بی بی ناردونه
یكی بود، یكی نبود. زن و شوهری بودند و دختری داشتند به اسم بی بی ناردونه. از قضای روزگار زد مادر دختره مریض شد و خیلی زود هم مرد. پدرش هم كه نمیتوانست دختره را از آب و گل دربیاورد، پس از مدتی زن تازهای گرفت.
نویسنده: محمد قاسم زاده
يكي بود، يكي نبود. زن و شوهري بودند و دختري داشتند به اسم بي بي ناردونه. از قضاي روزگار زد مادر دختره مريض شد و خيلي زود هم مرد. پدرش هم كه نميتوانست دختره را از آب و گل دربياورد، پس از مدتي زن تازهاي گرفت. اما نامادري از همان روز اول چشم ديدن دختره را نداشت. چون صورت دختره مثل پنجهي آفتاب ميدرخشيد.
روزي نامادري هفت قلم آرايش كرد و جلو آينهي جادويياش ايستاد و پرسيد: «اي آينه! من خوشگلم يا آينه؟»
آينه گفت: «نه تو خوشگلي، نه آينه! بي بي ناردونه خوشگل است.»
نامادري عصباني شد. بي بي ناردونه را برداشت و برد تو صحراي بي آب و علفي ول كرد و برگشت. بي بي ناردونه رفت و رفت تا رسيد به كلبهاي. ديد اثاثيهي كلبه به هم ريخته و كثيف است. آنجا را تميز و مرتب كرد و خودش گوشهاي قايم شد. اما بشنويد كه اين كلبه مال هفت تا مرد درويش بود. وقتي هفت تا درويش آمدند، ديدند كلبه مرتب و تميز است. چون كسي را نديدند، گفتند اي كسي كه كلبه را تميز كردهاي، خودت را به ما نشان بده. بي بي ناردونه از جائي كه قايم شده بود، بيرون آمد. هفت درويش گفتند كه تو كي هستي؟ بي بي ناردونه هم سرگذشتش را از سير تا پياز تعريف كرد. هفت درويش وقتي سرگذشتش را شنيدند، قرار گذاشتند مثل خواهر و برادر با هم زندگي كنند.
از آن طرف نامادري پس از اينكه بي بي ناردونه را تو بيابان ول كرد، آمد و دوباره خودش را هفت قلم آرايش كرد و جلو آينهي جادوئي نشست و همان سؤال را گفت و همان جواب شنيد. نامادري گفت: «الآن حيوانها بي بي ناردونه را خوردهاند.»
آينه گفت: «زنده است و تو كلبهي هفت درويش زندگي ميكند.»
نامادري لباس كوليها را پوشيد و رفت و رفت تا رسيد به كلبهي هفت درويش. فرياد زد: «فال ميبينم، طالع ميگيرم، انگشتر ميفروشم.» بعد انگشتري را كه به زهر آلوده بود، به انگشت بي بي ناردونه كرد. بي بي ناردونه حالش به هم خورد و بي هوش شد. نامادري اين كار را كرد و برگشت به خانهاش.
وقتي هفت درويش برگشتند به كلبه، ديدند بي بي ناردونه مرده است. دختر را تو صندوقي گذاشتند و صندوق را به آب رودخانه دادند. آب صندوق را برد تا رسيد به باغ حاكم شهر. پسر حاكم صندوق را از آب گرفت و درش را باز كرد و دختر را ديد. دستور داد جنازه را غسل بدهند و دفن كنند. وقتي مرده شور انگشتر را از انگشت بي بي ناردونه درآورد، دختر عطسهاي زد و زنده شد. پسر حاكم كه از زيبايي دختر حيرت زده و مات بود، از دختره خواستگاري كرد و دختره هم كه با ديدن پسر حاكم عاشقش شده بود، قبول كرد، به پدرش خبر داد و با او ازدواج كرد. پس از يك سال هم صاحب يك پسر كاكل زري شدند.
روزي نامادري به سراغ آينهاش رفت و پرسيد: «من خوشگلم يا آينه.»
آينه گفت: «بي بي ناردونه خوشگل است.»
نامادري گفت: «بي بي ناردونه كه زنده نيست، مرده».
آينه گفت: «او زنده است و زن پسر حاكم شده».
نامادري باز سر و وضعش را عوض كرد و با هزار كلك خود را جا زد تو قصر شد خدمتكار پسر حاكم. شبي سر پسر بي بي ناردونه را بريد و چاقو را هم تو جيب بي بي ناردونه گذاشت. صبح خبر به پسر حاكم رسيد. گشتند و چاقوي خوني را تو جيب بي بي ناردونه پيدا كردند. او را با جسد پسرش از دربار بيرون كردند. بي بي ناردونه رفت و رفت تا خسته شد. زير درختي نشست. در همين لحظه دو كبوتر روي شاخههاي درخت نشستند. يكي از آنها گفت: «اگر برگ كوبيده شدهي اين درخت را به سر بريده بمالند، دوباره به تن ميچسبد.»
كبوتر دومي گفت: «اگر كسي با چوب اين درخت به تن مردهاي بزند، زود زنده ميشود.»
كبوترها پريدند و رفتند. دختر كارهايي را كه كبوترها گفته بودند، كرد و پسرش زنده شد. آنها با هم رفتند تا رسيدند به شهر و با هم زندگي تازهاي را شروع كردند. روزي پسر حاكم براي سركشي به شهر آمده بود. بي بي ناردونه از فرصت استفاده كرد و به پسرش ياد داد كه سر راه پسر حاكم، چوبي به زمين بكوبد و جلوش كاه بريزد و بگويد اي اسب چوبي! كاه بخور. كاه نميخواهي، جو بخور. پسر همان كار را كرد. پسر حاكم به او گفت: «مگر اسب چوبي هم كاه ميخورد؟»
پسر گفت: «مگر مادر هم سر پسرش را ميبرد.»
پسر حاكم تا اين حرف را شنيد، دستور داد مادر پسر را پيش او بياورند. وقتي او را ديد، شناختش. بي بي ناردونه هم همه چيز را از اول تا آخر براي پسر حاكم تعريف كرد. شوهر وقتي از قضيه باخبر شد، از كردهي خود پشيمان شد و زندگي تازهاي را با هم شروع كردند. پسر حاكم دستور داد تا نامادري بي بي ناردونه را پيدا كردند و گيسهاي او را به دم اسبي چموش بستند و در بيابان رهايش كردند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول
روزي نامادري هفت قلم آرايش كرد و جلو آينهي جادويياش ايستاد و پرسيد: «اي آينه! من خوشگلم يا آينه؟»
آينه گفت: «نه تو خوشگلي، نه آينه! بي بي ناردونه خوشگل است.»
نامادري عصباني شد. بي بي ناردونه را برداشت و برد تو صحراي بي آب و علفي ول كرد و برگشت. بي بي ناردونه رفت و رفت تا رسيد به كلبهاي. ديد اثاثيهي كلبه به هم ريخته و كثيف است. آنجا را تميز و مرتب كرد و خودش گوشهاي قايم شد. اما بشنويد كه اين كلبه مال هفت تا مرد درويش بود. وقتي هفت تا درويش آمدند، ديدند كلبه مرتب و تميز است. چون كسي را نديدند، گفتند اي كسي كه كلبه را تميز كردهاي، خودت را به ما نشان بده. بي بي ناردونه از جائي كه قايم شده بود، بيرون آمد. هفت درويش گفتند كه تو كي هستي؟ بي بي ناردونه هم سرگذشتش را از سير تا پياز تعريف كرد. هفت درويش وقتي سرگذشتش را شنيدند، قرار گذاشتند مثل خواهر و برادر با هم زندگي كنند.
از آن طرف نامادري پس از اينكه بي بي ناردونه را تو بيابان ول كرد، آمد و دوباره خودش را هفت قلم آرايش كرد و جلو آينهي جادوئي نشست و همان سؤال را گفت و همان جواب شنيد. نامادري گفت: «الآن حيوانها بي بي ناردونه را خوردهاند.»
آينه گفت: «زنده است و تو كلبهي هفت درويش زندگي ميكند.»
نامادري لباس كوليها را پوشيد و رفت و رفت تا رسيد به كلبهي هفت درويش. فرياد زد: «فال ميبينم، طالع ميگيرم، انگشتر ميفروشم.» بعد انگشتري را كه به زهر آلوده بود، به انگشت بي بي ناردونه كرد. بي بي ناردونه حالش به هم خورد و بي هوش شد. نامادري اين كار را كرد و برگشت به خانهاش.
وقتي هفت درويش برگشتند به كلبه، ديدند بي بي ناردونه مرده است. دختر را تو صندوقي گذاشتند و صندوق را به آب رودخانه دادند. آب صندوق را برد تا رسيد به باغ حاكم شهر. پسر حاكم صندوق را از آب گرفت و درش را باز كرد و دختر را ديد. دستور داد جنازه را غسل بدهند و دفن كنند. وقتي مرده شور انگشتر را از انگشت بي بي ناردونه درآورد، دختر عطسهاي زد و زنده شد. پسر حاكم كه از زيبايي دختر حيرت زده و مات بود، از دختره خواستگاري كرد و دختره هم كه با ديدن پسر حاكم عاشقش شده بود، قبول كرد، به پدرش خبر داد و با او ازدواج كرد. پس از يك سال هم صاحب يك پسر كاكل زري شدند.
روزي نامادري به سراغ آينهاش رفت و پرسيد: «من خوشگلم يا آينه.»
آينه گفت: «بي بي ناردونه خوشگل است.»
نامادري گفت: «بي بي ناردونه كه زنده نيست، مرده».
آينه گفت: «او زنده است و زن پسر حاكم شده».
نامادري باز سر و وضعش را عوض كرد و با هزار كلك خود را جا زد تو قصر شد خدمتكار پسر حاكم. شبي سر پسر بي بي ناردونه را بريد و چاقو را هم تو جيب بي بي ناردونه گذاشت. صبح خبر به پسر حاكم رسيد. گشتند و چاقوي خوني را تو جيب بي بي ناردونه پيدا كردند. او را با جسد پسرش از دربار بيرون كردند. بي بي ناردونه رفت و رفت تا خسته شد. زير درختي نشست. در همين لحظه دو كبوتر روي شاخههاي درخت نشستند. يكي از آنها گفت: «اگر برگ كوبيده شدهي اين درخت را به سر بريده بمالند، دوباره به تن ميچسبد.»
كبوتر دومي گفت: «اگر كسي با چوب اين درخت به تن مردهاي بزند، زود زنده ميشود.»
كبوترها پريدند و رفتند. دختر كارهايي را كه كبوترها گفته بودند، كرد و پسرش زنده شد. آنها با هم رفتند تا رسيدند به شهر و با هم زندگي تازهاي را شروع كردند. روزي پسر حاكم براي سركشي به شهر آمده بود. بي بي ناردونه از فرصت استفاده كرد و به پسرش ياد داد كه سر راه پسر حاكم، چوبي به زمين بكوبد و جلوش كاه بريزد و بگويد اي اسب چوبي! كاه بخور. كاه نميخواهي، جو بخور. پسر همان كار را كرد. پسر حاكم به او گفت: «مگر اسب چوبي هم كاه ميخورد؟»
پسر گفت: «مگر مادر هم سر پسرش را ميبرد.»
پسر حاكم تا اين حرف را شنيد، دستور داد مادر پسر را پيش او بياورند. وقتي او را ديد، شناختش. بي بي ناردونه هم همه چيز را از اول تا آخر براي پسر حاكم تعريف كرد. شوهر وقتي از قضيه باخبر شد، از كردهي خود پشيمان شد و زندگي تازهاي را با هم شروع كردند. پسر حاكم دستور داد تا نامادري بي بي ناردونه را پيدا كردند و گيسهاي او را به دم اسبي چموش بستند و در بيابان رهايش كردند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}