نویسنده: محمد قاسم زاده


 
يكي بود، يكي نبود. غير از خدا هيچ كي نبود. در زمان‌هاي قديم، جواني بود كه با پدر و مادر پيرش در شهر دور افتاده‌اي،‌ زندگي و كشت و كار مي‌كردند و روزگارشان به سختي مي‌گذشت. شب و روز زحمت مي‌كشيدند، ولي زندگي‌شان هر روز مشكل‌تر مي‌شد. تا اين كه روزي پسره فكري به كله‌اش زد كه راه بيفتد و پيش جادوگري برود و ازش بخواهد كه بختش را سفيد كند. پسره از پدر و مادرش خداحافظي كرد و راه افتاد. هفت شب و هفت روز رفت و رفت تا به خانه‌ي سياهي رسيد. تو آن خانه پير زالي زندگي مي‌كرد. فكر كرد كه اين پير زال همان جادوگر است. به پير زال گفت: «من بخت سياهي دارم. آمده‌ام تا بختم را سفيد كني.»
پير زال گفت:‌ «من جادوگر نيستم. بايد هفت شب و هفت روز ديگر بروي و از يك درياي بزرگ بگذري تا به خانه‌اش برسي.»
پسره راه افتاد و خواست برود كه پير زال به او گفت:‌ «حالا كه مي‌خواهي بروي، از قول من به‌اش بگو كه يه دختر داريم زبانش بسته شده، برايش چه كار كنيم.»
پسره قبول كرد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به غاري. ديد تو غار پيرمردي با موهاي سفيد و بلند دارد نماز مي‌خواند. ايستاد تا نمازش تمام شد. پيرمرد ازش پرسيد:‌ «كجا مي‌روي؟»
جوان گفت:‌ «مي‌روم پيش جادوگر تا بختم را سفيد كند.»
پيرمرد گفت:‌ «من هم سفارشي دارم. اگر قبول مي‌كني، بگويم.»
پسر گفت: «قبول. بگو.»
پيرمرد گفت: «به جادوگر بگو چرا تا حالا جواب قاصدي را كه پيشش فرستاده‌ام، نداده.»
پسره قبول كرد و راه افتاد و رفت تا رسيد نزديك درياي بزرگ. مات و حيرت زده ماند كه حالا چه طور از اين دريا بگذرد. غصه دار شد و رفت و كناري نشست. يكهو ديد اژدهاي بزرگي از آب بيرون آمد و او را گرفت و گذاشت رو پشتش و پرسيد: «كجا مي‌روي؟»
گفت: «آن طرف، پيش جادوگر.»
اژدها گفت: «من به آن طرف دريا مي‌برمت، ولي سفارشي دارم. وقتي پيش جادوگر رسيدي، از قول من به او بگو كه من اين همه سال تو آب زندگي كرده‌ام، حالا دلم مي‌خواهد پر دربياورم و به آسمان بروم.»
پسره گفت: «چشم. به او مي‌گويم.»
اژدها رسيد به آن طرف دريا. جوانك راه افتاد و رفت و رفت تا رسيد به كوه بلندي. جادوگر سر كوه زندگي مي‌كرد. جلو رفت و سلام كرد. جادوگر گفت: «چه حاجتي داري كه اينجا آمده‌اي.»
جوان گفت:‌ «چهار حاجت دارم.»
جادوگر گفت: «من سه حاجتت را روا مي‌كنم. يكي را فراموش كن.»
پسره فكر كرد و حاجت خودش را نگفت. جواب سه حاجت ديگر را گرفت كه پير زال و پيرمرد و اژدها گفته بودند. جوان رفت تا رسيد كنار دريا. اژدها آنجا بود. گفت: «جوابم را آوردي؟»
جوان گفت: «بله. جادوگر پري به من داد و گفت اينها را به اژدها بده تا به پهلوش بزند. تا بزند، بال درمي‌آورد و مي‌تواند پرواز بكند.»
اژدها خوشحال شد و رفت براي او مرواريد بزرگي از ته دريا آورد. بعد به جوان گفت:‌ «بيا اين هم مزدت».
بعد پرها را به پهلوهاش چسباند و زود بال درآورد. جوان را پشتش نشاند و به آن طرف آب رساند و بعد پرواز كرد و رفت. جوان راهي شد و پيش پيرمرد رسيد و گفت:‌ «جادوگر گفته همان جا كه به نماز مي‌ايستي، هفت خمره‌ي طلا زيرزمين هست. آنها را دربيار.»
پيرمرد گفت:‌ «من پيرم. كمكم كن. آنها را با هم نصف مي‌كنيم.»
پسره كمكش كرد و نصف طلاها را گرفت و راه افتاد به طرف خانه‌ي پير زال. آمد و آمد تا رسيد به خانه‌ي پير زال و گفت: «جادوگر گفته اگر مغز سر ماهي را به دخترت بدهي، حالش خوب مي‌شود.»
پير زال هم همان كار را كرد و دخترش به زبان آمد. پيرزن هم به خاطر محبتي كه جوان در حق او كرده بود، دخترش را به پسره داد. جوان دختر را با مرواريد اژدها و خمره‌هاي طلاي پيرمرد برداشت و به شهرشان برد، به خانه‌ي بابا و ننه‌اش و باقي عمرشان را به خوشي و خرمي گذراندند.
 
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.