نویسنده: محمد قاسم زاده


 
روزي بود، روزگاري بود. پيرمردي بود كه پسري داشت به اسم ابراهيم و با اين پسر كنار رودخانه زندگي مي‌كرد. روزي سيل آمد و كلبه‌ي آنها را خراب كرد. ابراهيم به رودخانه زد و شنا كرد و توانست خود را نجات بدهد. دل از ديار خود كند و رفت پي سرنوشتش. گشت و گشت تا عاقبت گاوچران مرد ثروتمندي شد. روزي مردي گوساله‌اي به او داد. ابراهيم گوساله را گرفت و شب تو خواب ديد كه يك ماه از پيشاني او، يك ستاره از يك طرف و يك ستاره از طرف ديگر صورت او طلوع كرده است. سه شب اين خواب را ديد. ابراهيم كه سر از اين خواب درنمي‌آورد، به خانه‌ي قاضي رفت. گوساله را به او داد تا قاضي خوابش را تعبير كند. قاضي گفت: «معلوم نيست خواب تو كجا اتفاق مي‌افتد.»
ابراهيم رفت و رفت تا رسيد به شهري. يك روز گوشه‌اي دو تا اسب ديد. ابراهيم تصميم گرفت كه شب را همان جا بماند. يكهو صدايي شنيد كه مي‌گفت: «ابراهيم بگير.» ابراهيم بلند شد و هرچه اسباب از آن طرف ديوار مي‌دادند، مي‌گرفت و روي اسب‌ها مي‌گذاشت. صدا گفت: «دست مرا بگير تا بالا بيايم.» ابراهيم دست صاحب صدا را گرفت و تا بالا آمد، چشم او افتاد به دختر خيلي خوشگلي. دختر گفت:‌ «ابراهيم! سوار اسبت شو تا برويم.»
سوار شدند و چند ساعتي رفتند. وقتي هوا روشن شد، تا چشم دختر به ابراهيم افتاد، گفت: ‌«تو ديگر كي هستي؟»
ابراهيم گفت: ‌«من ابراهيم هستم.»
دختر گفت: «من با پسرعمويم قرار گذاشته بوديم كه با هم فرار كنيم. چون ما هم ديگر را دوست داشتيم، ولي پدر و مادرمان نمي‌گذاشتند با هم عروسي كنيم. خوب، لابد من قسمت تو بوده‌ام.»
رفتند و رفتند تا رسيدند به رودخانه‌اي. دختر كه ديد سر ابراهيم كثيف است، به او گفت كه خم شود تا تو آب رودخانه سرش را بشويد. ابراهيم خم شد و يكهو در آب رودخانه يك دانه جواهر پيدا كرد و آن را پنهان از دختر تو جيبش گذاشت. دختر مقداري پول به ابراهيم داد تا برود شهر و خانه‌اي بخرد. ابراهيم رفت و خانه‌ي تاجري را خريد و با دختر مشغول زندگي شدند. روزي دختر ابراهيم را فرستاد تا شاه و وزير را براي شام دعوت كند. ابراهيم رفت به دربار و آنها را دعوت كرد. شاه و وزير كه آمدند و سر سفره مشغول خوردن شدند، يكهو چشم وزير از گوشه‌ي پرده به صورت دختر افتاد و ديگر نتوانست غذا بخورد. وقتي بيرون آمدند، پادشاه پرسيد: «چرا غذا نخوردي؟»
وزير گفت:‌ «پشت پرده دختر خيلي خوشگلي ديدم. هرجور شده، بايد اين دختر را به حرمسراي خودتان بياوريد.»
صبح آن شب، نامه‌اي به ابراهيم نوشتند كه بايد چهل بشقاب جواهر آماده كني. ده روز هم بيشتر وقت نداري. ابراهيم رفت به طرف رودخانه‌اي كه آن روز يك دانه جواهر توش پيدا كرده بود. اما هرچه تو آب را گشت، چيزي پيدا نكرد. تصميم گرفت برود و سرچشمه‌ي آب را پيدا كند. رفت و رفت تا رسيد به باغ بزرگي. ديد زير باغ جواهر زيادي ريخته است. رفت توي باغ و ديد دختري را سر بريده‌اند و روي تنه‌ي درختي گذاشته‌اند، هر قطره‌ي خون دختر كه به آب مي‌چكد، بدل مي‌شود به جواهر. ابراهيم خود را پنهان كرد تا سر از ماجرا دربياورد. كمي كه گذشت، ديوي آمد و از شكاف تنه‌ي درخت شيشه‌ي روغني بيرون آورد و به گردن دختر روغن ماليد و سرش را چسباند و دختر را زنده كرد. همين كه زنده شد، ديو از دختر پرسيد: «زن من مي‌شوي؟»
دختر گفت: «نه.»
ديو عصباني شد و سر دختر را بريد و رفت. همين كه ديو از نظر ناپديد شد، ابراهيم رفت و شيشه‌ي روغن را برداشت و سر دختر را دوباره چسباند. وقتي دختر زنده شد، از دختر پرسيد كه تو كي هستي و اين ديو از تو چي مي‌خواهد. دختر گفت: ‌«من پري‌زادم و اين ديو عاشقم شده. مي‌گويد يا بايد زن من بشوي يا سرت را مي‌برم.» به او گفت كه وقتي ديو آمد، با او بازي كند و جاي شيشه‌ي عمر ديو را بپرسد. اين بار كه ديو آمد، دختر به او وعد‌ه‌ي عروسي داد و از او محل شيشه‌ي عمرش را پرسيد.
ديو بار اول او را گول زد و نشاني عوضي داد، ولي بار دوم استخري را به او نشان داد و گفت: «ته اين استخر دريچه‌اي است كه روي آن سنگ بزرگي گذاشته‌اند. سنگ را كه بردارند، راهرو تاريكي پيدا مي‌شود. پس از چند قدم محل روشني ديده مي‌شود كه آن جا چشمه‌اي از زمين مي‌جوشد. هر روز سه تا آهو مي‌آيند سرِ چشمه. شيشه‌ي عمر من بسته شده به پاي آهوي سوم است كه كمي مي‌لنگد.»
ديو كه رفت، ابراهيم محل شيشه‌ي عمر ديو را از دختر پرسيد و تا دختر نشاني‌ها را داد، رفت زير استخر و از دريچه گذشت و كنار چشمه منتظر ماند. آهوها كه آمدند، شيشه را از پاي آهوي سوم باز كرد و آن را به دست آورد و برگشت پيش دختر. در همين موقع ديو سر رسيد. ابراهيم او را مجبور كرد كه آنها را به شهر خودشان برساند. وقتي به شهر رسيدند. شيشه‌ي عمر ديو را به زمين زد. ديو دود شد و به هوا رفت. ابراهيم زن را به خانه برد و با او عروسي كرد. بعد فرماني را كه قبلاً شاه به او داده بود، به زن گفت. زن تشت آبي جلو خودش گذاشت و دعايي خواند و سر انگشت خودش را با تيغ بريد و در آب گذاشت. جواهرات زيادي در تشت درست شد. ابراهيم آنها را براي پادشاه فرستاد و دوباره او و وزير را براي شام دعوت كرد.
موقع خوردن شام باز چشم وزير به اين يكي دختر افتاد و نتوانست غذا بخورد. وقتي بيرون آمدند، وزير گفت:‌ «زن دوم ابراهيم از اولي قشنگ‌تر است. پادشاه و وزير دوباره نقشه كشيدند كه ابراهيم را از بين ببرند.»
شب خوابيدند و صبح كه آفتاب زد و هوا روشن شد، نامه‌اي به ابراهيم نوشتند كه بايد بروي و گل قهقهه را بياوري. ابراهيم با زن دومش كه پري‌زاد بود، مشورت كرد. زن نامه‌اي نوشت و به ابراهيم گفت: «اين را ببر به فلان چشمه. دستي از آب بيرون مي‌آيد. نامه را به او بده. بعد از چند لحظه صندوقي پيدا مي‌شود. آن را بردار و بيار.»
ابراهيم رفت و طبق گفته‌ي زن صندوق را آورد. زن تا سر صندوق را باز كرد، دختر خيلي خوشگلي را ديد با گل قهقهه و يك دست لباس شاهانه. ابراهيم گل و لباس را براي شاه فرستاد و آنها را براي شام دعوت كرد. بعد با اين دختر هم عروسي كرد و به حجله رفت. شاه و وزير براي شام آمدند و اين بار هم وزير موقع غذا خوردن چشمش افتاد به زن سوم ابراهيم. به قصر كه برگشتند، وزير اين بار هم پادشاه را وادار كرد كه ابراهيم را از سر راه بردارد.
صبح نامه‌اي نوشتند به ابراهيم كه بايد به آن دنيا بروي و مُهر پدران ما را بياوري. ابراهيم نامه را به زن اولش نشان داد. اما از دست او كاري برنمي‌آمد، به زن دوم داد و با راهنمايي زن پري‌زاد، ابراهيم چهل روز مهلت خواست و گفت كه هيزم فراواني تهيه كنند. پس از سه روز ابراهيم رو پشته‌ي هيزم رفت و قاليچه‌اي پهن كرد و نشست. هيزم‌ها را كه آتش زدند، چهار پري‌زاد آمدند و ابراهيم را با قاليچه بردند. ابراهيم رفت و تا چهل روز تو خانه‌اش مشغول عيش و نوش بود. شب چهلم، دختري پري‌زاد ابراهيم را برد و زير خاكسترها گذاشت و نامه‌اي را كه از خط پدر وزير و پدر پادشاه تقليد شده بود و مُهر آنها زير نامه بود، به دست ابراهيم داد. صبح وقتي مردم جمع شدند، ابراهيم از زير خاكسترها بيرون آمد و نامه را به دست پادشاه داد. پادشاه و وزير وقتي نامه را ديدند، خواستند كه خودشان هم به آن دنيا پيش پدرانشان بروند و برگردند. اين بود كه پادشاه به مردم گفت تا ما مي‌رويم و برمي‌گرديم، ابراهيم پادشاه است. هيزم زيادي جمع كردند. وزير و پادشاه رفتند و رو هيزم‌ها نشستند. هيزم‌ها را كه آتش زدند، آنها سوختند و ديگر بازنگشتند.
 
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول