نویسنده: محمد قاسم زاده


 
يكي بود، يكي نبود. در زمان‌هاي قديم پادشاهي بود كه پسري داشت به اسم ملك جمشيد. پسر را فرستاد به مكتب و اين پسر تا سن هفده يا هجده سالگي درس خواند. روزي پسر رو به پادشاه كرد و گفت: «من هر درسي را كه مي‌خواستم ياد بگيرم، ياد گرفته‌ام.»
پادشاه خوشحال شد و چند نفري را با او همراه كرد تا بروند به شكار. آنها در شكارگاه مي‌گشتند و حيوانات را شكار مي‌كردند، تا اين كه آهويي به نظرشان آمد. جمع شدند گفتند آهو از بالاي سر هركس پريد، بايد شكارش كند. از قضاي روزگار، آهو دو پا را جفت كرد و خيز برداشت و از بالاي سر پسر پادشاه پريد و به تاخت دور شد. پسر پادشاه جوان‌هاي همراهش را برگرداند و خودش در پهن دشت شروع كرد به تاختن پي آهو. شاهزاده هرچه اسب دواند به آهو نرسيد. رفت و رفت تا دم غروب رسيد به جايي، ديد سياه چادري زده‌اند و آهو رفت زير آن چادر. شاه زاده از اسب پياده شد و رفت زير چادر تا ببيند چه خبر است. ديد كه بله پيرزن نكره‌اي زير چادر نشسته و قليان مي‌كشد. شاه زاده سلام كرد. پيرزن گفت:‌ «بفرما».
شاهزاده گفت: «من دنبال آن آهويي هستم كه آمد زير اين چادر. يك روز تمام دنبالش اسب تاخته‌ام.»
پيرزن گفت: «چه عجله‌اي داري؟ حالا بنشين خستگي در كن و چايي بنوش، قلياني بكش، سر فرصت شكارت را به‌ات مي‌دهم.»
پسر حرفي نزد و نشست و خستگي در كرد و داشت قليان مي‌كشيد كه ديد دختري از پشت چادر وارد شد كه ... پسر ... يك دل، نه صد دل عاشق و شيداي دختر شد. پيرزن گفت: «اين هم آهويي كه دنبالش مي‌گشتي.»
پسر مات و حيرت زده ماند و پي برد كه آهو پري‌زادي بوده و حالا به شكل اصلي‌اش درآمده، اما از آنجا كه عاشق دختر شده بود، رو كرد به پيرزن و گفت: «من پسر فلان پادشاهم و اسمم ملك جمشيد است و اين دختر را مي‌خواهم.»
پيرزن تا اين را شنيد، گفت: ‌«براي اينكه به اين دختر برسي، بايد بروي مال و منال فراواني بياوري، اگر آوردي، اين دختر مال تو.»
ملك جمشيد مدتي در آن سياه چادر ماند و بعد به قصر برگشت و هر چيزي را كه ديده و شنيده بود، به پادشاه گفت. اما پادشاه زير بار نرفت و گفت: «تو كجا و دختر بيابانگرد چادرنشين كجا؟ نه. چنين چيزي محال است.»
ملك جمشيد دلگير شد و به قصر خود رفت و چند روزي به پهلو افتاد و بيرون نيامد. شاه زاده در رختخواب افتاده بود و فقط به دختر پري‌زاد فكر مي‌كرد. در اين مدت، هرچه پادشاه آمد، ملكه آمد، وزير آمد، حكيم باشي به عيادتش آمد، ملك جمشيد اعتنايي نكرد و بلند نشد كه نشد. پادشاه ديگر عقلش به جايي قد نمي‌داد كه با اين پسر چه كار كند. با وزير مشورت كرد و عاقبت رفت زير بار حرف كه بروند به خواستگاري دختر چادرنشين. پادشاه و بزرگان دربار سوار شدند و به طرف سياه چادر حركت كردند. وقتي رسيدند، ديدند كه اي دل غافل جا ‌تر است و بچه نيست. چادر را برداشته و رفته‌اند.
خبر كه آوردند، دود از سر ملك جمشيد به هوا رفت و دنيا در نظرش تيره و تار شد. اما تيز و تند از جا پريد و شروع كرد به گشتن، شايد نشانه‌اي از دختر و پيرزن پيدا كند. اين طرف و آن طرف رفت. اما يكهو چشمش به نامه‌اي افتاد كه ميان دو تا سنگ گذاشته بودند. نامه را برداشت و ديد كه نوشته‌: ‌اي ملك جمشيد! اين مادر من ريحانه‌ي جادوست. اگر مي‌خواهي مرا پيدا كني، بايد تا چين و ماچين بيايي. نامه را كه خواند، به جوان‌هاي همراهش گفت: «شما برگرديد، چون خودم تك و تنها مي‌خواهم بروم به چين و ماچين.»
آن‌ها هر كاري كردند تا شاهزاده را از سفر چين و ماچين منصرف كنند، زير بار نرفت كه نرفت. عاقبت همه ناراحت و افسرده برگشتند و ملك جمشيد هم سوار اسب شد و تاخت و تاخت تا پس از يك شبانه روز رسيد به قلعه‌ي كوچكي. نگاهي به اطراف انداخت و ديد كه وسط قلعه سياه چادري زده‌اند و جواني زير چادر نشسته است. رفت و سلام كرد و گفت: «مهمان نمي‌خواهي؟»
جوان گفت: ‌«بفرما. قدمت روي چشم.»
هر دو نشستند و آن جوان با هر چيزي كه داشت، آنطور كه بايد و شايد، مهمانداري كرد و بعد هر دو خوابيدند. صبح كه بيدار شدند، جوان رو كرد به ملك جمشيد و گفت: «اي جوان! آيا من شرط مهمانداري را تمام و كمال به جا آوردم يا نه؟»
ملك جمشيد گفت: «بيشتر از چيزي كه لايق من بود. دستت درد نكند. خدا خيرت بدهد.»
جوان گفت: «خوب، حالا من هم شرطي دارم.»
ملك جمشيد گفت: «چه شرطي؟»
جوان گفت: «بايد با هم كشتي بگيريم.»
ملك جمشيد قبول كرد و بلند شدند و با هم سر شاخ شدند. از صبح تا تنگ غروب زورآزمايي كردند تا عاقبت ملك جمشيد غلبه كرد و حريف را رو دست برد و زد به زمين. ديد كه كلاه از سر جوان افتاد و يك بافه گيس مثل خرمن، از زير كلاه بيرون ريخت. ملك جمشيد دست به دست زد و گفت: «پدرم از گور دربياد، مرا بگو مي‌خواهم بروم به چين و ماچين و زن بياورم و حالا از صبح تا غروب با دختري كشتي گرفته‌ام و به زحمت او را زمين زده‌ام.»
خلاصه دردسرتان ندهم، ملك جمشيد با دختر نشستند به صحبت كردن و دختر گفت: «بختت بيدار بود، والا كشته شده بودي. اين را گفت و دست ملك جمشيد را گرفت و برد بالاي چاهي كه درست وسط قلعه بود. ملك جمشيد ديد كه دست كم پانصد جوان را اين دختر زمين زده و كشته و جنازه‌ي آنها را به چاه انداخته است. دختر گفت: «اي ملك جمشيد! بختت بيدار بود كه مرا زمين زدي، ولي بدان كه اسم من نسمان عرب است و با خودم عهد كرده بودم كه با هيچ مردي عروسي نكنم، الا با آن كسي كه پشت مرا به خاك برساند. تو اين كار را كردي و از اين به بعد، من كنيز توام و تو هم شوهر و سرور من.»
ملك جمشيد گفت: «قبول. اما بايد بداني كه من نامزدي هم دارم كه دختر ريحانه‌ي جادوست و بايد بروم دنبالش تا چين و ماچين.»
نسمان عرب گفت: «مانعي ندارد. من هم مي‌آيم.»
ملك جمشيد شب را در آن قلعه ماند و آفتاب كه از كوه زد، بلند شدند و باروبنديلشان را بستند و سوار شدند و رفتند تا رسيدند به قلعه‌ي كوچكي. هر دو كه خسته و مانده بودند، تصميم گرفتند كنار قلعه استراحت كنند. اسب‌ها را هم كه خسته بودند، به علفزار بستند و خودشان هم سر به زمين گذاشتند تا چرتي بزنند. هنوز درست دراز نكشيده بودند كه نسمان عرب صداي پايي شنيد و از جا پريد و ديد كه چند نفر از قلعه بيرون آمده‌اند و سيني بزرگي رو دست مي‌آورند. نزديك كه رسيدند، نسمان عرب ديد كه سيني پر از غذا و كلوچه است. يكي از آنها گفت: «اي بانو! اين قلعه‌ي چل گيس بانو است. او هفت برادر نره‌ديو دارد. چل گيس بانو اين غذاها را داد و گفت بخوريد و زود برويد تا برادرهايش برنگشته‌اند، والا شما را يك لقمه‌ي خام مي‌كنند.»
نسمان عرب اين را كه شنيد، دست زد زير سيني و غذاها را ريخت و خود سيني را هم جلو چشم نوكرها مثل ورق كاغذ پاره كرد و پرت كرد طرفشان. بعد هم گفت: «اين را ببريد پيش چل گيس بانو و بگوئيد كه نسمان عرب گفت هر وقت برادرهات آمدند، بگو بيايند پيش من تا مثل اين سيني له و لورده‌شان كنم.»
هنوز حرفش تمام نشده بود كه نره ديوها برگشتند به قلعه و از سر كوه كه نظر انداختند، ديدند دو نفر حوالي قلعه ايستاده و با نوكرهاشان حرف مي‌زنند. به برادر كوچك‌تر گفتند برو و آن دو نفر و اسب‌هاشان را سر ببر و ... بيار. تا نره ديو كوچك آمد، نسمان عرب دست زد و گريبان او را گرفت و بلندش كرد سر دست و چنان زدش به زمين كه نقه‌اش درآمد. بعد در چشم به هم زدني، دست و پايش را سفت و سخت بست و گذاشتش كنار تا چي پيش مي‌آيد. مدتي گذشت و ديوها كه ديدند برادرشان نيامد، يكي يكي آمدند و نسمان عرب هر هفت نره ديو را يكي پس از ديگري به طناب بست. در تمام مدتي كه نسمان عرب ديوها را مي‌بست، ملك جمشيد خوابيده بود. وقتي بيدار شد، ديد كه تپه‌ي زردي كنارش سبز شده. چشم باز كرد و درست كه نگاه كرد، ديد هفت تا نره ديو را با طناب به هم گره زده‌اند. نره ديوها به التماس افتادند و گفتند ‌اي ملك جمشيد! ما را از بند آزاد كن، در مقابل شرط مي‌كنيم كه خواهرمان چل گيس بانو را پيش كش تو كنيم. ملك جمشيد و نسمان عرب دست و پاي ديوها را باز كردند و ديوها از جلو و ملك جمشيد و نسمان عرب از پشت سر وارد قلعه شدند. نره ديوها چهار پنج روزي از آنها پذيرايي كردند. بعد ملك جمشيد گفت: «خواهرتان اين جا باشد. من مي‌خواهم بروم به چين و ماچين و نامزدم را بياورم. از آنجا كه برگشتم، خواهر شما را هم با خودم مي‌برم.»
اين را گفت و با نره ديوها و چل گيس بانو خداحافظي كرد و با نسمان عرب راه افتاد. رفتند و رفتند تا رسيدند به كنار دريا. يك كشتي دارد لنگر برمي‌دارد كه حركت كند. نسمان عرب دست زد و لنگر كشتي را گرفت و به ناخدا گفت: «ما دو نفر را هم بايد سوار كني.»
ناخدا تا زور بازوي او را ديد، آنها را سوار كرد. چند روزي هم روي دريا رفتند تا رسيدند به خشكي. از ناخدا و اهل كشتي خداحافظي كردند و پرسان پرسان رفتند تا رسيدند به چين و ماچين. دم دروازه‌ي شهر پيرزني را ديدند. نسمان عرب رفت جلو و سلام كرد. گفت: ‌«اي مادر! ما غريبيم و جايي نداريم. تو خانه‌اي مي‌شناسي كه آن جا سر كنيم؟» پيرزن گفت: «من براي خودتان جا دارم، اما براي اسب‌هاتان نه.»
نسمان عرب دست كرد به خورجين و يك مشت طلا ريخت تو دامن پيرزن و گفت: «جائي هم براي اسب‌هاي ما فراهم كن.»
پيرزن طلاها را كه ديد، چشمش باز شد. ملك جمشيد گفت: «اي مادر! ما آمده‌ايم سراغ دختر ريحانه‌ي جادو. از دخترش خبر داري؟»
پيرزن گفت: «اي آقا! كجاي كاري؟ امروز و فردا دختر ريحانه‌ي جادو را براي پسر پادشاه چين و ماچين عقد مي‌كنند. خود من هم پابئي‌اشم.»
ملك جمشيد گفت: «اي مادر! اگر كمك كني كه دختر را بدزديم، از مال دنيا بي‌نيازت مي‌كنم.»
اين را گفت و باز يك مشت طلا ريخت به دامن گشاد او. پيرزن گفت: «باشد. فردا كه او را به حمام مي‌برند، شما اگر مي‌توانيد بدزديدش. من هم به دختر ريحانه خبر مي‌دهم تا حاضريراق باشد و حواسش را جمع كند.»
خلاصه، فردا صبح كه خواستند عروس را ببرند به حمام، ملك جمشيد و نسمان عرب رفتند و دور و بر حمام كمين كردند و دختر را از چنگ مأمورها درآوردند. نسمان عرب به ملك جمشيد گفت: «تو دختر را بردار و برو، جنگ توي شهر را بگذار براي من.»
ملك جمشيد دختر را گذاشت ترك اسب و به تاخت از شهر دور شد. نسمان عرب هم تو شهر افتاد و لشكر چين و ماچين را مثل علف صحرا درو كرد و به زمين ريخت. كارش كه تمام شد، پريد پشت اسب و خودش را رساند به ملك جمشيد. حواسش بود و اسبي هم براي دختر ريحانه‌ي جادو پيدا كرد و هر سه اسبشان را به تاخت درآوردند و يك راست، بي‌اينكه جايي بايستند، آمدند و آمدند تا رسيدند لب دريا. باز سوار كشتي شدند و خودشان را رساندند به قلعه‌ي چل گيس بانو. چند روزي هم آنجا مهمان بودند تا خستگي در كردند و چل گيس بانو را هم برداشتند و آمدند تا رسيد به حوالي شهر ملك جمشيد. نسمان عرب گفت: «اي ملك جمشيد! الآن چهار پنج سال است كه از اين شهر بيرون آمده‌اي و معلوم نيست كه در نبود تو چه اتفاقي تو اين شهر افتاده. كي مي‌داند كه پدرت شاه هنوز است يا نه؟ مملكت الآن دست او باقي مانده يا نه؟ مرده است يا زنده؟ پس شرط احتياط اين است كه ما اينجا بمانيم و تو خودت تك و تنها بروي و اگر اوضاع آرام بود، خودت سراغ ما بيايي. اما اگر خودت نيامدي و كس ديگري آمد، ما مي‌فهميم كه براي تو اتفاقي افتاده. هركس غير از خودت آمد، او را مي‌كشيم.»
ملك جمشيد كه ديد حرف معقولي مي‌زند، قبول كرد و تك و تنها راه افتاد و وارد شهر شد. به پادشاه خبر دادند كه پسرت برگشته است. پادشاه دستور داد كه به پيشواز او رفتند و او را با ساز و دهل وارد كاخ كردند. شاه كه سر شوق آمده بود، پسرش را بغل كرد و ازش پرسيد كه در سفر چين و ماچين چي به سرش آمده. ملك جمشيد هم هرچه را كه به سرش آمده بود، همه را از سير تا پياز براي پدرش تعريف كرد. پادشاه از شنيدن سرگذشت پسر و اسم چل گيس بانو، آه از نهادش برآمد، چرا كه از اول عاشق چل گيسو بانو بود. اما از ترس برادرهاي نره ديوش جرأت نكرده بود قدم جلو بگذارد تا به او برسد. حالا كه ديد چل گيس بانو با پاي خودش به شهرش آمده، هوس زد زير دلش و عقل از كله‌اش زد بيرون و به دلش افتاد كه هر جور شده، دختر را از چنگ ملك جمشيد بيرون بياورد. به همين خاطر وزيرش را صدا زد و گفت: ‌«اي وزير! بيا و كاري كن كه هر طور شده شر اين پسر را كم كنيم، بلكه دست من به چل گيس بانو برسد.»
وزير گفت: «تنها راهش اين است كه ملك جمشيد را سر به نيست كنيم.»
پادشاه گفت: ‌«از چه راهي؟»
وزير گفت: «كلكي جور مي‌كنيم و دستش را مي‌بنديم و بعد سر به نيستش مي‌كنيم.»
پادشاه و وزير با هم ساختند و ساعتي بعد وزير آمد پيش ملك جمشيد و گفت: «اي شاهزاده! تو زور و بازو و قلدريت خيلي زياد است و در سفر چين و ماچين كارهاي زيادي كرده‌اي كه از كسي ساخته نيست، اما براي اينكه كسي در زور و قدرت تو شك نكند، ما دست‌هاي تو را مي‌بنديم و تو جلو چشم مردم بندها را پاره كن، تا همه زورت را به چشم ببينند و حكايت سفر چين و ماچين را باور كنند.»
خلاصه، وزير با هر ترفند و كلكي بود، ملك جمشيد را گول زد و دست‌هايش را با طناب شيراز از پشت بستند. ملك جمشيد كه فكر نمي‌كرد كاسه‌اي زير نيم كاسه باشد و تن به اين كار داد، هر كاري كرد، نتوانست بندها را پاره كند. از بس سفت بسته بودند. به دستور شاه ملك جمشيد را بردند به بيابان و آنجا شاه با دست خودش چنگ انداخت و جفت چشم‌هاي او را درآورد. ملك جمشيد با چشم‌هاي خونين همان جا زير درختي از هوش رفت و شاه و وزير هم به شهر برگشتند و چند تا از فراش‌ها را فرستادند سراغ چل گيسو بانو. اما هركس كه رفت، نسمان عرب او را كشت.
اين‌ها را اين جا داشته باشيد و بشنويد از ملك جمشيد كه با چشم‌هاي خون چكان و نابينا چند ساعتي خونين و مالين همان جا زير درخت و كنار چشمه افتاده بود تا اين كه كم كم به هوش آمد. از آنجا كه بختش بيدار و عمرش به دنيا بود، سيمرغي بالاي آن درخت لانه داشت. غروب كه شد، سيمرغ تو آسمان ظاهر شد و آمد و نشست بالاي درخت و ملك جمشيد را به حال نزار ديد. رو كرد به ملك جمشيد و گفت: «اي آدمي‌زاد! چي داري؟ اين جا چي مي‌خواهي؟ چي به سرت آمده؟»
ملك جمشيد هم تمام سرگذشتش را براي سيمرغ تعريف كرد.
سيمرغ دلش به حال او سوخت و گفت: «اگر چشم‌هايت را داشته باشي، من آن‌ها را سر جاش مي‌گذارم و تو را مداوا مي‌كنم. ملك جمشيد هم چشم‌هاي كنده‌ شده را از زمين برداشت و داد به سيمرغ. سيمرغ آنها را گذاشت زير زبانش و خيس كرد و بسم الله گفت و آنها را گذاشت تو كاسه‌ي چشم ملك جمشيد. به حكم خدا ملك جمشيد دوباره بينا شد و چشم باز كرد و ديد كه شب شده است. با خود گفت تا شب است از تاريكي استفاده كنم. به شهر بروم كه كسي مرا نبيند. اين را گفت و از سيمرغ خداحافظي كرد و آمد به شهر. رسيد به خانه‌اي ديد چند نفري نشسته‌اند و گريه و زاري مي‌كنند. وارد شد و سلام كرد و پرسيد چه اتفاقي افتاده كه اشك مي‌ريزند. آنها گفتند قضيه از اين قرار است كه پادشاه شهر ما پسري داشته كه رفته سفر چين و ماچين و سه تا دختر با خودش آورده، پادشاه عاشق يكي از آنها شده و به عشق او پسر خودش را كشته است. حالا هركس مي‌رود كه دخترها را بياورد، دخترها او را مي‌كشند. تا حالا پهلوان‌هاي زيادي به جنگ دخترها رفته‌اند، اما هيچ كدام سالم برنگشته‌اند. حالا قرعه به اسم قاسم خان، جوان ما افتاده، به اين خاطر از غصه گريه مي‌كنيم و مي‌ترسيم كه قاسم خان ما هم كشته شود.
ملك جمشيد گفت: «اي جماعت! من فدائي قاسم خان مي‌شوم. فقط لباس‌هاي او را به من بدهيد تا به جاي او به ميدان بروم. اگر كشتند، مرا مي‌كشند و اگر هم فتح كردم، به اسم قاسم خان فتح مي‌كنم.»
همه خوشحال شدند و با خوشي قبول كردند. لباس‌هاي قاسم خان را آوردند و دادند به ملك جمشيد. او شب را در خانه‌ي قاسم خان خوابيد و صبح كه شد، به اسم قاسم خان رفت به ميدان. نسمان عرب آمد و با او گلاويز شد. اما دختر ديد ملك جمشيد است. حال او را پرسيد. گفت: «پدرم مرا كور كرد، اما خدا نجاتم داد.»
نسمان عرب گفت: ‌«حالا بگو تا به پادشاه خبر بدهند كه الآن است كه قاسم خان نسمان عرب را به زمين بزند. تا پادشاه آمد، كلكش را مي‌كنيم.»
خلاصه، براي پادشاه خبر بردند و او آمد و سر تخت نشست به تماشا. نسمان عرب هم شمشير كشيد و سر پادشاه را پراند. مردم ترسيدند و از جا كنده شدند. نسمان عرب داد كشيد: «اي جماعت! هيچ نترسيد و داد و بيداد نكنيد. اين پسر را كه مي‌بينيد، پسر پادشاه شما ملك جمشيد است. خودتان هم قصه‌اش را شنيده‌ايد و مي‌دانيد كه پدرش به عشق چل گيس بانو چه نامردي در حق او كرد. حالا خدا به او كمك كرده و تقاص او را گرفته. حالا ملك جمشيد پادشاه شماست.»
مردم كه حرف‌هاي نسمان عرب را شنيدند، آرام گرفتند. ملك جمشيد با سه تا دختر به شهر آمد و به پادشاهي رسيد.



منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول