نویسنده: محمد قاسم زاده


 
در زمان‌هاي قديم، چوپان كچلي بود كه هر روز گاو و گوسفندهاي مردم ده را مي‌برد به صحرا و مي‌چراند و با مزدي كه به‌اش مي‌دادند، زندگي خودش و مادرش را مي‌گرداند. روزي كنار چشمه دختر كدخدا را ديد و يك دل نه، صد دل عاشق او شد. دختره به كچل گفت كه كمكش كند تا كوزه را رو دوشش بگذارد. چوپان كوزه را رو دوش دختره گذاشت و صورتش را بوسيد. دختره به خانه آمد و اتفاقي را كه افتاده بود، به مادرش گفت. مادرش كه زن عاقل و فهميده‌اي بود، گفت:‌ «آن كچل بي‌چاره تو را به خيال بد نبوسيده.»
فردا كچل پيش مادرش رفت و گفت: «ننه! من عاشق دختر كدخدا شده‌ام. بايد بروي خواستگاريش».
مادرش مات و حيرت زده گفت: ‌«هركس بايد پاش را به اندازه‌ي گليمش دراز كند. ما فقير بيچاره‌ها آه در بساط نداريم. ما كجا، دختر كدخدا كجا؟!»
اما كچل پا تو يك كفش كرده بود و حرف خودش را مي‌زد. مادر ناچار قبول كرد. تو حياط كدخدا سنگ بزرگي بود كه هركس مي‌خواست برود خواستگاري دختري، رو آن مي‌نشست. مادر كچل رفت به خانه‌ي كدخدا و رو سنگ نشست. زن كدخدا وقتي ديد كه مادر كچل رو سنگ نشسته، فهميد كه براي خواستگاري دخترش آمده. يكي از نوكرها را صدا زد و گفت: ‌«اگر از شام ديشب چيزي مانده، كمي بدهيد به مادر كچل، دو قران هم به‌اش بدهيد تا از اينجا برود.»
نوكر رفت و كمي غذا و دو قران پول به مادر كچل داد. مادره هم ديگر چيزي نگفت و رفت. غروب كچل از صحرا برگشت و از خواستگاري پرسيد. مادرش اول كمي پسرش را نصيحت كرد تا از اين خيال باطل دست بردارد، اما كچل عصباني شد و چماق كشيد و گفت: «اگر فردا صبح نروي خواستگاري دختر كدخدا، با همين چماق خُرد و خميرت مي‌كنم.»
مادر بيچاره صبح زود بيدار شد و رفت رو تخته سنگ نشست. وقتي زن كدخدا آمد، مادر كچل كه زبانش گرفته بود، حرف‌هاي پسرش را به او گفت. زن كدخدا گفت: «اختيار دختر دست پدرش است. با او صحبت مي‌كنم و فردا جوابش را به‌ات مي‌دهم.»
شب كه شد، كدخدا به خانه آمد و زن ماجراي خواستگاري چوپان كچل را به او گفت. كدخدا كه آدم فهميده‌اي بود، گفت: «ما نبايد يك دفعه جوابش كنيم.» فردا كه مادر كچل آمد، بگو كدخدا حرفي ندارد، ولي كچل اول بايد پول پيدا كند و خانه و زندگي درست كند، بعد بيايد خواستگاري دختر من.»
كچل تا اين خبر را شنيد، خيلي خوشحال شد و براي پيدا كردن پول سر به بيابان گذاشت. رفت و رفت تا تو راه درويشي را ديد. درويش از كچل پرسيد: «كجا مي‌روي؟ نوكر من مي‌شوي؟»
كچل گفت: «البته كه مي‌شوم.»
درويش گفت: «روزي چه قدر مزد مي‌خواهي؟»
كچل گفت: «هرچه بدهي.»
درويش پسره را دنبال خودش راه انداخت. رفتند و رفتند تا رسيدند كنار چشمه‌اي كه آب زلالي داشت. اول نان و پنير و مغز گردو خوردند و بعد درويش رو به كچل كرد و گفت: ‌«تو همين جا بنشين تا من بروم سري به خانه‌ام بزنم و برگردم.»
درويش وردي خواند و وارد چشمه شد و ناگهان غيبش زد. بعد از ساعتي سر و كله‌ي درويش از تو آب بيرون آمد و به كچل گفت: «زود باش راه بيفت. كچل وردي را خواند كه درويش به او ياد داده بود. بعد به دستور درويش چشمش را بست و دستش را به او داد. چيزي نگذشت كه درويش گفت:‌ «حالا چشم‌هايت را باز كن.»
وقتي كچل چشم‌هايش را باز كرد، باغي ديد مثل بهشت و دختري مثل ماه شب چهارده كه رو تختي زير درخت‌ها نشسته بود. درويش كچل را به دست دختر سپرد و كتابي هم به او داد و گفت: «من چهل روز به شكار مي‌روم. تو بايد تا برگشتن من، اين كتاب را به كچل ياد بدهي. طوري كه بتواند هم بخواند و هم بنويسد.»
دختر قبول كرد و درويش دور خودش چرخيد و از نظر غيب شد. كچل تو مدت كوتاهي آنچه را در كتاب بود، از دختر ياد گرفت. روزي دختر به كچل گفت: «اگر پدرم بفهمد كه تو اين كتاب را خوب ياد گرفته‌اي، روزگارت را سياه مي‌كند. وقتي پدرم برگشت و از اين كتاب سؤال كرد، همه را وارونه جواب بده.»
پس از چهل روز درويش آمد و از دختر پرسيد: «كچل خوب ياد گرفته يا نه؟»
دختر گفت: «اين ديگر چه آدم كودن و خرفتي است. اصلاً هيچ چيز حالي‌اش نمي‌شود.»
درويش انگشتش را گذاشت روي حرف الف و از كچل پرسيد: «اين چيست؟»
كچل گفت: «ب».
باز درويش حرف ديگري پرسيد و كچل اشتباهي جواب داد. درويش پنجاه سكه به كچل داد و گفت: «تو آن كسي نيستي كه من فكر مي‌كردم. به درد ما نمي‌خوري. برو به سلامت.»
كچل كه همه چيز را ياد گرفته بود، از باغ بيرون آمد و راه افتاد به طرف خانه‌اش. تا رسيد، سكه‌ها را داد به مادرش و گفت: «عمله و بنا خبر كن و خانه‌اي بساز.»
كچل از خانه بيرون رفت و شب برگشت و به مادرش گفت: «ننه! من فردا صبح به شكل شتري درمي‌آيم. تو افسارم را بگير، ببر بازار و به صدتومان بفروش، نه كم‌تر و نه بيشتر.»
صبح مادرش همين كار را كرد. آفتاب كه غروب كرد، مادر كچل ديد كه پسرش به خانه برگشت. فردا كچل به شكل اسبي درآمد و مادرش او را به بازار برد تا به هزار تومان بفروشد. تاجري چشمش به اسب افتاد و از آن خوشش آمد. پرسيد: «پيرزن! قيمت اسبت چند است؟»
گفت: «هزار تومان.»
تاجر گفت: «من صد تا اسب دارم و هيچ كدام را بيش تر از سي چهل تومان نخريده‌ام. اسب تو بيشتر از صد تومان نمي‌ارزد.»
پيرزن گفت: «اين اسبي است كه ظرف يك ساعت به هر جايي از دنيا بخواهي، مي‌رود و برمي‌گردد.»
تاجر گفت: «اگر اين طور باشد، من به دو هزار تومان مي‌خرمش».
بعد پيرزن را به خانه برد و به زنش گفت: «خاگينه‌اي درست كن.»
زن تاجر خاگينه پخت. تاجر آن را تو قابلمه گذاشت و نامه‌اي نوشت و داد به دست يكي از نوكرهايش و به او گفت:‌ «اين قابلمه و نامه را ببر به شهر روم براي برادرم. جواب نامه را هم بگير و بيار.»
نوكر سوار اسب پيرزن شد. هنوز خوب رو زين جا نگرفته بود كه خودش را تو شهر غريبي ديد. پرسيد: «اينجا كجاست؟»
گفتند: «شهر روم».
نوكر رفت به نشاني برادر تاجر و قابلمه‌ي خاگينه و نامه را به او داد. برادر تاجر نامه را خواند و جوابي به برادرش نوشت. نوكر سوار اسب شد و در يك چشم به هم زدن رسيد پيش اربابش. تاجر هزار و پانصد تومان به پيرزن داد و صاحب اسب شد. چند روز گذشت. روزي تاجر به طويله رفت تا اسب را ببيند. ديد اسب پوزه‌اش را به سوراخي رو ديوار مي‌مالد. كم كم پوزه‌اش باريك شد و رفت توي سوراخ. بعد سر و گردن و كمر اسب تو سوراخ رفت. تاجر و نوكرش هرچه تقلا كردند تا اسب را نگهدارند، نتوانستند. كم كم وارد سوراخ شد و از چشم آنها گم شد. كچل بعد از چند روز برگشت و مادرش از دلواپسي درآمد. كچل به مادرش گفت:‌ «من فردا به شكل قوچي درمي‌آيم، تو مرا به بازار ببر و بفروش، اما مواظب باش كه زنجير مرا نفروشي.»
صبح پيرزن زنجير قوچ را گرفت و راهي بازار شد. آنجا درويش قوچ را ديد و به پيرزن گفت:‌ «قوچ را چند مي‌فروشي؟»
پيرزن گفت:‌«بيست تومان.»
درويش گفت: «بيا اين بيست تومان را بگير. سر زنجير را بده به من.»
پيرزن گفت: «زنجير را لازم دارم. فروشي نيست.»
بعد از اصرار زياد، درويش ده تومان هم براي زنجير داد و پيرزن گول خورد و زنجير را داد دست او. درويش غضبناك و ناراحت رفت تا رسيد به همان چشمه و از تو باغ سر درآورد و تا دختر را ديد، گفت: «اي دختر بدجنس گيس بريده! تو به من دروغ گفتي. حالا به هر دوتان مي‌فهمانم كه كسي نمي‌تواند به من دروغ بگويد. برو آن كارد را بيار.»
دختر رفت و به جاي كارد كوزه آورد. درويش عصباني شد و زنجير را ول كرد تا خودش برود و كارد بياورد، كه قوچ به شكل كبوتري درآمد و پرواز كرد. درويش هم به شكل باز درآمد و دنبالش كرد. چيزي نمانده بود باز به كبوتر برسد، كه كبوتر به شكل دسته گلي درآمد و افتاد جلو دختر تاجري كه كنار حوض خانه‌شان نشسته بود. باز هم به شكل درويشي درآمد و در خانه‌ي تاجر را زد و گفت كه آن دسته گل مال اوست. دختر گفت:‌ «اين دسته گل قشنگي است. به جاي آن صد تومان به‌ات مي‌دهم.»
درويش قبول نكرد. دختر هم عصباني شد و دسته گل را به طرف درويش پرت كرد. دسته گل تا به زمين خورد، تبديل شد به مشتي ارزن. درويش هم به صورت خروس درآمد و شروع كرد به خوردن ارزن‌ها. غير از يك دانه ارزن كه لاي برگ‌هاي گلي افتاده بود، بقيه را خورد. ناگهان آن يك دانه ارزن به شكل شغالي درآمد و خروس را بلعيد. دختر و نوكرهايش با حيرت همه چيز را نگاه كردند. تاجر تا شغال را ديد، گفت: «شغال را بگيريد. نوكرها شغال را گرفتند. ناگهان شغال به شكل چوپان كچل درآمد. مرد تاجر بعد از اين كه ماجراي كچل را شنيد، گفت: ‌«من خودم وسيله‌ي عروسي تو را با دختر كدخدا فراهم مي‌كنم.»
بعد از چند روز بساط عروسي كچل چوپان و دختر كدخدا برپا شد. و از روز بعد كچل با سرمايه‌اي كه داشت، از چوپاني دست كشيد و مشغول كاسبي شد.



منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول