و دستور بدهي كه رو ديوار بينه و رختكن تمام تصوير دو تا آهو، يكي نر و يكي هم ماده بكشند، كه دارند در دشت ميچرند. در تصوير دوم آن دو تا آهو را بكشند كه پاي آهوي نر در سوراخ موش رفته و آهوي ماده آب آورده و تو سوراخ ميريزد. در تصوير سوم نقشي بكشند كه پاي آهوي ماده به سوراخي رفته و آهوي نر هم براي آوردن آب به سرچشمه رفته و صياد او را با تير زده. وقتي حمام درست شد، فتنهي خونريز خواه ناخواه به حمام ميرود و اين نقاشيها را ميبيند. آن وقت از حرفش پايين ميآيد و تو فرصت داري بروي سراغش.»
شاهزاده ابراهيم همان روز تكه زميني و مصالح خريد و عمله و بنا اجير كرد و دستور داد تا هرچه زودتر حمام را برايش بسازند. يكي دو ماهي طول كشيد تا حمام را ساختند. حمام طوري قشنگ بود كه هيچ كس تا آن روز همتاش را نديده بود. اين خبر در تمام چين به دهانها افتاد كه جواني از خاك ايران آمده و حمامي ساخته كه در تمام دنيا لنگهاش نيست.
فتنهي خونريز تا آوازهي حمام را شنيد، گفت: «بايد بروم و اين حمام را ببينم.»
به دستور او تو كوچه و بازار جار زدند كه هيچ كس تو راه نباشد كه امروز فتنهي خونريز ميخواهد به حمام برود. خلاصه، فتنهي خونريز به حمام رفت و تا آن نقشها را ديد، يكباره آهي كشيد و به خودش گفت: «اي واي! آهوي نر تقصيري نداشته». ناراحت شد و در دل نيت كرد كه ديگر هيچ مردي را نكشد و بگردد و جفت خودش را پيدا كند.
فتنهي خونريز را اينجا داشته باشيد و حالا بشنويد از پيرزن كه به شاهزاده ابراهيم خبر داد كه امروز دختر به حمام آمد. بعد گفت: «امروز يك دست لباس سفيد مي پوشي و ميروي به بارگاه دختر و ميگوئي: آهوم واي! آهوم واي! آهوم واي! بعد فوري فرار ميكني كه كسي دستگيرت نكند. روز دوم هم يك دست لباس سبز ميپوشي و باز به بارگاهش ميروي و همان حرف را سه بار تكرار ميكني و فلنگ را ميبندي. بعد هم روز سوم يك دست لباس سرخ ميپوشي و دوباره ميروي و همان حرف را ميگوئي، ولي اين بار فرار نميكني تا تو را بگيرند. وقتي تو را گرفتند و بردند پيش فتنهي خونريز. او از تو ميپرسد كه چرا چنين حرفي زدي؟ تو هم بگو كه يك شب خواب ديدم كه با آهوي مادهاي رفيق شدهام و با هم به چرا رفتهايم. پاي من به سوراخ موشي رفت و آهوي ماده يك فرسخ راه رفت و آب آورد و مرا نجات داد. طولي نكشيد كه پاي آهوي ماده در سوراخي رفت و من رفتم آب بياورم كه يكهو صيادي مرا با تير زد كه هراسان از خواب پريدم. حالا چند سال است كه شهر به شهر و ديار به ديار، دنبال جفتم ميگردم.»
شاهزاده ابراهيم طبق دستور پيرزن لباس سفيد پوشيد و حركت كرد و به درگاه فتنهي خونريز رفت و همان حرفهايي زد كه پيرزن يادش داده بود. دختر به غلامها گفت: «اين پسر درويش را بگيريد.»
آنها به طرفش حمله كردند، اما تا برسند، شاهزاده مثل برق از معركه در رفت. شد روز دوم، اين بار لباس سبز پوشيد و باز به همان ترتيب روز اول، به درگاه فتنهي خونريز رفت و اين بار هم كه خواستند او را بگيرند، فرار كرد. خلاصه روز سوم شد و اين بار هم مثل دو روز پيش فرياد زد: آهوم واي! آهوم واي! ولي اين بار در نرفت و ايستاد تا او را گرفتند و پيش دختر بردند. از قضاي روزگار، دختر هم تا چشمش به شاهزاده افتاد، يك دل، نه صد دل عاشقش شد. ولي به روي خودش نياورد و فكر كرد كه خدايا من عاشق اين پسر درويش شدهام؟! خوب كه نشست و فكر كرد، دل به دريا زد و گفت: «اي درويش زاده! تو چرا تو اين سه روز اين حرفها را زدي؟ زود باش بگو كه چه اتفاقي براي تو افتاده. باعث و باني را براي من بگو.»
شاهزاده ابراهيم هم حرفهايي را كه پيرزن يادش داده بود، براي دختر تعريف كرد، كه يكهو دختر آهي كشيد و از هوش رفت. پس از آنكه گلاب و آب به صورتش زدند و به هوش آمد، گفت: «اي جوان! اي درويش زاده! خدا به ما دو نفر نظر داشته و من هم از اين همه خون ناحق كه ريختهام، پشيمانم. حالا هم خوش باش و غصه به دلت راه نده كه من جفت توام. من فكر ميكردم كه مرد جماعت بيوفاست. نميدانستم كه صياد آهوي نر را با تير زده.»
اين حرف را كه زد، شاهزاده را نشاند و از او پرسيد كه كيست و از كجا آمده؟ شاهزاده ابراهيم هم برايش تعريف كرد كه پسر پادشاه ايران است و اسمش ابراهيم است. همان روز دختر قاصدي با نامه به دربار پدرش فرستاد كه من ميخواهم عروسي كنم. پادشاه چين مات و حيرت زده ماند كه چه اتفاقي افتاده كه دخترش پس از آن همه آدم كشي، حالا ميخواهد شوهر كند. ولي وقتي فهميد كه جفت دخترش پسر پادشاه ايران است، نامهاي براي دخترش نوشت كه خودت مختاري. از آن طرف پدر دختر مجلس عروسي برپا كرد و شاهزاده ابراهيم هم به مجلس آمد و دختر را براي او عقد كردند.
حالا اينها را در چين داشته باشيد و بشنويد از پدر شاهزاده ابراهيم كه وقتي به او خبر دادند كه پسرش ناپديد شده است، دستور داد تا تمام شهر و ديار را دنبال شاهزاده ابراهيم بگردند. ولي غلامها هرچه گشتند، پيداش نكردند كه نكردند. پدر شاهزاده، چون تنها همين يك پسر را داشت، از سر پادشاهي بلند شد و لباس قلندري پوشيد و شهر به شهر و ديار به ديار دنبال پسرش گشت. از قضاي روزگار در همان روز عروسي شاهزاده ابراهيم با فتنهي خونريز، پدر شاهزاده هم با آن لباس قلندري گذرش به شهر چين افتاد. ديد تمام مردم با شادي راه افتادند به طرف دربار پادشاه. از يك نفر پرسيد كه امروز چه خبر شده؟ مرد به او گفت كه امروز عروسي فتنهي خونريز، دختر پادشاه چين با شاهزاده ابراهيم، پسر پادشاه ايران است. چون قلندر اسم پسرش را فهميد، از هوش رفت. وقتي به هوش آمد، همراه مردم به دربار رفت. تا وارد شد و در ميان جمعيت چشم شاهزاده به قلندر افتاد، فوري او را شناخت. جلو دويد و پدرش را در بغل گرفت و بوسيد و پس از آن دستور داد تا او را به حمام بردند و يك دست لباس شاهانه به او پوشاندند. پادشاه كه از حمام بيرون آمد، شاهزاده ابراهيم او را پيش پادشاه چين برد و به او گفت كه اين پدر من است. هر دو پادشاه همديگر را بغل كردند.
هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و زدند و رقصيدند. شب هفتم دختر را هفت قلم بزك كردند و بردند به حجله. پس از مدتي شاهزاده ابراهيم دختر را برداشت و با پدرش به مملكت خودشان برگشتند و چون پادشاه هم پير شده بود، شاهزاده را به تخت نشاند و دستور داد تا سكه به نامش زدند و با خوشي به زندگي خود ادامه دادند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول