بلال آقا

 

نویسنده: محمد قاسم زاده


 
يكي بود، يكي نبود. در زمان‌هاي قديم پادشاهي بود كه اجاقش كور بود و صاحب فرزند نمي‌شد و اين بابا از اين بابت خيلي ناراحت بود. روزي از شدت غصه، لباس درويشي پوشيد و راه افتاد. رفت و رفت كه يكهو مردي با موهاي سفيد و سيماي نوراني جلوش سبز شد و وقتي از درد پادشاه باخبر شد، به او سيبي داد و گفت كه آن را با يكي از همسرهايش كه خيلي دوستش دارد، بخورد. و بعد گفت: «به زنت از اين قضيه هيچي نگو و بدان كه زنت دختري مي‌زايد ولي همين كه هفت ساله شد، او را مي‌برند.»
پادشاه كمي آرام شد و برگشت به قصر و آن سيب را با يكي از زن‌هايش كه خيلي او را دوست داشت و دخترعمويش هم بود، خورد. زن حامله شد و بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت، صاحب دختر خوشگلي شدند. گذشت و گذشت و دختره بزرگ و بزرگ‌تر و خوشگل و خوشگل‌تر شد. هفت سال گذشت و پادشاه ديگر فراموش كرده بود كه درويش چه گفته كه يك روز همان درويش پير جلو شاه ظاهر شد و گفت: ‌«شب پنج شنبه دخترت هفت ساله مي‌شود. ببريدش حمام و خوب بزك و دوزكش كنيد و رو تخت روان بنشانيدش تا بيايند و او را ببرند.»
طبق دستور اين بابا عمل كردند. يكهو ابر سياهي تو آسمان پيدا شد و دختره را برداشت و برد. پدر و مادر دختر اين را كه ديدند، غصه دار شدند. اما كاري از دستشان برنمي‌آمد.
ابر دختره را برد و هنوز نفهميده بود كه چه اتفاقي افتاده كه وارد قصري شد. دو غلام سياه جلو آمدند و تحويلش گرفتند و در خدمتش بودند. چهل شب و چهل روز گذشت. شب چهلم سبزه قبا، كه شاه پريان و شوهر دختره بود، به او گفت:‌ «مي‌خواهي تو را به ديدن پدر و مادرت بفرستم؟»
دختره گريه كرد. سبزقبا ناراحت شد. صبح ابر سياه آمد و دختره را برد تا پدر و مادرش را ببيند. دختره كه رسيد به قصر پدرش، پادشاه و زن‌هايش خوشحال شدند. اما ديدند كه دختره اصلاً حرفي نمي‌زند. يكي از زن‌هاي شاه دختره را با خودش برد به حمام. تو حمام ريگي از دهان و يك ريگ هم از هر گوش دختره پائين افتاد. زن از دختره پرسيد: «كجا هستي؟ چه كار مي‌كني؟»
دختر گفت: ‌«من هيچ چيز نمي‌دانم. فقط آنها كه ازم پذيرايي مي‌كنند، اول شام مي‌آورند، بعد يك كاسه شربت به من مي‌دهند، تا شربت را مي‌خورم، خوابم مي برد.»
زن گفت: «وقتي برگشتي، شام را بخور، ولي شربت را نخور. ببين چه خبر است».
بعد ريگ‌ها را سرجاشان گذاشت. روز رفتن كه رسيد، دختره را دوباره بزك كردند و رو تخت روان نشاندند. همان ابر سياه آمد و بردش. شب كه شد و غذا و شربت آوردند، دختر شامش را كه خورد، غلام را فرستاد تا آب بياورد. تا او رفت، دختر زود كاسه‌ي شربت را زير فرش خالي كرد و خودش را زد به خواب. ديد دو غلام سياه آمدند و دو طرفش ايستادند. بعد يك دسته چهل كليد طلا را درآوردند و چهل تا قفل زمين را باز كردند و از دري كه پيدا شد، بيرون رفتند. دختر بلند شد و آهسته دنبالشان راه افتاد. ديد سبزه قبا از دور پيدا شد. دختر زود برگشت و تو رختخواب دراز كشيد و خودش را زد به خواب.
سبزه قبا و دو غلام وارد شدند. سبزقبا تا دختر را ديد، گفت: «بلال آقا!»
غلام گفت: ‌«بله ارباب!»
سبزه قبا گفت: ‌«نازنين صنم را كه بردي منزل پدرش، غصه‌اي نداشت؟»
بلال آقا گفت:‌ «نه ارباب!»
بعد دو غلام سفره انداختند و كباب آوردند. سبزه قبا شامش را خورد و پهلوي دختره خوابيد. دختره صبر كرد و وقتي مطمئن شد كه خوابش برده، دست كرد به گردنبند سبزقبا، ديد چهل قفل طلا به گردن اوست كه همه قفل شده‌اند. شروع كرد به بازي و باز كردن قفل‌ها، تا جايي كه فقط يك قفل بسته مانده بود. يكهو پري‌ها دور سبزه قبا جمع شدند و بنا كردند به گريه. سبزه قبا كه ديد الآن پري‌ها دختره را مي‌كشند، گفت: «بلال آقا!»
بلال آقا گفت: «بله ارباب!»
سبزه قبا گفت: «دختره را تو صندوق بگذار و ببر به كوه، تا پدر و مادرم نيامده‌اند.»
بلال آقا دختره را تو صندوقي گذاشت و به كوه برد. پدر و مادر سبزه قبا آمدند. مادر سبزه قبا موهايش را بافت و پدرش قفل‌ها را يكي يكي بست. بعد هم سراغ دختره را گرفتند. سبزه قبا گفت: «نمي‌دانم.»
مدت‌ها كار بلال آقا اين بود كه صبح دختر را تو صندوق مي‌گذاشت و به كوه مي‌برد و شب برمي‌گرداند. روزها و ماه‌ها همين كار را كرد تا آخر سر پدر و مادر سبزه قبا مردند. سبزقبا كه به رسم پري‌ها زياد توجهي نداشت، كم كم تبديل شد به آدمي‌زاد و دختره را برداشت و دوتائي به قصر پدر دختره برگشتند. پادشاه و همسرش از ديدن آنها خوشحال شدند. بساط عروسي‌شان را برپا كردند و جشن گرفتند. پادشاه هم تاج شاهي را به سر سبزه قبا گذاشت و خودش گوشه‌اي رفت و مشغول عبادت شد.
 
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.