نویسنده: محمد قاسم زاده

يكي بود، يكي نبود. غير از خدا هيچ كي نبود. روزي بود، روزگاري بود. پيرمردي بود و اين بابا سه پسر داشت. پسرها هر روز به شكار مي‌رفتند و با اين كار كارو بار خانه را روبه راه مي‌كردند. يك روز پيرمرد پسرهايش را صدا كرد و گفت: «اي بچه‌ها! من مي‌خواهم نصيحتي به شما بكنم.»
پيرمرد كوهي را به آنها نشان داد و گفت: «بعد از مرگ من، براي شكار به اين كوه نرويد.»
پسران نصيحت و وصيت پدر را قبول كردند تا روزي كه پيرمرد نفس آخر را كشيد و جان داد به جان آفرين. پسرها تنها ماندند. مدت‌ها گذشت. پسر بزرگ‌تر روزي به دو برادرش گفت: «بياييد براي شكار به آن كوه برويم.»
برادر كوچك گفت: «اي برادر! مگر نصيحت پدرمان را فراموش كرده‌اي؟»
برادر بزرگ گفت: «حالا پيرمرد حرفي زده. اين كوه هم مثل كوه‌هاي ديگر است. شما هم نياييد، من خودم مي‌روم.»
برادر كوچك هرچه التماس كرد، گوش برادر بزرگ‌تر بدهكار نبود و قانع نشد و هيچ اعتنايي به حرف او نكرد. برادر بزرگ روزي عده‌اي از دوست‌ها و آشناهايش را جمع كرد كه براي شكار به آن كوه بروند. برادر بزرگ با چند مردي كه همراهش بودند، كوه رفتند. تا به كوه رسيدند، ديدند سبزسوار سبزپوش نقاب زده‌اي كه با شمشيري در دست، به سرعت به طرفشان مي‌آيد. سوار تا رسيد نزديك آنها، بدون اينكه حرفي بزند، شمشير را كشيد و همه را كشت و برگشت و پشت صخره‌هاي كوه ناپديد شد.
غروب كه شد، دو برادر ديدند كه برادر بزرگشان از كوه برنگشت. هر دو برادر نمي‌دانستند چه كار كنند. شب را با غصه و دلهره گذراندند و فرداي آن روز، صبح زود برادر وسطي به برادر كوچك گفت: «حتماً بلايي سر برادرمان و دوست‌هاش آمده، بيا برويم به كوه و ببينيم آنجا چه خبر شده».
برادر كوچك كه اسمش ملك محمد بود و خيلي هم دانا و تيزهوش و پرزور بود، گفت: «من كه نمي‌آيم. اگر خودت مي‌خواهي بروي، برو».
برادر وسطي هم مثل برادر بزرگ عده‌اي را جمع كرد و با خودش به كوه برد. وقتي به كوه رسيدند، ديدند كه همه كشته شده‌اند و تن بي‌جانشان روي زمين افتاده است.‌ هاج و واج و مات اطراف را نگاه مي‌كردند كه ديدند كه سوار سبزپوش نقاب زده‌اي با شمشير آماده تو دست، از كوه سرازير شده با عجله و شتاب به طرفشان مي‌آيد.
سوار تا به آنها رسيد، اين عده را هم مانند برادر بزرگ‌تر و مردهاي همراهش كشت و نعش همه را رو زمين انداخت. غروب كه شد، ملك محمد ديد از اين برادر هم خبري نشد. رفت تو فكر و ناراحت شد. اسبش را زين كرد و با دلهره سوار شد و به طرف كوه رفت. تا به دامنه‌ي كوه رسيد، ديد كه دو برادر و عده‌اي كه همراهش بودند، همه كشته شده‌اند. همين كه چشمش به آنها افتاد، غم دنيا به دلش نشست، اما زود برگشت و تا به خانه رسيد، نجاري را آورد و به او گفت: «اي نجار! از تو مي‌خواهم كه مجسمه‌ي آدمي از چوب برايم درست كني.»
نجار قبول كرد و ظرف چند روز مجسمه را برايش ساخت. ملك محمد مجسمه را برداشت و سوار اسبش شد و به طرف كوه تاخت و هنوز شب نشده بود كه به كوه رسيد. مجسمه را از اسب پائين آورد و آن را كنار كشته‌ها گذاشت و خودش هم آن نزديكي، تو گودالي قايم شد. آفتاب كه زد و هوا روشن شد، همان سوار سبزپوش از كوه سرازير شد تا رسيد به مجسمه و ديد كه چوبي است، كاري به آن نداشت و اطراف را نگاه كرد، چون چيزي نديد، زود برگشت.
ملك محمد هم پنهاني و با احتياط، آرام آرام دنبالش رفت. سوار رفت و ملك محمد هم رفت تا رسيدند به كمركش سختي كه هيچ راهي براي عبور نداشت. ملك محمد ديد كه سوار وردي خواند و در كمركش كوه غاري دهن باز كرد و سوار با اسب وارد غار شد. ملك محمد هم زود جنبيد و پشت سر او خودش را رساند به غار. ديد كه در غار به هم آمد و چسبيد، اما رو به رو يك روشنايي به چشم مي‌خورد. سوار مي‌رفت و ملك محمد هم پاورچين پاورچين پشت سرش جلو مي‌رفت، اما هرچه در آن غار رفتند، پاياني نداشت. سوار سبزپوش يكهو از نظر ملك محمد غايب شد. ملك محمد سردرگم ماند و ناچار رفت و رفت تا رسيد به سرزمين ديگري. مدت‌ها طول كشيد و تشنگي و گرسنگي امان ملك محمد را بريد. ناگهان دهقاني را ديد كه داشت زمين را شخم مي‌زد. صدا زد:‌ «اي مرد! نان نداري؟»
مرد دهقان بي‌اينكه حرفي بزند، آرام با دست اشاره كرد كه جلو بيا. ملك محمد كه اوقاتش تلخ بود، با صداي بلند گفت: «اي مرد! با تو هستم نان نداري؟»
مرد دويد و گفت: «قربانت شوم، در اين بيشه دو تا شير درنده هست. اگر بلند حرف بزني، مي‌آيند، هم تو را مي‌خورند و هم مرا.»
ملك محمد گفت: «من خيلي گرسنه‌ام. تو برو خانه ناني برايم بيار. من هم به جاي تو شخم مي‌زنم تا بيايي.»
آن بابا قبول كرد و به خانه رفت تا براي ملك محمد نان بياورد. ملك محمد هم كه كلافه و عصباني بود، شروع كرد به شخم زدن و با صداي بلند گاوها را مي‌راند. شيرها از تو بيشه تا صداي ملك محمد را شنيدند، نعره كشيدند به طرف او آمدند و حمله كردند. ملك محمد با شجاعت و دليري هر دو را گرفت و به گاوآهن بست و شروع كرد به شخم زدن و گاوها را كه شخم مي‌زدند، آزاد كرد تا بچرند و استراحت كنند. صاحب زمين كه از خانه برمي‌گشت، از دور گاوها را ديد و به خيال اينكه همان شيرهاي درنده هستند، ايستاد و فرياد زد: «اي جوان! بيا نانت را ببر كه من رفتم.»
بي‌چاره مرد دهقان از ترس برگشت به خانه و تا رسيد، تب لرزه گرفت. ملك محمد هم شيرها را قسم داد كه ديگر هيچ آزاري به كسي نرسانند. شيرها هم قسم خوردند كه از آن پس، كاري به كار كسي نداشته باشند. ملك محمد آنها را آزاد كرد و گاوهاي مرد دهقان را جلو انداخت تا ببرد به خانه و مرد تحويل بدهد، اما نمي‌دانست كه خانه‌ي مرد كجاست.»
ناچار گاوها را راند تا ببيند گاوها كه راه بلدند، او را به كجا مي‌برند. همين طور آرام آرام قدم برمي‌داشت و دنبال گاوها مي‌رفت تا عاقبت گاوها به خانه‌اي رسيدند. او فكر كرد خانه‌ي صاحب زمين باشد. گاوها وارد خانه شدند و ملك محمد هم دنبالشان رفت تو. ملك محمد ديد زني در آن خانه نشسته است. پرسيد: «مادر! اين گاوها مال شماست؟»
زن جواب داد: «بله».
ملك محمد مردي را ديد كه زير لحاف خوابيده است. پرسيد: «چرا اين مرد خوابيده؟»
زن گفت: «اين مرد ناخوش است».
ملك محمد گفت: «من اينجا نشسته‌ام، كمي آب به من بده.»
زن رفت و كمي آب كثيف آورد و به او داد. ملك محمد گفت: «مادر! اين كه آب نيست.»
زن گفت: «والله در اين شهر آب خوبي نيست.»
ملك محمد پرسيد: «چرا؟»
زن گفت: «آب شهر ما از چاهي است، اما تو چاه ماهي بسيار بزرگي است كه جلو آب را گرفته و نمي‌گذارد كه آب كافي براي ما بيايد. ما هر هفته بايد يك دختر و لاشه‌ي پخته‌ي گاوميشي بدهيم، تا دختر خودش را با گوشت گاوميش به دهان ماهي بيندازد تا او بگذرد كمي آب براي ما بيايد. فردا هم بايد دختر پادشاه اين شهر را به ماهي بدهند كه بگذارد آب براي مردم شهر بيايد.»
ملك محمد گفت:‌ «امشب جايي به من بدهيد و فردا راهي را كه دختر از آن مي‌رود، به من نشان بدهيد.»
زن جايي به او داد. ملك محمد با خيال راحت خوابيد و خستگي روز را به در كرد. آفتاب كه از پشت كوه درآمد، زن راه را به او نشان داد. ملك محمد سر راه را گرفت و ديد كه دختري يك طبق گوشت پخته روي سر گذاشته و با چشم گريان و دل بريان مي‌آيد. تا دختر نزديك او رسيد، ملك محمد گفت:‌ «اي دختر! اين گوشت‌ها را به زمين بگذار تا از آن سير بخورم و به جاي تو، خودم را به دهان ماهي بيندازم.»
دختر حرف ملك محمد را قبول كرد و گوشت‌ها را زمين گذاشت. ملك محمد شكم سيري از گوشت‌ها خورد و گفت: «حالا بيا چاه را نشانم بده.»
هر دو با هم رفتند تا رسيدند سر چاه و دختر دهانه‌ي چاه را به او نشان داد. ملك محمد شمشير به دست كنار چاه ايستاد. تا ماهي سرش را از چاه بيرون آورد، با هرچه زور كه در بدن داشت، شمشير زد و ماهي را از وسط نصف كرد.
آب چاه مثل چشمه‌ي جوشان فواره زد و مثل سيل خروشان سرازير شد و نيمي از شهر را آب گرفت. مردم فوراً به پادشاه خبر دادند كه ماهي كشته شد و دخترش نجات پيدا كرد. پادشاه تا شنيد، از شادي نعره زد و وقتي پي برد كه كشتن ماهي كار كي بوده، ملك محمد را خواست و تا او رسيد، تاج شاهي را از سرش برداشت و گفت: «اي جوان دلير! تو شاه باش و من وزير مي‌شوم و دخترم را هم به تو مي‌دهم.»
ملك محمد قبول نكرد. پادشاه گفت: «هرچه بخواهي، به تو مي‌دهم.»
ملك محمد گفت: «من چيزي از تو نمي‌خواهم. من آدم سرزمين ديگري هستم تنها مي‌خواهم كه به هر وسيله كه شده، مرا به سرزمين خودم برساني.»
پادشاه سرگذشت ملك محمد را پرسيد و خوب كه فكر كرد گفت: «برو به فلان كوه كه سيمرغ آنجا رو شاخه‌ي درختي لانه ساخته. زير آن درخت بخواب. وقتي سيمرغ آمد، هرچه براي تو قسم خورد كه مشكل تو را برآورده مي‌كنم، تو بلند نشو. تا بگويد به شير مادر و به رنج پدر، هر خواهشي داري، برآورده مي‌كنم. آن وقت بلند شو.»
ملك محمد گفت:‌ «من كه نمي‌دانم آن درخت كجاست؟»
پادشاه فرمان داد و يك نفر راه بلد همراه او روانه كرد كه درخت سيمرغ را به او نشان بدهد. هر دو به طرف درختي به راه افتادند كه لانه‌ي سيمرغ بالاي آن بود و تا به آن درخت رسيدند، مرد راهنما درخت را به ملك محمد نشان داد. ملك محمد ديد كه سيمرغ تو لانه نيست. نگاهي به درخت انداخت و ديد كه اژدهاي سياهي از درخت بالا رفته و جوجه‌هاي سيمرغ از ترس جانشان بال بال مي‌زنند و جيك جيك مي‌كنند. ملك محمد شستش خبردار شد كه اژدها قصد جان جوجه‌هاي سيمرغ را كرده است. شمشيرش را كشيد و اژدها را از وسط نصف كرد. نصفي را به بچه‌هاي سيمرغ داد و نصف ديگر را براي مادرشان كنار گذاشت و زير آن درخت خوابيد. سيمرغ كه رسيد، ديد كه يك نفر زير درخت خوابيده است. با خودش فكر كرد كه همين شخص است كه هر سال جوجه‌هايش را مي‌خورد. سنگ بزرگي برداشت و مي‌خواست كه او را در خواب بكشد كه جوجه‌ها فرياد زدند: «مادر! مادر! اين جوان ما را از مرگ نجات داده».
سيمرغ گفت: «شما را از دست چي نجات داده؟»
جوجه‌هاي سيمرغ اژدها را به او نشان دادند و گفتند: «اين مار مي‌خواست ما را بخورد كه اين جوان به موقع سر رسيد و او را با شمشير كشت و دو نصف كرد. نصفش را به ما داد و نصف ديگرش را براي تو كنار گذاشته.»
سيمرغ نصفه‌ي اژدها را خورد و بالاي سر ملك محمد آمد و بالهايش را روي او كشيد تا خوب بخوابد. بعد از مدتي ملك محمد از خواب بيدار شد. سيمرغ قسم ياد كرد و گفت: «اي جوان! برخيز. هر مشكلي كه داري، بگو تا برآورده كنم.»
ملك محمد بلند نشد. سيمرغ گفت: «به شير مادر و به رنج پدر، هر كاري را كه بخواهي، برايت مي‌كنم.»
ملك محمد وقتي شنيد كه سيمرغ قسم خورد، بلند شد و درد دل و تمام اتفاق‌هايي را كه برايش افتاده بود، براي سيمرغ تعريف كرد. سيمرغ گفت: «اي جوان! تو نمي‌تواني شخصي را كه برادرهات را كشته، بكشي.»
ملك محمد گفت: «تو مرا به آنجا ببر، يا انتقام خون برادرهام را بگيرم يا من هم مثل برادرهام كشته مي‌شوم.»
سيمرغ گفت: «بردن تو به آنجا خيلي مشكل است.»
ملك محمد گفت: «چرا مشكل است؟»
سيمرغ گفت: «براي رفتن به آنجا لاشه‌ي يك گاو ميش با چهل مشك آب لازم است كه بايد خودت همه‌ي اينها را آماده كني و به دهان من بيندازي تا من تو را به آنجا برسانم.»
ملك محمد گفت:‌ «هرچه بگوئي، مي‌آورم.»
از سيمرغ اجازه خواست كه براي تهيه‌ي گوشت گاوميش و آب برود. بي‌معطلي برگشت به دربار پادشاه و جريان را به او گفت. پادشاه زود فرمان داد تا تمام آنها را آماده كنند. همه چيز آماده شد و پادشاه چند نفر را به كمك او فرستاد تا آنها را به سيمرغ برسانند. چند مرد چيزهايي را كه لازم بود، پيش سيمرغ رساندند. سيمرغ گفت: «اي ملك محمد! همه را رو بال‌هاي من محكم ببند و خودت هم رو بالم بنشين.»
سيمرغ به ملك محمد ياد داد كه هروقت گفتم آب، تو گوشت بده. وقتي گفتم گوشت، آب بده. همه چيز كه آماده شد، سيمرغ به آسمان پرواز كرد و رفتند. سيمرغ پرواز كرد و پرواز كرد. فرسخ‌ها و فرسخ‌ها راه رفتند. كوه‌ها و دشت‌ها را زير پا گذاشتند. سيمرغ در طول راه گوشت و آب مي‌خواست، تا رسيدند به جايي و سيمرغ آب خواست، اما ديگر گوشتي نمانده بود. ملك محمد كمي از گوشت ران خودش را بريد و در دهان سيمرغ انداخت. سيمرغ ديد كه بدمزه است. پي برد كه از گوشت ملك محمد است. چيزي نگفت، اما آن را زير زبانش نگه داشت و نخورد. وقتي به مقصد رسيدند و سيمرغ به زمين نشست، به ملك محمد گفت: «راه برو ببينم چه طور راه مي‌روي.»
سيمرغ ديد كه ملك محمد لنگ لنگان راه مي‌رود. زود گوشت را از زير زبانش درآورد و آب دهانش را به آن ماليده و خوب خيس كرد و روي زخم ران ملك محمد گذاشت. پاي ملك محمد فوري خوب شد. سيمرغ چند تايي از پرهايش را كند و به ملك محمد داد و گفت: «هروقت گرفتاري داشتي، يكي از اين پرها را آتش بزن. من فوري حاضر مي‌شوم.» سيمرغ خداحافظي كرد و به طرف لانه‌اش برگشت. ملك محمد تك و تنها راه افتاد تا رسيد به قلعه‌اي. همان كسي كه برادرهايش را كشته بود، در آن قلعه زندگي مي‌كرد. ملك محمد هرچه دور و بر آن قلعه گشت تا راهي پيدا كند و وارد قلعه بشود، راهي پيدا نكرد و كسي را هم نديد تا از او بپرسد. ناچار كمندش را به بالاي ديوار قلعه انداخت تا بتواند وارد قلعه شود. كمندش گير كرد به كنگره‌ي ديوار. از ديوار بالا رفت و وارد قلعه شد. تو قلعه هرچه گشت، كسي را نديد. آمد و پشت صندوقي قايم شد. يكهو ديد كه آن سوار سبزپوش مثل كبوتري از هوا وارد قلعه شد و مشغول خوردن غذا شد. ملك محمد فكري كرد و با خودش گفت كه اگر شمشير را به طرف او پرت كنم، مي‌ترسم كه به او نخورد، اگر رو گردنش بپرم، مي‌ترسم كه زورم به او نرسد. باز به فكر فرو رفت و به خوش گفت كه مي‌پرم روي گردنش، پناه بر خدا.
كمي ايستاد بعد پريد و گردن او را گرفت. ملك محمد هرچه كرد، كاري از دستش برنيامد. ديگر خسته و نوميد شده بود كه نعره‌اي از دل كشيد و گفت: «يا علي! مدد بده. مولا علي به او كمك كرد. ملك محمد او را به زمين زد و شمشير از كمر كشيد و خواست كه او را بكشد. نگاهي به صورتش كرد. ديد نقاب دارد. نقاب را برداشت و ديد كه زن است. زن گفت: «اي ملك محمد! مي‌دانم كه تو براي خونخواهي برادرهات آمده‌اي. برادرهات را من كشته‌ام، اما تو مرا نكش. قسم مي‌خورم كه زن تو بشوم. من دختر شاه پريانم.»
ملك محمد در چشم به هم زدني تير عشق او را خورد و قبول كرد و او را قسم داد و از روي سينه‌اش بلند شد. آن پري هم فوري خود را به عقد ملك محمد درآورد. هر دو از جان و دل همديگر را دوست مي‌داشتند. مدت‌ها گذشت. روزي پري گفت: «ملك محمد! من دشمني دارم كه آن بابا هم عاشق من است. بارها به سراغ من آمده و من دل به او نمي‌دهم. اين دشمن ديوي است به اسم افسون. من حالا به عقد آدمي زاد درآمده‌ام. تو نبايد هيچ وقت مرا تنها بگذاري. مي‌ترسم كه مرا بدزدد.»
ملك محمد تا اين حرف را شنيد، ديگر لحظه‌اي پري را تنها نمي‌گذاشت. هرجا مي‌رفتند، با هم بودند. روزي از روزها كه ملك محمد و پري هر دو در خانه بودند، ملك محمد خوابش گرفته بود. پري هم لب حوض رفت تا موهايش را شانه كند. همين طور كه داشت موهايش را شانه مي‌زد، ناگهان نره ديو مثل عقابي از هوا پايين آمد و پري را به چنگ گرفت و با خودش برد. وقتي ملك محمد از خواب بيدار شد، ديد اثري از پري نيست. خيلي نگران شد و فهميد كه ديو او را دزديده است. به ياد سيمرغ افتاد. يكي از پرهاي سيمرغ را درآورد و آتش زد. بلافاصله سيمرغ حاضر شد. ملك محمد غصه و درد دلش را اين بار هم به سيمرغ گفت و از او راه و چاره خواست. سيمرغ گفت:‌ «تو نمي‌تواني او را به دست بياوري».
ملك محمد گفت: «اگر زير زمين هم پنهان شده باشد، پري را از او مي‌گيرم.»
سيمرغ ديد كه ملك محمد پريشان است و دست بردار نيست. دريايي را به او نشان داد و گفت: «اي ملك محمد برو لب آن دريا. سنگ بزرگي آنجاست. بگو ‌اي سنگ! اگر گفت بله، بگو من اسب هشت پا را مي‌خواهم. اگر گفت اسب شش پا را ببر، قبول نكن.» ملك محمد حرف سيمرغ را خوب گوش كرد و از آن پرنده خداحافظي كرد و رفت و رفت تا رسيد كنار دريا و به سر سنگ رفت. گفت: «اي سنگ! من اسب هشت پا را مي‌خواهم.»
سنگ گفت: «اسب هشت پا حاضر نيست. اسب شش پا را ببر.»
ملك محمد گفت: «اسب شش پا را بده».
سنگ اسب شش پا را به او داد و ملك محمد هم سوار شد و رفت، تا رسيد به خانه‌ي نره ديو و ديد كه ديو خوابيده است. آهسته به دختر پري‌زاد گفت: «بيا سوار شو تا زودتر از اينجا برويم.»
پري زاد گفت: «چه اسبي آورده‌اي؟»
ملك محمد گفت:‌ «اسب شش پا را آورده‌ام.»
پري‌زاد گفت:‌ «برگرد اسب هشت پا را بيار. اگر با اين اسب برويم، ديو بين راه به ما مي‌رسد و تو را مي‌كشد و مرا دوباره با خودش مي‌برد.»
ملك محمد اصرار كرد كه سوار همين اسب شش پا بشوند و بروند. پري ناچار قبول كرد و ترك ملك محمد سوار اسب شش پا شد و حركت كردند و رفتند تا رسيدند به كنار دريا. ديدند كه ديو مثل تندباد تيز مي‌آيد. ديو رسيد و هر دو را گرفت و به هوا برد و گفت:‌ «اي ملك محمد! تو را به كوه بزنم يا به دريا بيندازم؟»
ملك محمد مي‌دانست كه حرف ديو وارونه است. به همين خاطر به او گفت: «مرا به كوه بينداز.»
ديو او را به دريا انداخت. ملك محمد با هزار زحمت و بي‌چارگي از آب دريا بيرون آمد و روز بعد رفت سر آن سنگ و گفت: «‌اي سنگ! اسب هشت پا را مي‌خواهم.»
سنگ گفت: «اسب حاضر است.»
ملك محمد بي‌درنگ سوار اسب شد و رفت. وقتي به دختر پري‌زاد رسيد، ديد كه ديو اين بار هم خوابيده و سرش را رو زانوي پري‌زاد گذاشته است. پري گفت:‌ «‌اي ملك محمد باز هم آمدي؟»
ملك محمد جواب داد: «اين بار اسب هشت پا را آورده‌ام. بيا سوار شو تا برويم.»
آرام سر ديو را رو زمين گذاشتند و پري‌زاد آمد و سوار شدند و هر دو رفتند. نره ديو بيدار كه شد، پري زاد را نديد. پي برد كه ملك محمد باز او را برده است. تنوره كشيد و رفت به دنبال آنها. اما هرچه تلاش كرد، به آنها نرسيد. ملك محمد با پري‌زاد به خانه برگشت و ديو هم نتوانست دوباره پري زاد را ببرد. ملك محمد و پري زاد سال‌هاي سال زندگي را به خير و خوشي در كنار هم مي‌گذراندند. روزي پري‌زاد به ملك محمد گفت:‌ «وقتي ديدي مرد ريش سفيدي با الاغي سفيد و تابوتي پشت الاغ اينجا آمد، بايد بداني كه عمر من تمام است.»
ملك محمد از اين حرف خيلي افسرده و غمگين شد. هر روز فكري به سرش مي‌زد كه اين حرف درست است يا نه؟ مدتي از اين ماجرا گذشت. اما يك روز ديد مرد ريش سفيدي با الاغ سفيد و يك تابوت از در خانه وارد شد. ملك محمد يكهو ديد كه پري‌زاد بي‌جان روي زمين افتاد. آن مرد ريش سفيد بي آنكه حرفي بزند، پري زاد را تو تابوت گذاشت و آن را به پشت الاغ بست و رفت. ملك محمد فريادي از ته دل كشيد و گريه و زاري كرد. تا سه شبانه روز غذاي او فقط گريه و زاري بود. بعد از سه شبانه روز ملك محمد يك پر سيمرغ را آتش زد. سيمرغ بي‌درنگ حاضر شد. ملك محمد واقعه‌ي مرگ پري‌زاد را براي سيمرغ تعريف كرد. سيمرغ گفت: «اي ملك محمد! آن مرد ريش سفيد پدر پري‌زاد و پادشاه پريان است. اگر در نظر تو پري‌زاد مرده، ولي او هنوز زنده است و نمرده. او را به سرزمين پريان برده‌اند. اين زن ديگر از دست تو رفته و از اينجا تا سرزمين پريان هفتاد هزار سال راه است. تو ديگر نمي‌تواني دنبال او بروي.»
ملك محمد ناراحت و افسرده گفت: «به خدا قسم! از او دست بردار نيستم. بايد به من كمك كني.»
سيمرغ راه را به او نشان داد. ملك محمد راه را در پيش گرفت و شب و روز راه مي‌رفت. روز اول در بين راه ديد كه سه نره ديو جلو او را گرفتند و هم ديگر را مي‌زدند و هركدام مي‌گفت مال من است. ملك محمد فكر كرد كه بر سر جان او بازي مي‌كنند. ديوها تا او را ديدند، خنديدند كه عجب صبحانه‌اي براي ما حاضر شده است. يكي از آنها گفت: «آدمي‌زاد! اين‌ها را براي ما تقسيم كن. تا بعد تو را بخوريم.»
ملك محمد پرسيد: «اين‌ها چي هستند؟»
گفتند كه اين‌ها قاليچه‌ي حضرت سليمان بن داود و يك كلاه غور و يك تير كمان است. ملك محمد گفت: «اين‌ها به چه دردي مي‌خورند؟»
گفتند اين قاليچه‌اي است كه وقتي كسي روي آن بنشيند و بگويد‌ اي قاليچه‌ي حضرت سليمان بن داود مرا در فلان جا حاضر كن، فوري او را در هرجا كه بخواهد، حاضر مي‌كند. اين كلاه هم كلاه غور است كه هركس به سرش بگذارد، از نظر همه غايب مي‌شود. اين تير و كمان هم صد فرسنگ به هوا بُرد دارد. ملك محمد گفت: «حالا كه من آدمي‌زادم و كم زورم، تيري با اين كمان مي‌اندازم. هركدام آن را زودتر براي من آورديد، همه اين‌ها مال اوست.»
اين را هر سه ديو قبول كردند و ملك محمد تيري در كمان گذاشت و با قدرت هرچه تمام‌تر رها كرد. ديوها به دنبال تير دويدند. ملك محمد تيز و بز جنبيد روي قاليچه نشست و كلاه غور را به سر گذاشت و تير و كمان را به كمر بست و گفت:‌ «اي قاليچه‌ي حضرت سليمان بن داود مرا نزد پري زاد برسان.»
قاليچه او را بي‌درنگ جلو در خانه‌ي دختر شاه پريان حاضر كرد. از آن طرف ديوها وقتي برگشتند، نشاني از آدمي زاد نديدند. دختر تا ملك محمد را ديد حيرت زده و مات باقي ماند كه اين آدمي‌زاد چه طور خودش را رسانده به اينجا. از طرفي خوشحال هم شد كه اين مرد عجب عشقي به او دارد. ملك محمد چند روزي نزد دختر شاه پريان بود، اما پدر پري‌زاد خبر نداشت. پري‌زاد گفت: «ملك محمد! من ديگر در عقد تو نيستم.»
ملك محمد گفت: «پس چه كنم كه تو را دوباره به عقد خودم دربياورم؟»
پري‌زاد جواب داد: «پدرم اسبي دارد كه تو طويله زين كرده حاضر است. صبح زود برو سوار آن بشو و جلو خانه با اسب بازي كن. پدرم بيرون مي‌آيد. اگر حرف خوبي به تو گفت، بدان كه مرا به تو مي‌دهد. اما اگر حرف بدي زد، ديگر پيش من نيا كه مرا به تو نمي‌دهد. فرار كن و برو.»
ملك محمد هم قبول كرد و صبح زود رفت و اسب را از طويله بيرون آورد و سوار شد و شروع كرد به اسب سواري. پدر پري بيرون آمد. تا چشمش به او افتاد، گفت: «اي جوان! خداوند يار و نگهدار تو باشد.»
ملك محمد اسب را به طويله برد و برگشت پيش پري‌زاد. زن از او پرسيد:‌ «پدرم چه گفت؟»
ملك محمد جواب داد: «پدرت به من گفت اي جوان خداوند يار و نگهدار تو باشد. پس خاطرجمع باش».
پري‌زاد گفت: «من به عقد تو درمي‌آيم.»
همان روز پدر پري‌زاد دخترش را به ملك محمد داد و آنها دوباره با هم عروسي كردند. مدتي گذشت. يك روز اقوام و خويشان شاه پريان آمدند و گفتند كه تو دخترت را به آدمي زاد داده‌اي. ما كه قوم و خويش تو و به فرمان تو هستيم، چرا به ما ندادي؟ شاه پريان گفت: «چرا زودتر نيامديد؟ حالا ديگر چه كار كنم؟»
گفتند كاري به او محول كن. اگر آن كار را انجام داد، در دنيا نظير ندارد. پادشاه گفت: «چه كاري؟»
گفتند به او بگو اگر راز دل سد و صنوبر را براي من آوردي، مي‌تواني داماد من باشي. اما اگر نياوردي، بايد دخترم را طلاق بدهي. پادشاه ملك محمد را خواست و به او گفت: «صنوبر كجاست؟»
ملك محمد گفت: «من چه مي‌دانم.»
پادشاه گفت:‌ «بايد جواب اين را بياوري».
ملك محمد آمد و اين قضيه را به همسرش گفت. پري‌زاد گفت: «اي ملك محمد! اگر بخواهي دنبال اين كار بروي، ديگر برنمي‌گردي».
ملك محمد گفت:‌ «چاره‌اي ندارم. مي‌روم. پناه بر خداوند عالم!»
ملك محمد قاليچه و كلاه غور و تير و كمان را برداشت و از خانه كه دور شد. وقتي به جايي رسيد كه فكر مي‌كرد كسي او را نمي‌بيند، روي قاليچه نشست و كلاه غور را هم به سر گذاشت و تير و كمان را به كمر بست و گفت: «اي قاليچه‌ي حضرت سليمان بن داود! مرا پيش سد و صنوبر حاضر كن.»
در چشم به هم زدني آنجا حاضر شد. تا چشمش به او افتاد، با خود گفت كه كدام سد و صنوبر است؟ تعجب كرد و ديد سگي طوقي طلايي به گردن دارد و الاغي را ديد كه استخوان در آخور دارد. سد تا چشمش به ملك محمد افتاد، گفت: «اي ملك محمد! تا حالا كجا بودي؟»
ملك محمد گفت: «من آمده‌ام تا راز دل تو را بپرسم و بروم.»
سد گفت: «اگر راز دل يك زين ساز را براي من آوردي، من هم راز دلم را به تو مي‌گويم. اين زين ساز روزي چهار تا زين مي‌سازد و غروب كه مي‌شود، آن‌ها را با تبر خرد مي‌كند.»
ملك محمد گفت:‌ «اين زين ساز كجاست؟»
سد گفت: «خدا مي‌داند.»
ملك محمد دوباره رفت رو قاليچه‌ي حضرت سليمان و پرواز كرد و پيش زين ساز رفت. زين ساز تا او را ديد، گفت: «اي ملك محمد! تا حالا كجا بودي؟»
ملك محمد گفت: «من آمده‌ام تا راز دل تو را براي سد ببرم و بدانم كه تو چرا اين همه زحمت مي‌كشي و زين مي‌سازي و غروب كه مي‌شود، آن‌ها را خرد مي‌كني؟»
زين ساز گفت:‌ «يك نفر پارچه باف هست كه هر روز پارچه‌هاي قشنگي مي‌بافد و غروب كه مي‌شود، آن‌ها را مي‌سوزاند. اگر راز دل او را براي من آوردي، من هم راز دلم را به تو مي‌گويم.»
ملك محمد گفت: «پارچه باف كجاست؟»
زين ساز گفت: «خدا مي‌داند.»
ملك محمد روي قاليچه نشست و كلاه غور را به سر گذاشت و گفت: «اي قاليچه‌ي حضرت سليمان بن داود! مرا نزد آن پارچه باف برسان.»
قاليچه بي‌درنگ ملك محمد را آنجا برد. پارچه باف تا او را ديد، گفت:‌ «اي ملك محمد تا به حال كجا بودي؟»
ملك محمد گفت: «آمده‌ام تا راز دل تو را براي زين ساز ببرم و بدانم چرا پارچه‌هايي به اين خوبي را هر روز آتش مي‌زني؟»
پارچه باف گفت: «كوري هست كه زير سايه‌ي درختي، لب چاه خشكي نشسته و هميشه مي‌گويد هركس كه به من كمك كند، خدا به او رحم نكند. اگر تو راز دل او را براي من آوردي، من هم راز دلم را براي تو مي‌گويم.»
ملك محمد گفت:‌ «آن كور كجاست؟»
پارچه باف جواب داد: «خدا مي‌داند.»
ملك محمد اين بار هم نشست روي قاليچه‌ي حضرت سليمان و در چشم به هم زدني رسيد پيش آن كور. مرد كور گفت: «اي ملك محمد تا به حال كجا بودي؟»
ملك محمد گفت: «من آمده‌ام تا راز دل تو را براي پارچه باف ببرم.»
مرد كور گفت: «به اين شرط راز دلم را برايت مي‌گويم كه وقتي حرفم تمام شد، دست به دست من بدهي تا سرت را ببرم.»
ملك محمد قبول كرد و فوري قلم و دفترش را به دست گرفت و گفت كه بگو. مرد كور گفت: «اي ملك محمد! ما دو برادر بوديم و هر روز گدائي مي‌كرديم. از قضاي روزگار روزي از هم جدا افتاديم. او به راه خودش رفت و من هم به راه خودم. من رفتم و رفتم تا رسيدم به قلعه‌اي كه سه مرد جوان در آن قلعه بودند. آنها به من گفتند كه اين جا بمان. ما روزي صد تومان به تو مي‌دهيم و تو فقط براي ما خوراك و غذا درست كن و هيچ چيز هم از ما نپرس. من هم خيلي خوشحال شدم و آنجا ماندم. ديدم هر روز صبح اين سه جوان بيرون مي‌رفتند و غروب كه مي‌شد، دوباره به خانه برمي‌گشتند. مدت زيادي آنجا ماندم. وقتي مقداري پول جمع كردم و داشت وضعم خوب مي‌شد، بدبختي گريبان مرا گرفت. آن روز آن‌ها مي‌خواستند از خانه بيرون بروند كه من به خودم گفتم بايستي دنبال آنها بروم تا ببينم اين‌ها كجا مي‌روند و چه كار مي‌كنند. خلاصه، آنها از خانه بيرون رفتند. من هم پاورچين پاورچين دنبالشان رفتم. ديدم هر سه به لب چاهي رفتند و داروئي به چشمشان كشيدند و به چاه سرازير شدند. من هم از آن دارو به چشم كشيدم و دنبال آنها به چاه رفتم. ديدم كه سه جوان رسيدند به باغ سرسبزي كه وسط آن باغ حوض قشنگي بود و ميوه‌هاي فراواني داشت. جوان‌ها لب حوض رفتند و همان جا نشستند و قرآن خواندند و از ميوه‌هاي باغ خوردند. من هم خودم را همان نزديكي پنهان كردم. تا غروب شد. ديدم دارند به خانه برمي‌گردند. من هم دنبالشان رفتم. ناگهان يكي از آنها سرش را برگرداند و مرا ديد. هيچ حرفي نزد. هر سه از چاه بيرون رفتند و از آن دارو به چشم كشيدند و راه هموار خانه را در پيش گرفتند. من هم از چاه بيرون آمدم و از آن دارو به چشم كشيدم كه ناگهان پي بردم كه كور شده‌ام. از آن زمان تا به حال، من پاي اين درخت مانده‌ام. به اين جهت مي‌گويم هركس به من رحم كند، خدا به او رحم نكند.»
ملك محمد هرچه را مرد كور گفته بود، نوشت. مرد كور گفت:‌ «ملك محمد! حالا دستت را به من بده كه مي‌خواهم تو را بكشم. ملك محمد گفت: «پس اجازه بده تا نمازي بخوانم.»
مرد كور گفت: «نمازت را بخوان.»
ملك محمد قاليچه‌ي حضرت سليمان را رو زمين پهن كرد و روي آن نشست و كلاه غور را به سرش گذاشت و از نظر غايب شد. مرد كور مدتي صبر كرد و بعد هرچه او را صدا زد و جوابي نشنيد، فهميد كه او كلاه به سرش گذاشته است. تا پي برد كه ملك محمد را از دست داده است، از غصه تركيد و مُرد. ملك محمد پيش پارچه باف آمد تا راز دل كور را به او بگويد. پارچه باف پرسيد: «ملك محمد راز دل كور را آوردي؟»
ملك محمد گفت بله و دفتر و نوشته‌ي راز دل كور را به او نشان داد. پارچه باف گفت: «چه طور از دست او در رفتي؟»
ملك محمد جواب داد: «خدا مرا نجات داد.»
پارچه باف گفت:‌ «من نمي‌گذارم كه بروي».
ملك محمد گفت: «تو راز دلت را برايم بگو، آن وقت هرچه دلت خواست با من بكن.»
پارچه باف گفت:‌ «اي ملك محمد! اين پارچه‌هاي زيباي مرا كه ديده‌اي و مي‌بيني كه چه قدر قشنگند؟ بله. من در تمام عمرم پارچه بافي كرده‌ام و هر روز هم تا غروب پارچه مي‌بافتم. دو تا دختر زيبا پول فراواني به من مي‌دادند و پارچه‌هاي مرا مي‌خريدند و مي‌بردند. تا اين كه من عاشق دختر كوچك شدم. نمي‌دانستم چه كار كنم ... يكهو دختر يك سيلي به صورت من زد. من بي‌هوش شدم و تا صبح بي‌هوش ماندم. صبح كه به هوش آمدم، ديدم اثري از دخترها نيست. من هم پارچه مي‌بافتم و تا غروب منتظر دخترها مي‌ايستادم. اما از آنها خبري نبود. آن روز آخرين باري بود كه رفتند و ديگر به سراغ من نيامدند. من هم پارچه‌هايي را كه هر روز آنها از من مي‌خريدند، هر روز غروب به خاطر غم دوري آنها مي‌سوزانم.»
ملك محمد مثل دفعه‌ي قبل همه‌ي سرگذشت او را نوشته بود. پارچه باف گفت: «ملك محمد! حالا دستت را به من بده كه مي‌خواهم تو را بكشم.»
ملك محمد گفت: «به من اجازه بده تا نمازم را بخوانم، بعد مرا بكش.»
پارچه باف گفت: «نمازت را بخوان.»
ملك محمد قاليچه‌ي حضرت سليمان را رو زمين پهن كرد و كلاه غور را رو سرش گذاشت و از نظر پارچه باف غايب شد. پارچه باف هرچه صدا زد ملك محمد... ملك محمد... ملك محمد نبود كه نبود، خلاصه پارچه باف از بس غصه خورد، مرد.
ملك محمد پيش زين ساز رفت. زين ساز گفت: «ملك محمد! راز دل پارچه باف را آوردي؟»
ملك محمد گفت: «براي خاطر تو راز دل هر دو تا را آورده‌ام.»
زين ساز گفت: «چه طور از دست آنها سالم در رفتي؟»
ملك محمد گفت: «خدا مرا نجات داد. حالا تو راز دلت را برايم بگو تا من بنويسم.»
زين ساز گفت: «به اين شرط راز دلم را برايت مي‌گويم كه بعد از گفتن راز دلم، دستت را به دستم بدهي تا تو را بكشم.»
ملك محمد قبول كرد. زين ساز گفت: «اي ملك محمد! تو كه زين‌هاي مرا ديده‌اي، با اين همه قشنگي.»
ملك محمد گفت: «بله، ديده‌ام.»
زين ساز گفت: «من شغلم زين سازي است. هر روز چهار تا زين درست مي‌كردم. هر روز غروب، دختر جواني پول زيادي مي‌داد و زين‌ها را مي‌برد. تا يك روز ... يك سيلي به صورتم زد كه بي‌هوش شدم. وقتي به هوش آمدم، ديدم كه دختر رفته. فردا هم چهار تا زين را درست كردم و منتظر بودم، اما دختر ديگر نيامد. اين بود راز دلم كه برايت گفتم. حالا دستت را به من بده تا تو را بكشم.»
ملك محمد گفت:‌ «اجازه بده تا نمازي بخوانم، بعد مرا بكش.»
زين ساز گفت: «نمازت را بخوان.»
ملك محمد مثل چند بار قبل، قاليچه را رو زمين پهن كرد و كلاه غور را به سرش گذاشت و از نظر زين ساز غايب شد و باباهه هرچه فرياد زد: ملك محمد... ملك محمد... خبري نشد. زين ساز هم از غصه جان داد. ملك محمد رفت تا رسيد پيش سد.
وقتي ملك محمد رسيد پيش سد، سد پرسيد: «اي ملك محمد راز دل زين ساز را آوردي؟»
ملك محمد گفت بله و آن دفترها را به او نشان داد. سد گفت: «تو چه طور از دست آنها سالم در رفتي؟»
ملك محمد گفت:‌ «خدا مرا نجات داد. حالا ازت مي‌خواهم كه بگويي چرا اين سگ طوق طلايي به گردن دارد و چرا تو آخور اين خر هم به جاي علف و گياه، استخوان مي‌ريزند.»
سد دست ملك محمد را گرفت و او را به جايي برد كه پر بود از استخوان آدمي‌زاد. ملك محمد پرسيد:‌ اي سد! اينها چي هست؟»
سد جواب داد: «اي ملك محمد اين‌ها هم مثل تو آمدند كه راز دل مرا بدانند، ولي نتوانستند شرط مرا به جا بياورند. من از تو مي‌خواهم كه دست از اين كار برداري. تو خيلي جواني و دلم برايت مي‌سوزد كه تو هم مثل اين‌ها به دست من كشته بشوي».
ملك محمد گفت:‌ «اي سد! من كه از اينها بهتر نيستم.»
سد گفت: «حالا كه مي‌خواهي راز دلم را برايت بگويم، جلو بيا تا بگويم.»
هر دو به اتاق سد رفتند. سد صندوقي را باز كرد و يك چوب بسيار باريك سبز را از صندوق درآورد و در چشم به هم زدني آن را به صورت دختر زيبايي درآورد و هر سه با هم رفتند زير ايواني كه هفت دروازه پشت سر هم داشت و سد تمام دروازه‌ها را به روي ملك محمد بست. در ته ايوان اتاقي بود كه هر سه تو آن اتاق نشستند. ملك محمد دفترش را باز كرد و قلم به دست گرفت و گفت «اي سد! بگو».
سد شروع كرد و گفت:‌ «من عموئي داشتم كه از اين دنيا رفت و او تنها دو دختر داشت. يكي از دخترهايش را به قصابي شوهر داد و اين دختر را كه مي‌بيني، پيش ما نشسته است، دختر كوچك عمويم است كه شوهر نكرده بود و من او را بزرگ كردم و به عقد خودم درآوردم و حالا مدت‌هاست كه با هم زندگي مي‌كنيم. خيلي هم با هم مهربان بوديم و من خيلي دوستش داشتم و يك لحظه فراموشش نمي‌كردم. يك شب كه خوابيده بودم، يكهو سردي دستي به صورتم ماليد و از خواب بيدار شدم. ديدم كه صنوبر است. گفتم اي عزيز! اين وقت شب كجا بودي كه دستت اين قدر سرد است؟ گفت رفته بودم مستراح. خلاصه تا سه شب همين حرف را به من مي‌زد. شب چهارم انگشت خودم را بريدم و نمك رو زخمش پاشيدم تا خوابم نبرد. نصف شب ديدم كه او از خواب بلند شد. من دو تا اسب داشتم، يكي به اسم باد و يكي هم باران. صنوبر اسب باران را زين كرد و سوار شد. من هم از خواب بلند شدم. اسب باد را زين كردم و دنبالش افتادم و اين سگ را كه طوق طلا به گردن زده‌ام، با خودم بردم تا رسيدم به قلعه‌اي، ديدم صنوبر اسب را به در قلعه بست و رفت تو. من هم از سمت ديگر رفتم و او را مي‌پائيدم و پنهاني نگاه مي‌كردم. ديدم كه چهل ديو تو قلعه نشسته‌اند و ديو قوي هيكلي رو تختي نشسته است. ديو قوي هيكل به صنوبر گفت: «اي توله سگ! چرا دير آمدي؟» صنوبر هم رو كرد به او و گفت: «آن توله سگ دير خوابيد و باعث شد دير آمدم.» خلاصه، صنوبر ... سوار اسب باران شد و برگشت. من هم ... با شمشير هر چهل تا [ديو] را كشتم و برگشتم به طرف ديو قوي هيكل. سر او را با شمشير شكافتم. يكهو او به من حمله كرد. زورم به او نرسيد كه اين سگ باوفا به كمك من آمد و شكم ديو را پاره كرد. من سرش را بريدم و برداشتم و سوار شدم. اسب من كه باد بود از اسب باران تندتر مي‌رفت. من پيش از صنوبر به خانه رسيدم و اسب را به طويله بردم. زينش را برداشتم و عرقش را خشك كردم و زود رفتم زير لحاف و خودم را به خواب زدم. صنوبر بعد از من رسيد و اسبش را به طويله برد و آمد پيش من. اما هيچ از من خبر نداشت و نمي‌دانست كه از همه چيز او خبر دارم. آمد و دستش را به صورتم ماليد. گفتم اي دخترعمو! باز هم رفته بودي مستراح؟ ديگر كاري با او نداشتم تا فردا صبح كه از خواب بيدار شدم. به او گفتم خوب حالا بگو ببينم اين چهار شب چه طور مستراح رفتي؟ گفت به تو هيچ مربوط نيست. من هم رفتم سر آن ديو قوي هيكل را آوردم و پهلوي او گذاشتم و گفتم اين سر شوهر بزرگ توست. او هم با اوقات تلخ رفت و چوب باريك سبزي از صندوق درآورد و به من زد و گفت سگ شو. من هم سگ شدم و توي كوچه‌ها گرسنه و ويلان مي‌دويدم. روزي رفتم تو خانه‌ي آن قصاب تا شايد گوشتي يا چيزي به من بدهد تا بخورم و از گرسنگي خلاص شوم. خلاصه، به خانه‌ي قصاب رفتم و آنجا ماندم. يك روز قصاب گوشت زيادي فروخته بود. يكي از شاگردهاي قصاب پول زيادي را كش رفته بود و تو سوراخي قايم كرده بود. قصاب وقتي حساب كرد كه چه قدر گوشت فروخته، ديد پول دخل او امروز كم است. من كه پول‌ها را ديده بودم، به در سوراخ رفتم و هي عوعو كردم. وقتي آنجا آمدند، قصاب نگاهي به سوراخ كرد و پول‌ها را ديد، آنها را از سوراخ بيرون آورد و نگاهي به من كرد و به زنش گفت اي زن! انگاري اين سگ آدم است. خلاصه، مرا شناختند و به هم ديگر گفتند كه شايد اين سد باشد. من وقتي اين حرف را شنيدم، دست روي چشم گذاشتم كه يعني من سد هستم. دختر عموي بزرگ‌ترم كه زن قصاب بود، گفت:‌ «اين كار آن خواهر گيس بريد‌ه‌ي من است كه اين بلا را به سر سد آورده. او هميشه از اين كارها مي‌كند.» قصاب دلش به حال من سوخت. گفت بايد برايش فكري بكنيم تا سد را از اين وضع نجات بدهيم. اگر نترسد، من مي‌توانم علاجش كنم. قصاب ديگي را پر آب جوش كرد و مرا دراز كرد و آب جوش را رو سرم ريخت. من ترسيدم. بعد از اين كار به صورت خودم برگشتم و حالا هنوز هم لكه‌اي روي پوست بدنم ديده مي‌شود.
ملك محمد آن را ديد و فهميد كه راست مي‌گويد.
سد گفت:‌ «زن قصاب كه دختر عموي من بود، به من گفت:‌ «حالا بيا كاري بكن.» گفتم: «چه كاري؟» دختر عمو چوب باريك سبزرنگي را كه مثل چوب باريك صنوبر بود، به من داد و گفت: «زنبيلي پر از گوشواره هم كه مقداري انگشتر در آن است، به تو مي‌دهم و تو هم چوبي را كه داري، پنهان كن و به در خانه‌ي او برو و جار بزن و بگو: آهاي گوشواره فروش! صنوبر حتماً مي‌آيد كه گوشواره بخرد. وقتي آمد و مشغول شد به نگاه كردن گوشواره‌ها، تو با اين چوب بزن تو سرش و هرچه دلت مي‌خواهد با او بكن. من هم قبول كردم و آنها را آوردم تا رسيدم در خانه‌ي صنوبر. جار زدم آهاي گوشواره فروش... گوشواره فروش... وقتي او آمد و مشغول وارسي گوشواره‌ها شد، با آن چوب زدم تو سرش و گفتم پدر سوخته خر شو. صنوبر هم به صورت خري درآمد و همين خر است كه الآن مي‌بيني. اين بود راز دل من. حالا ملك محمد! دستت را به من بده، تا تو را بكشم.»
ملك محمد گفت:‌ «اي مرد عزيز! تو كه هفت دروازه را روي من بسته‌اي، حالا اجازه بده تا نمازي بخوانم. آن وقت مرا بكش.»
سد به او اجازه داد كه نماز بخواند. ملك محمد اين بار هم قاليچه‌ي حضرت سليمان را رو زمين پهن كرد و كلاه غور را به سرش گذاشت و از نظر او غايب شد. سد كه ملك محمد را نمي‌ديد، هراسان درها را يكي يكي باز كرد و ملك محمد از پشت سر او بيرون رفت. سد هرچه داد زد: ملك محمد... ملك محمد... ملك محمد، گفت: «اي سد! خداحافظ كه من رفتم.»
سد كه راز دلش را از دست داده بود، از غصه جان سپرد و مرد. ملك محمد با هر زحمت و گرفتاري بود، با قاليچه‌ي حضرت سليمان پيش شاه پريان رفت. شاه پريان از آمدن ملك محمد پس از مدت‌ها دوري، حيرت زده و مات ماند و گفت:‌ «اي ملك محمد! راز دل سد و صنوبر را آورده‌اي؟»
ملك محمد گفت:‌ «شاه به سلامت باشد! غير از سد و صنوبر راز دل سه نفر ديگر را هم آورده‌ام.»
شاه چنان از شجاعت و مردانگي ملك محمد به حيرت افتاد كه رنگ از رخساره‌اش پريد. ملك محمد رفت و دفتري را كه راز دل همه در آن بود، به شاه پريان تقديم كرد. شاه پريان هم دخترش را دوباره به ملك محمد داد و براي آنها هفت روز و هفت شب جشن عروسي گرفت.
 
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول