نویسنده: محمد قاسم زاده


 
يكي بود، يكي نبود. زير گنبد كبود، غير از خدا هيچ كي نبود. در زمان‌هاي قديم پادشاهي بود به نام شاه عباس. هر وقت كه كسي از مردم ناراحت مي‌شد يا گرهي مي‌افتاد تو كارش، دل شاه عباس درد مي‌گرفت و مي‌فهميد كه يكي از مردم باز افتاده تو هچل. آن وقت شاه عباس لباس درويشي مي‌پوشيد و مي‌رفت تو كوچه و بازار مي‌گشت و به همه جا سرك مي‌كشيد تا بابايي را كه گرفتار شده پيدا كند و مشكلش را حل مي‌كرد. همين كه كارش تمام مي‌شد دل دردش آرام مي‌گرفت و برمي‌گشت به قصر.
روزي از روزها شاه عباس در قصر شاهي نشسته بود و به كارهاي لشكري و كشوري مي‌رسيد كه يك مرتبه دلش شروع كرد به تير كشيدن. شاه عباس فهميد كه باز هم يكي از مردم گرفتار درد و بدبختي شده است. اين بود كه تندي بلند شد و لباس‌هاي پادشاهي را درآورد و خرقه‌ي درويشي پوشيد و كشكول و تبرزين را به دوش انداخت و يا علي گويان، از قصر زد بيرون.
شاه عباس رفت و رفت تا رسيد به خرابه‌اي و ديد پيرمردي آنجا با همسر حامله‌اش زندگي مي‌كند. پيرمرد تا درويش را ديد، جلو رفت و التماس كرد تا شب را تو كلبه خرابه‌‌ي او بماند. درويش هم قبول كرد و ماند. از قضاي روزگار همان شب همسر پيرمرد كه وقت زائيدنش رسيده بود، دردش گرفت و پس از چند ساعتي زائيد و بابا ننه‌ي بدبختش صاحب پسري شدند. شاه عباس كه گوشه‌ي خرابه راحت دراز كشيده و مراقب اوضاع بود، ديد تو تاريكي شب يك نفر از بالاي سرش گذشت و رفت بالاي سر زائو و نوزاد، ايستاد و كمي بعد برگشت و از همان راهي كه آمده بود، خواست برگردد. شاه عباس از جا پريد و محكم مچش را گرفت. غريبه هر كاري كرد زورش به شاه نرسيد كه مچش را دربياورد. هرچه التماس كرد، فايده‌اي نداشت. شاه عباس گفت: «تا نگويي كي هستي و اين جا چه كار مي‌كني، ولت نمي‌كنم.»
آن بابا وقتي ديد كه شاه عباس ولش نمي‌كند، گفت: «اي مرد! بدان كه من چاره نويسم. سرنوشت و آينده‌ي آدم‌ها به قلم من است. هركس كه پا به اين دنيا مي گذارد، مي‌روم بالاي سرش و چاره‌اش را مي‌نويسم.»
شاه عباس با شنيدن اين حرف، گفت: «خوب بگو ببينم آينده‌ي اين پسر چي هست؟»
چاره نويس گفت:‌ «اين يك راز است و من نمي‌توانم كه راز هيچ بنده‌اي را به تو بگويم.»
شاه عباس گفت: ‌«تا نگويي، دستت را ول نمي‌كنم.»
از چاره نويس انكار و از شاه عباس اصرار، تا آخر سر چاره نويس كوتاه آمد و گفت: «حالا كه خودت مي‌خواهي، بدان كه اين پسر طالع خيلي بلندي دارد و بزرگ كه شد، با دختر شاه عباس كه او هم همين الآن از مادر زائيده شده، عروسي مي‌كند.»
چاره نويس حرفش را زد و گفت: ‌«حالا دستم را ول كن كه بايد بروم و چاره‌ي بچه‌هاي ديگر را بنويسم.»
شاه عباس كه مات و حيرت زده مانده بود، دست چاره نويس را ول كرد و رفت تو فكر كه اين چه چاره‌اي است! خيلي ناراحت شد و به خود گفت آخر چه طور مي شود دختر من كه پادشاه هستم، با آدم فقير و بدبختي مثل بچه‌ي اين بابا ننه‌ي بدبخت عروسي كند؟ نه. هر طور شده، بايد جلو اين كار را بگيرم.»
خلاصه، تا صبح خواب به چشم شاه عباس نيفتاد و به اين فكر و خيال بود كه چه طور از شر اين پسره خلاص شود. صبح كه شد، رفت سراغ پيرمرد صاحب خرابه و گفت: «اي مرد! بيا و بچه‌ات را به من بفروش. در عوض هرچي بخواهي، به تو مي‌دهم.»
پيرمرد گفت: «درست است كه ما فقير و بيچاره‌ايم، اما بچه‌مان مال خودمان است و دوستش داريم. نمي‌توانيم آن را بدهيم دست تو، كه اصلاً نمي‌دانيم چه كارش مي‌كني و كجا مي‌بريش.»
شاه عباس گفت: ‌«پيرمرد كلاهت را قاضي كن، شما با اين حال و روزي كه داريد، چه طور مي‌توانيد اين بچه را از آب و گل دربياوريد؟ شكم خودتان را زوركي سير مي‌كنيد. بيا و حرفم را گوش كن. من كشكول خود را كه پر از سكه‌ي طلاست به‌ات مي‌دهم. تو و زنت باز هم مي‌توانيد بچه‌دار شويد.»
خلاصه، شاه عباس آن قدر به گوش پيرمرد و زنش خواند تا راضي شدند و بچه را به او فروختند. شاه عباس هم بچه را برداشت و با خودش به كوهي برد و آنجا با شمشير شكمش را پاره كرد و انداخت در غاري و رفت. اما به حكم خدا، همان روز بزي از گله‌اي كه همان دور و بر به چرا آمده بود، جدا شد و رفت تو غار و شروع كرد به شير دادن بچه. از صداي بز، چوپان خبردار شد و آمد تو غار و بچه‌ي زخمي را پيدا كرد و با خودش برد به خانه و شكمش را دوخت و درمانش كرد.
سال‌هاي سال گذشت و گذشت. پسره بزرگ شد. روزها با چوپان به صحرا مي‌رفت و گله را مي‌چراند. روزي شاه عباس از آن دور و بر مي‌گذشت و چشمش به گله افتاد و آن جا آمد. وقتي با پسره برخورد كرد و شروع كردند به حرف زدن، شاه از حرف زدن او خوشش آمد و از چوپان خواست تا پولي بگيرد و او را به شاه بسپارد، تا آبدارچي مخصوص كاخ شود. چوپان هم قبول كرد و پسر را فرستاد به كاخ. پسره كه به كاخ رفت، آرام آرام پيش شاه عزيز شد، تا جايي كه از شغل آبدارچي رسيد به سپهسالاري. دختر شاه عباس هم كه عاشق او شده بود، از پدرش خواست كه او را به عقد پسر درآورد.
خلاصه، شاه قبول كرد. پسر چوپان شد داماد شاه عباس. شب كه خواست به حجله برود، دختر شاه ديد كه زير شكم پسر جاي زخم كهنه است. فردا كه شد، جريان را به پدرش گفت. شاه عباس چوپان را خواست و ماجراي زخم شكم پسر را پرسيد. چوپان هم گفت كه اين پسر خودش نيست و تو غاري پيداش كرده. سير تا پياز روزگار پسره را براي شاه گفت. شاه تا قصه را شنيد، سجده‌ي شكر به جاي آورد و از خدا به خاطر گناهي كه كرده بود، طلب بخشش كرد و فهميد كه با بخت و چاره نمي‌شود درافتاد.
 
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول