نویسنده: محمد قاسم زاده
 

 
یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچ كی نبود. پیرمرد فقیری بود كه سه دختر خیلی خوشگل داشت و تو دهی با این سه دختر زندگی می‌كرد. روزی دخترها گفتند: «پدرجان! لباسی برایمان بخر. همسایه عروسی دارد و می‌خواهیم به عروسی برویم.»
پیرمرد از هركدام پرسید كه چه لباسی می‌خواهید؟ دختر بزرگ چادر خواست و دختر وسطی، پیراهن و دختر كوچك گفت كه برایش یك جفت كفش بخرد. پیرمرد كه پول كافی نداشت، غصه‌اش گرفت. مختصر پولی را كه كنار گذاشته بود، برداشت و راه افتاد تا برود شهر. وسط راه خسته شد. سر راهش رودخانه‌ای بود و این بابا نشست پای درختی تا نفسی تازه كند كه باز به فكر خرید برای دخترها افتاد. از غصه آهی كشید كه ناگهان آب رودخانه بالا آمد و دیو بزرگی از آب زد بیرون. پیرمرد جا خورد. دیو گفت: «چرا صدام كردی؟» پیرمرد كه هاج و واج مانده بود، گفت: «من كی تو را صدا زدم؟»
دیو گفت: «اسم من آه است. تو آه كشیدی و من هم آمدم. حالا بگو چی می‌خواهی؟»
پیرمرد گفت: «می‌خواهم بروم شهر و برای دخترهام خرید كنم، اما پول كافی ندارم.»
دیو گفت: «من پول می‌دهم تا هرچی می‌خواهی خرید كنی، اما در عوض تو هم باید یكی از دخترهات را بدهی به من.»
پیرمرد قبول كرد. دیو چند تایی سكه‌ی طلا به این بابا داد و گفت: «این خرماها را هم بریز تو جیبت. وقتی از بازار برگشتی، تخم خرماها را بنداز زمین. من از رو تخم خرماها، خانه‌ات را پیدا می‌كنم.»
دیو از سر احتیاط یك گلوله آتش تو خرماها گذاشت، تا اگر پیرمرد خرماها را نخورد، آتش جیبش را سوراخ كند و خرما رو زمین بیفتد و او بتواند خانه‌ی پیرمرد را پیدا كند. پیرمرد از دیو خداحافظی كرد و رفت به شهر. چیزهایی را كه دخترها می‌خواستند خرید و به خانه برگشت، اما از دیو و شرط و شروطش، چیزی به دخترها نگفت. صبح روز بعد دیو هرچه انتظار كشید، از پیرمرد خبری نشد. طرف غروب رد خرماها را گرفت تا رسید در خانه‌ی پیرمرد. در كه زد، دختر بزرگ در را باز كرد و تا دیو را دید، ترسید و رفت پیش پدرش و گفت:‌ «دیوی آمده و با تو كار دارد.»
پیرمرد آمد و دید همان آه است. آه گفت: «مگر به من قول نداده بودی؟»
پیرمرد گفت:‌ «چرا. حالا هم سر قولم هستم.»
پیرمرد این را گفت و برگشت و به دختر بزرگش گفت: «تو باید زن این دیو بشوی.»
دختر دید نمی‌تواند حرفی رو حرف پدرش بزند. ناچار از همه خداحافظی كرد و با دیو راه افتاد. رفتند و رفتند تا رسیدند كنار رودخانه. دیو گفت: «بیا پشت من سوار شو. چشمهات را ببند و هروقت گفتم، چشم‌هات را باز كن. تا من نگفته‌ام، نباید هیچ كاری كنی.»
دختر پشت دیو سوار شد و چشم‌هایش را بست. دیو پرید وسط رود و رفتند و رفتند تا رسیدند به قلعه‌ی دیو. دیو گفت:‌ «حالا چشمت را باز كن.»
دختر نگاه كرد و دید رسیده‌اند به قلعه‌‌ی خیلی بزرگی. شب كه شد، دیو گفت: «من آبگوشت بار گذاشته‌ام. سفره را پهن كن و غذا را بیار.»
دختر سفره را پهن كرد و غذا را آورد، ولی اولین لقمه را كه به دهن گذاشت، پی برد غذا از گوشت آدمی‌زاد پخته شده. دست كشید و گفت:‌ «من نمی‌خورم. این گوشت آدمی‌زاد است.»
دیو گفت:‌ «باید بخوری، والا سنگت می‌كنم.»
دیو هرچه اصرار كرد، دختر لب به غذا نزد. دیو عصبانی شد. دست دختر را گرفت و او را برد به اتاقی و تبدیلش كرد به سنگ. یك هفته گذشت. دیو آمد دم در خانه‌ی پیرمرد. در زد. پیرمرد در را باز كرد. دیو گفت: «دخترت تنهاست. می‌خواهم یكی از خواهرهاش را ببرم پیشش، تا از تنهایی دربیاید.»
پیرمرد قبول كرد و دختر وسطی خوشحال و راضی رخت‌های تازه‌اش را پوشید و با دیو رفت. دیو مثل خواهر بزرگ، او را هم از راه رودخانه برد به قلعه. ظهر كه شد، دیو گفت: «من ناهار آبگوشت بار گذاشته‌ام. بلند شو سفره را پهن كن و غذا را بیار.»
دختر بساط ناهار را آماده كرد. اما لقمه‌ی اول را كه خورد، فهمید از گوشت آدمی‌زاد است. زد زیر گریه. دیو گفت: «باید این غذا را بخوری، وگرنه تو را هم مثل خواهرت سنگ می‌كنم.»
دختر زیر بار نرفت و دست به غذا نزد و همین طور یك ریز اشك ریخت. آخر سر دیو عصبانی شد. بلند شد و این یكی را هم برد به همان اتاق بزرگ و سنگش كرد. درست مثل مجسمه‌ی سنگی. یك هفته گذشت. دیو اول صبح، باز رفت دم خانه‌ی پیرمرد. در را كه باز كردند، به پیرمرد گفت: «دخترها بی‌تابی می‌كنند. آمده‌ام این یكی خواهرشان را هم ببرم كه بیشتر به‌شان خوش بگذرد.»
پیرمرد گفت: «لااقل یكی‌شان را می‌آوردی، بعد این یكی را می‌بردی؟»
دیو گفت:‌ «دفعه‌ی دیگر هر دو تا را برمی‌گردانم.»
دختر سوم كه اسمش جیران بود، خودش را آماده كرد و با دیو راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسیدند كنار رودخانه. دیو به او گفت: ‌«سوار پشتم شو. چشمت را ببند وقتی كه من گفتم، چشمت را باز كن.»
جیران همین كار را كرد تا رسیدند به قلعه‌ی دیو. جیران دید خبری از خواهرهاش نیست. به دیو گفت: «خواهرهام كو؟»
دیو تمام ماجرا را تعریف كرد. جیران زد زیر گریه و هرچه دیو اصرار كرد، جیران كوتاه نیامد. عاقبت دیو حوصله‌اش سر رفت. بلند شد و از قلعه بیرون رفت. جیران حسابی گریه كرد و بعد نشست و با خودش فكر كرد كه باید كاری كند تا زنده بماند. وگرنه دیو او را هم مثل خواهرهایش سنگ می‌كند. جیران یواشكی از قلعه بیرون زد و دید آن دور و بر پیرزن چوپانی می‌پلكید. جیران رفت پیش پیرزن و پرسید: «تو صاحب این قلعه را می‌شناسی؟»
پیرزن سری تكان داد و گفت: «آره. اسمش آه است و خوراكش هم گوشت آدمی‌زاد است.»
جیران سرگذشت دو خواهرش را برای پیرزن تعریف كرد. پیرزن گفت:‌ «من راه و چاره‌ای یادت می‌دهم تا دیو نتواند سنگت كند.»
جیران پرسید: «باید چه كار كنم؟»
پیرزن گفت: «من یك گربه دارم. گربه را به‌ات می‌دهم. كیسه‌ای بدوز و به گردنت بینداز. ته كیسه هم باید سوراخ باشد. وقتی دیو گفت از این گوشت‌ها بخور، لقمه را نزدیك دهنت ببر و آن را تو كیسه بینداز. لقمه از ته كیسه می‌افتد. یواشكی لقمه را به گربه بده. این جوری جانت در امان می‌ماند.»
جیران خوشحال شد. از پیرزن تشكر كرد و گربه را برداشت و برگشت به قلعه. ظهر كه دیو آمد، گفت: «زود باش بساط ناهار را آماده كن.»
جیران سفره را پهن كرد. دیو گفت: «تو هم بخور.»
جیران لقمه را برمی‌داشت و دم دهانش می‌برد، اما آهسته انداخت تو كیسه. لقمه كه پایین افتاد، زود با دست دیگرش لقمه به دهن گربه گذاشت و حسابی وانمود كرد كه غذا می‌خورد. دیو خیلی خوشش آمد و گفت: «تو دختر عاقلی هستی. من كاری به‌ات ندارم. فقط باید هر روز غذا بپزی و با من بخوری و تو كار من مداخله نكنی.»
جیران قبول كرد. یك هفته كه گذشت، دیو هم به جیران اعتماد پیدا كرد. یك روز پس از خوردن ناهار، رو به جیران كرد و گفت: «من باید بخوابم. هفت سال می‌خوابم. بعد از هفت سال بیدار می‌شوم و هفت سال بعد بیدارم.»
دیو سرش را رو زانوی جیران گذاشت و خوابید. چند ساعتی كه گذشت و جیران پی برد كه خواب دیو سنگین شده و هیچ حركتی نمی‌كند، پیش خودش گفت: «حالا بهترین فرصت است كه سر از كار این دیو دربیاورم.»
دیو دسته كلید را بسته بود به موهایش. جیران قیچی آورد و موهای دیو را برید و كلیدها را برداشت. خوشحال و شنگول از اتاق رفت بیرون. در اتاق اول را كه باز كرد، دید دكان بزازی درست و حسابی است. پیرمردی هم نشسته و گریه می‌كند. پرسید: «عمو! چی شده؟ چرا گریه می‌كنی؟»
پیرمرد با حیرت گفت: «تو كی هستی؟ الآن دیو می‌رسد و می‌كُشدت».
جیران گفت: «نترس. حالا بگو كی هستی؟»
پیرمرد گفت:‌ «من بزازم و این دیو مرا زندانی كرده.»
جیران گفت: «اگر من نجاتت بدهم، چی به من می‌دهی؟»
بزاز گفت: «هر پارچه‌ای كه بخواهی.»
جیران گفت: «قبول. من چند طاقه پارچه برمی‌دارم، فردا همین وقت آزادت می‌كنم.»
پارچه‌ها را انتخاب كرد. بزاز پارچه‌ها را برید و به او داد. جیران در دكان بعدی را باز كرد، دید مردی نشسته و دارد خیاطی می‌كند. پرسید: «عموجان! این جا چه كار می‌كنی؟»
خیاط گفت: ‌«دیو مرا آورده اینجا. می‌توانی نجاتم بدهی؟»
جیران گفت: «اگر این پارچه را برایم بدوزی، فردا همین وقت نجاتت می‌دهم.»
خیاط اندازه‌اش را گرفت تا برایش پیرهنی بدوزد. جیران از آن دكان هم بیرون رفت و درش را بست. دكان بعدی نجار بود. جیران پرسید: «عمو! كی تو را آورده اینجا؟»
نجار گفت: «كار دیو است.»
جیران گفت:‌ «اگر یك چمدان چوبی برایم بسازی، از اینجا نجاتت می‌دهم.»
نجار قبول كرد. جیران در را بست و در دكان بعدی را باز كرد. كارگاه نمدمالی بود و پیرمردی داشت كار می‌كرد. جیران پرسید: «عمو! تو را چرا آورده‌اند اینجا؟»
پیرمرد گفت: «دیو اسیرم كرده و هرچه كار می‌كنم، مال اوست.»
جیران گفت: «اگر یك كیسه‌ی نمدی درست كنی كه من توش جا بگیرم، فردا همین وقت نجاتت می‌دهم.»
نمدمال قبول كرد. جیران در را بست و به دكان بعدی رفت. دكان زرگری بزرگی بود و مرد داشت طلا می‌ساخت. جیران پرسید: «بابا جان! تو چرا اینجا هستی؟»
زرگر گفت: «دیو اسیرم كرده و تمام طلاهای مرا او می‌برد.»
جیران گفت: «اگر نجاتت بدهم، چی به من می‌دهی؟»
زرگر گفت: «از این طلا و جواهرات هرچه بخواهی، به‌ات می‌دهم.»
جیران چند دست یاقوت و مروارید و فیروزه و گردن بند برداشت و به زرگر گفت:‌ «فردا همین وقت آزادت می‌كنم.»
در دكان را بست و به اتاق برگشت. دیو هنوز خواب بود و خرناسه می‌كشید. جیران می‌دانست كه دیوها شیشه‌ی عمر دارند. اگر آن شیشه را می‌شكست، دیو كشته می‌شد. سراسر قلعه را گشت. آخر سر تو یك اتاق نیمه تاریك و مرطوبی شیشه‌ی عمر دیو را پیدا كرد. خیلی خوشحال شد و با خودش گفت: «حالا وقتش رسیده كه خدمت دیو را برسم.»
شاد و سرزنده برگشت پیش دیو و شیشه را برد بالای سرش و محكم زد به سنگفرش كف اتاق. شیشه ریز ریز شد و دود آبی رنگی بیرون زد و تو هوا محو شد. دیو نعره‌ای زد كه هفت بند تن جیران به لرزه درآمد. دیو چشم باز كرد. اما نتوانست بلند شود و در جا مُرد. جیران دوید و در اتاق‌هایی را باز كرد كه آدم‌ها تو آن‌ها سنگ شده بودند. خواهرهایش و همه‌ی آدم‌هایی كه دیو سنگشان كرده بود، همه به شكل اصلی برگشته بودند. جیران را بغل كردند و از شادی سر از پا نمی‌شناختند. جیران هر دو خواهرش را بوسید و به آنها گفت: «شما پیش پدر بروید. من هنوز چند تا كار مهم دارم. بعد می‌آیم.»
فردا جیران كلیدها را برداشت و طبق قولی كه داده بود، تمام آن مردها را آزاد كرد. بعد لباس‌هایی را كه خیاط دوخته بود و جواهراتی را كه از زرگر گرفته بود، همه را گذاشت تو چمدان. خودش هم به كیسه‌ی نمد رفت و سر كیسه را از تو بست. طوری كه به جز دو سوراخ چشم و یك سوراخ دهان و دو پا، هیچ جای بدنش دیده نمی‌شد. آرام از قلعه بیرون آمد. رفت و رفت تا رسید به شهری و مردم دیدند كه دو پا از یك كیسه‌ی نمد بیرون زده و یواش یواش راه می‌رود، اما توجه زیادی به او نكردند. پسر پادشاه تو كلاه فرنگی نشسته بود و شهر را تماشا می‌كرد كه یكهو دید كیسه‌ی عجیب و غریبی یواش یواش، از گوشه‌ی خیابان به طرف نامعلومی می‌رود. تعجب كرد و بیرون آمد و به طرف كیسه‌ی نمد رفت. تا رسید، پرسید: «تو كی هستی؟»
جیران زبانش را چرخاند و گفت:‌ «من كسی نیستم.»
پسر پادشاه پرسید: «چه كاری بلدی؟»
جیران گفت: «من فقط می‌توانم به گربه‌ها بگویم پیش، به مرغ‌ها بگویم كیش. همین و بس.»
پسر شاه از حركات و حرف زدن این موجود عجیب و غریب خنده‌اش گرفت و گفت: «با من بیا. تو را می‌برم تو راهرو قصر ما نگهبانی بده. هر وقت گربه آمد، بگو پیش و وقتی مرغ آمد، بگو كیش.»
جیران قبول كرد. تا وارد راهرو قصر شدند، خواهر و مادر شاهزاده با حیرت گفتند كه این دیگر چه جانوری است كه آورده‌ای؟ پسر پادشاه خندید و گفت: «موجود بی‌آزاری است. بگذارید همین جا كشیك بدهد.»
آنها حرفی نزدند. جیران همان طور بی‌حركت ایستاده بود. چند روزی گذشت. یك روز دختر شاه را برای عروسی دعوت كرده بودند. دختر خودش را آماده كرده بود و داشت موهایش را شانه می‌زد. جیران كه نگاهش می‌كرد، آهسته به طرفش رفت و همان طور كه زبانش را می‌چرخاند، گفت:‌ «خانمی جانمی! مرا هم ببر عروسی».
دختر پادشاه با شانه زد تو سرش و گفت: «كیسه‌ی نمد كجا، عروسی كجا! ببند دهنت را».
جیران حرفی نزد. دختر پادشاه كه رفت، جیران زود از كیسه آمد بیرون و پرید تو حوض آب و خودش را تر و تمیز شست. لباس قرمزی پوشید و جواهر یاقوت نشان را به گردن انداخت و حسابی خود را آرایش كرد و راهی عروسی شد. وقتی رسید آنجا، دم پنجره ایستاد. زن‌ها دیدند دختر خیلی خوشگل سرخپوشی آمده و كنار پنجره ایستاده. خیلی تعارف كردند و او را كنار دختر پادشاه نشاندند. یكی از زن‌ها پرسید: «خانم! از كجا تشریف آورده‌اید؟»
جیران گفت: «از شهری كه با شانه به سر آدم می‌كوبند.»
هیچ كس سر درنیاورد. دختر پادشاه هم منظورش را نفهمید. رقص و پایكوبی كه تمام شد، جیران زودتر از دختر پادشاه و دور از چشم دیگران برگشت به قصر و زود رخت‌هایش را تو چمدانش گذاشت و رفت به كیسه‌ی نمد. دختر پادشاه آمد و برای مادرش تعریف كرد كه تو عروسی دختری آمده بود مثل پنجه‌ی آفتاب. چه قدر برازنده‌ی برادرش است. جیران شنید و حرفی نزند. سه روز گذشت. باز دختر پادشاه را برای عروسی دیگری دعوت كردند. دختر پادشاه خودش را آماده كرده بود و می‌خواست برود. جیران دوباره گفت: «خانمی جانمی! مرا هم ببر عروسی».
دختر جارویی را كه كنار دیوار بود، برداشت و به سر جیران كوبید و گفت: «لال شو. كیسه‌ی نمد را كجا ببرم؟ چه پررو!»
دختر پادشاه كه رفت، جیران زود از نمد بیرون آمد و پرید تو حوض و خودش را شست. حسابی آرایش كرد و لباس سفیدش را پوشید. چند دست مروارید هم به گردنش آویزان كرد و به عروسی رفت. باز دم پنجره ایستاد. زن‌ها تا او را دیدند، تعارف كردند و دوباره او را نشاندند پهلوی دختر پادشاه. زنی پرسید: «خانم! از كجا تشریف آورده‌اید؟»
جیران گفت: ‌«از شهری كه جارو تو سر آدم می‌كوبند.»
هیچ كس منظورش را نفهمید. باز قبل از تمام شدن عروسی، بلند شد و برگشت به قصر. دختر پادشاه هم آمد و رو به مادرش كرد و گفت: «مادر! دختری آمده بود عروسی، مثل پنجه‌ی آفتاب. چه خوب می‌شد اگر برای برادرم می‌گرفتی‌اش. ولی حرف‌هایی می‌زد كه هیچ كس سر در نمی‌آورد.»
سه روز گذشت. باز دختر پادشاه را برای عروسی دیگری دعوت كردند. او حاضر شده بود و می‌خواست برود كه جیران زبانش را چرخاند و گفت: «خانمی جانمی! مرا هم ببر عروسی.»
دختر پادشاه این بار خیلی عصبانی شد و لنگه كفشش را درآورد و زد تو سر جیران و گفت:‌ «ببُر صدات را. از كی تا حالا كیسه‌ی نمد را هم می‌برند عروسی؟»
جیران حرفی نزد. دختر پادشاه كه رفت، از كیسه آمد بیرون و پرید تو حوض و سر و تنش را شست و از قضا پسر پادشاه كه او را زیر نظر گرفته بود و پی برده بود كه بعضی روزها كیسه‌ی نمد خالی می‌شود و آدمی كه آن توست، غیبش می‌زند. این دفعه كه كیسه را از دور می‌پائید، جیران را دید كه از كیسه بیرون آمد. تا دید كه چه قدر خوشگل است، یك دل نه، صد دل، عاشقش شد. اما حرفی نزد و به قصر خودش رفت. جیران پس از شست و شو لباس فیروزه‌ای را پوشید و جواهرات فیروزه نشان را به گردن انداخت و رفت به عروسی. مثل عروسی‌های قبلی دم پنجره ایستاد. زن‌ها خیلی تعارفش كردند و او را بردند و دوباره كنار دختر پادشاه نشاندند. كمی كه گذشت، یكی پرسید: ‌«خانم! از كدام شهر تشریف آورده‌اید؟»
جیران گفت: «از شهری كه با لنگه كفش تو سر آدم می‌زنند.»
زن‌ها گفتند كه خیلی عجیب است. ما اسم چنین شهری را نشنیده‌ایم. دختر پادشاه باز چیزی نفهمید. جیران این دفعه هم پیش از تمام شدن عروسی،‌ بلند شد و زود خودش را رساند به قصر. دختر پادشاه كه آمد، رو به مادرش كرد و گفت:‌ «دختری آمده بود عروسی، لنگه‌ی ماه، به ماه می‌گفت تو در نیا، تا من دربیام. ولی حیف نفهمیدم اهل چه شهری است».
در این حرف و گفت بودند كه پسر پادشاه خوشحال و خندان وارد شد و به مادر و خواهرش گفت: «امروز می‌خواهم عروس آینده‌تان را بشناسید.»
مادر و خواهرش خیلی خوشحال شدند. پسر پادشاه رفت طرف كیسه و گفت:‌ «دختر! بیا بیرون.»
از كیسه صدایی درنیامد. چند دفعه این حرف را تكرار كرد. اما جیران جواب نداد. پسر شاه شمشیرش را درآورد و كیسه‌ی نمد را جر داد و خواهر و مادرش دیدند كه از تو كیسه دختری بیرون آمد مثل ماه شب چهارده. دختر پادشاه تا جیران را دید، او را شناخت، اما از هوش رفت. پسر پادشاه گفت: «خوب. خانم! حاضری زن من بشوی؟»
جیران گفت: ‌«به شرطی كه پدر پیر و دو خواهرم را هم بیاری اینجا. آنها سختی زیادی كشیده‌اند.»
بعد تمام داستان دیو و خواهرهایش را برای آنها تعریف كرد. پسر پادشاه گفت: «با كمال میل. این كار را می‌كنم.»
بعد فرستاد پدر و خواهرهای جیران را آوردند و با هم عروسی كردند و چهل شب و چهل روز جشن گرفتند.
آن‌ها سال‌های سال به خوشی و خرمی با هم زندگی كردند.
قصه‌ی ما به سر رسید، كلاغه به خونه‌اش نرسید.

پی‌نوشت‌ها

بازنوشته‌ی داستان جیران. رجوع شود به كتاب افسانه‌های آذربایجان، گردآوری نورالدین سالمی، ج1، صص7-21.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول