نویسنده: محمد قاسم زاده


 
يكي بود، يكي نبود. غير از خدا هيچ كس نبود. در زمان‌هاي قديم يك علي باقالاكار بود. اين بابا هرچه باقالا مي‌كاشت، كلاغي بود كه مي‌رفت و همه را از زير خاك درمي آورد و مي‌خورد. وقتي هم سير مي‌شد، مي‌رفت روي درختي در همان نزديكي مي‌نشست و مي‌گفت: «قارقار!...»
علي حسابي از اين كلاغ كلافه شد و دلش از اين كار كلاغ به تنگ آمده بود. روزي نشست و فكرش را ريخت رو هم و نقشه‌اي براي گرفتن آن كلاغ كشيد. تابه‌اي رو آتش گذاشت و وقتي خوب سرخ شد، آن را گذاشت روي همان شاخه‌ي درختي كه كلاغ روي آن مي‌نشست و به ريش او مي‌خنديد. كلاغ هم غافل از همه جا رفت و روي تابه نشست و پاهايش چسبيد به تابه. علي كه در همان نزديكي كمين كرده بود، تيز و بز دويد و كلاغ را گرفت.
همين كه خواست كله‌اش را بكند، كلاغ به علي گفت: «مرا نكش چون به دردت مي‌خورم. اگر مرا آزاد كني، به تو كمك زيادي مي‌كنم.»
علي گفت: «براي من چه كار مي‌كني؟»
كلاغ جواب داد:‌ «در فلان جا يك ديگ دارم كه اگر با چيزي به لب آن بزني و بگوئي پلوپلو! هفت رنگ پلو، هفت رنگ پلو پخته حاضر مي‌شود. يك دبه هم دارم كه اگر با چوبي به آن بزني و بگوئي دبه دبه! همه بيرون دبه! فوري هزار تا غلام سياه از آن بيرون مي‌آيند و باز اگر با چوب رو به آن بزني و بگوئي دبه دبه! همه تو دبه! همه مي‌روند تو دبه. اين دو تا را به تو مي‌دهم و چند تا پرهاي خودم را هم به تو مي‌دهم. هر وقت عرصه به‌ات تنگ شد، يكي از آنها را تو آتش بينداز، من فوري حاضر مي‌شوم و به كمكت مي‌آيم.»
علي قبول كرد و كلاغ را ول كرد. كلاغ تمام چيزهايي را كه قول داده بود، به علي داد. علي هر دو را امتحان كرد و ديد كلاغ راست گفته است. چند شب كه از اين قضيه گذشت، شبي علي حاكم شهر را با همه‌ي غلام‌هايش مهمان كرد. وقت شام هفت رنگ پلو از آن ديگ بيرون آورد و جلوشان گذاشت. حسابي از آنها پذيرايي كرد. يكي از غلام‌هاي حاكم فهميد كه علي از كجا اين همه پلو رنگ به رنگ درآورد. وقتي از خانه‌ي علي رفتند، زود رفت و قضيه را به حاكم گفت. حاكم گفت: «اين ديگ به درد ما مي‌خورد.»
روز بعد چند تا غلام فرستاد كه ديگ را از علي بگيرند. غلام‌هاي حاكم به خانه‌ي علي رفتند و به زور ديگ را از او گرفتند و براي حاكم بردند. علي ناچار كوتاه آمد و از ترس چيزي نگفت. صبر كرد تا غلام ها به خانه‌ي حاكم رسيدند. وقتي مطمئن شد كه رسيده‌اند، رفت سراغ دبه. آن را برداشت و راه افتاد به طرف خانه‌ي حاكم. به در خانه كه رسيد، با چوب به دبه زد و گفت:‌ «دبه دبه! همه بيرون دبه!»
يكهو هزار غلام سياه با شمشيرهاي برهنه از دبه بيرون ريختند و دور حاكم و افرادش را گرفتند. غلام‌هاي علي با مأمورهاي حاكم درگير شدند و چند نفر از غلام‌ها كه كشته شدند، حاكم امان خواست و تسليم شد. علي به او امان داد و به حاكم گفت: «دست بالاي دست بسيار است.»
حاكم خجالت كشيد، اما علي به او دلداري داد و بعد از آن با حاكم دوست شد تا عمرش به سر رسيد.


منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول