پرندهی طلایی
روزی بود، روزگاری بود. پیرمرد و پیرزن فقیری بودند كه تو آسیاب خرابهای زندگی میكردند. سالهای سال بود كه پیرمرد پرنده میگرفت و میبرد به بازار و میفروخت و از این راه خرج زندگی فقیرانهاش را درمیآورد. روزی از
نویسنده: محمد قاسم زاده
روزي بود، روزگاري بود. پيرمرد و پيرزن فقيري بودند كه تو آسياب خرابهاي زندگي ميكردند. سالهاي سال بود كه پيرمرد پرنده ميگرفت و ميبرد به بازار و ميفروخت و از اين راه خرج زندگي فقيرانهاش را درميآورد. روزي از روزها، وقتي رفت دامش را جمع كند، ديد پرندهي طلاييِ قشنگي افتاده تو دام. پرنده را گرفت و خواست بگذاردش تو توبره كه يكهو قفلِ زبان پرنده باز شد و گفت: «اي مرد! من چند تا جوجه دارم و الآن منتظرند كه برايشان غذا ببرم. بيا مرا آزاد كن. در عوض هرچه بخواهي بهات ميدهم.»
پيرمرد گفت: «اي پرندهي طلايي! من آرزو دارم كه از زندگي تو اين آسياب خراب خلاص شوم و با زنم تو خانهي خوبي زندگي كنم.»
پرندهي طلايي گفت: «آزادم كن تا تو را به آرزوت برسانم.»
پيرمرد پرندهي طلايي را آزاد كرد. پرندهي طلايي اول رفت و به جوجههاش غذا داد و برگشت و پيرمرد و پيرزن را برد به خانهي قشنگي كه كنار جنگلي بود و همه جور اسباب آسايش و خورد و خوراك توش آماده بود. پرندهي طلايي گفت: «اين خانه و هرچه توش هست، مال شما. با هم به خوبي و خوشي زندگي كنيد.»
پرنده يكي از پرهايش را داد به آنها و گفت: «هروقت گرهي افتاد تو كارتان، اين پر را آتش بزنيد تا فوراً حاضر بشوم.»
بعد خداحافظي كرد و پر زد و رفت.
پيرزن و پيرمرد خيلي خوشحال شدند كه بخت و اقبال بهشان رو آورده و زندگيشان رو به راه شده. ديگر هيچ غم و غصهاي نداشتند. صبح به صبح از خواب بيدار ميشدند. با هم گشتي ميزدند. بعد ميآمدند و مينشستند تو ايوان. سماور را آتش ميكردند و صبحانه ميخوردند و تو سبزه و گلها گشت ميزدند و وقت ميگذراندند تا ظهر بشود و شب برسد. نه با كسي كاري داشتند و نه كسي با آنها كاري داشت.
دو سالي كه گذشت، يك روز پيرزن رو كرد به پيرمرد و گفت: «تا كي بايد تك و تنها تو گوشهي اين جنگلِ سوت و كور زندگي كنيم؟»
پيرمرد گفت: «زبانت را گاز بگير و اين حرف را نزن. مگر يادت رفته تو آن آسياب خرابه با چه سختي و عذابي صبح را به شب ميرسانديم و شب را به صبح. هروقت برف و باران ميآمد، يك وجب زمين خشك پيدا نميشد كه روش بنشينيم و مجبور بوديم با كاسه و كوزه از زير پامان آب جمع كنيم و بريزيم بيرون.»
پيرزن گفت: «نخير. اين طور هم كه تو ميگويي نيست. آدميزاد قابل ترقي است و نبايد قانع باشد. فوري پرندهي طلايي را حاضر كن، تا فكري به حال ما بكند، والا در اين برّ بيابان و بين اين همه جك و جانور دق ميكنم.»
پيرمرد خودش را زد به آن راه، اما پيرزن پي حرفش را گرفت و هي گفت. گوش پيرمرد اصلاً بدهكار اين حرفها نبود. زن هم افتاده بود رو دندهي لج. پيرمرد آخر سر كه ديد زنه از خر شيطان پياده نميشود و هرچه به او ميگويد، فايدهاي ندارد، رفت و پر را آورد و آتش زد. پرندهي طلايي خيلي زود حاضر شد و گفت: «چه خبر شده؟»
پيرمرد گفت: «از اين زن بپرس.»
پيرزن گفت: «اي پرندهي طلايي! ما اين جا خيلي ناراحتيم. مونس ما شده كلاغ و زاغچه و هيچ تنابندهاي دور و برمان نيست كه با او خوش و بش كنيم. ما را ببر به شهر كه اين آخر عمري مثل آدميزاد زندگي كنيم. از اين و آن چيز ياد بگيريم تا پس فردا كه مرديم و از ما سؤال و جواب كردند، پيش خدامان روسفيد بشويم.»
پرندهي طلايي گفت: «اشكالي ندارد. اين جا را همين طور بگذاريد و دنبال من بياييد.»
پرنده آنها را برد به شهري و عمارت بزرگي داد به دستشان كه از شير مرغ گرفته تا جان آدميزاد توش آماده بود. پيرزن تا چشمش به چنين دم و دستگاهي افتاد، ذوق زده شد و به پيرمرد گفت: «ديدي هي ميگفتم آدميزاد نبايد قانع باشد و تو همهاش لجم را درميآوردي و نق ميزدي. حالا اين جا براي خودت خوب كيف كن.»
پرندهي طلايي گفت: «كار ديگري با من نداريد؟»
پيرزن گفت: «نه. برو به سلامت.»
پرندهي طلايي باز هم يكي از پرهايش را به آنها داد و خداحافظي كرد و رفت. پيرمرد و پيرزن زندگي تازهشان را شروع كردند. همه چيز برايشان آماده بود. روزها تو شهر گشت ميزدند. شبها ميرفتند به مهماني و خوش و خرم زندگي ميكردند.
يكي دو سال كه گذشت، پيرزن به شوهرش گفت: «اي پيرمرد! حالا كه اين پرندهي طلايي در خدمت ماست و هرچه بخواهيم برايمان آماده ميكند، چرا به اين زندگي قانع باشيم؟»
پيرمرد گفت: «تو را به خدا دست از سرم بردار و اين قدر ناشكري نكن كه آخرش نكبت رو ميكند و بيچاره ميشويم.»
پيرزن گفت: «دنيا ارزش اين حرفها را ندارد. يالا برو پرش را آتش بزن كه حوصلهام از دست اين زندگي سر رفته.»
خلاصه، زور پيرزن به شوهرش چربيد. پيرمرد هم از سر ناچاري، رفت پر را آورد و آتش زد. پرندهي طلايي زود حاضر شد و گفت: «ديگر چه خبر شده؟»
پيرمرد گفت: «نميدانم. از اين پيرزن بپرس.»
پيرزن گفت: «اي پرندهي طلايي ما از اين وضع خيلي ناراحتيم.»
پرنده پرسيد: «چه مشكلي داريد؟»
پيرزن جواب داد: «دلم ميخواهد شوهرم را حاكم اين شهر بكني و من هم بشوم ملكه.»
پرندهي طلايي گفت: «اين جا را همين طور بگذاريد و دنبال من راه بيفتيد.»
پرنده روي هوا و آنها روي زمين راه افتادند و رفتند و رفتند تا رسيدند به قصري كه توش وزير و خزانه دار و كلفت و كنيز و جلاد دست به سينه آمادهي خدمت بودند. پرنده گفت: «از همين حالا شما صاحب اختيار اين شهريد. اگر كاري با من نداريد، ديگر بايد بروم.»
پيرزن گفت: «برو به خير و به سلامت.»
پرندهي طلايي باز هم يكي از پرهايش را به آنها داد و خداحافظي كرد و رفت. پيرزن و پيرمرد مدتي كه حاكم و ملكهي شهر بودند، چنان خودخواه و خوشگذران شدند به كلي مردم را فراموش كردند. پيرزن وقتي به حمام ميرفت به جاي آب، تنش را با شير ميشست و بعد ميگرفت تو آفتاب ميخوابيد كه چين و چروك پوستش صاف بشود. يك روز پيرزن رفت حمام و بيرون آمد و رو ايوان قصر لم داد تو آفتاب. تازه دراز كشيده بود كه تكه ابري تو آسمان پيدا شد و جلو آفتاب را گرفت. پيرزن عصباني شد. شوهرش را صدا زد و گفت: «اي ريش سفيد! چرا اين ابر جلو آفتاب را گرفته؟»
پيرمرد گفت: «من از كجا بدانم.»
پيرزن گفت: «يالا. برو پر را بيار آتش بزن كه با پرندهي طلايي كار دارم.»
پيرمرد گفت: «اين دفعه چه خيالي داري؟»
پيرزن داد كشيد: «متلك نگو پيرمرد! زود كاري را كه ميگويم بكن، و الا پوستم نرم نميشود.»
پيرمرد رفت و پر را آورد و آتش زد. پرندهي طلايي حاضر شد و گفت: «اين دفعه چه ميخواهيد؟»
پيرمرد گفت: «نميدانم. از اين پيرزن بپرس».
پيرزن گفت: «اي پرندهي طلايي! جلو آفتاب نشسته بودم كه اين تكه ابر آمد و سايهاش را انداخت رو من. ميخواهم فرمان زمين و آسمان را بدهي به من كه بتوانم به همه چيز امر و نهي كنم.»
پرندهي طلايي گفت: «اين جا را همين طور بگذاريد و دنبال من بياييد.»
پرنده از جلو و پيرزن و پيرمرد دنبالش راه افتادند. وقتي از شهر رفتند بيرون، يكهو پرنده غيبش زد و هوا تيره و تار شد. باد تندي آمد و به قدري خاك و خاشاك به پا كرد كه چشم چشم را نميديد. پيرزن و پيرمرد دست هم را گرفتند و كورمال كورمال رفتند جلو تا رسيدند به آسياب خرابهاي كه پيشتر توش زندگي ميكردند. پيرمرد آهي از ته دل كشيد و به زنش گفت: «اي فلان فلان شده! ما را برگرداندي جاي اولمان. حالا برو كاسهاي پيدا كن و آب كف آسياب را بريز بيرون كه بنشينم زمين و خستگي در كنم.»
پيرمرد گفت: «اي پرندهي طلايي! من آرزو دارم كه از زندگي تو اين آسياب خراب خلاص شوم و با زنم تو خانهي خوبي زندگي كنم.»
پرندهي طلايي گفت: «آزادم كن تا تو را به آرزوت برسانم.»
پيرمرد پرندهي طلايي را آزاد كرد. پرندهي طلايي اول رفت و به جوجههاش غذا داد و برگشت و پيرمرد و پيرزن را برد به خانهي قشنگي كه كنار جنگلي بود و همه جور اسباب آسايش و خورد و خوراك توش آماده بود. پرندهي طلايي گفت: «اين خانه و هرچه توش هست، مال شما. با هم به خوبي و خوشي زندگي كنيد.»
پرنده يكي از پرهايش را داد به آنها و گفت: «هروقت گرهي افتاد تو كارتان، اين پر را آتش بزنيد تا فوراً حاضر بشوم.»
بعد خداحافظي كرد و پر زد و رفت.
پيرزن و پيرمرد خيلي خوشحال شدند كه بخت و اقبال بهشان رو آورده و زندگيشان رو به راه شده. ديگر هيچ غم و غصهاي نداشتند. صبح به صبح از خواب بيدار ميشدند. با هم گشتي ميزدند. بعد ميآمدند و مينشستند تو ايوان. سماور را آتش ميكردند و صبحانه ميخوردند و تو سبزه و گلها گشت ميزدند و وقت ميگذراندند تا ظهر بشود و شب برسد. نه با كسي كاري داشتند و نه كسي با آنها كاري داشت.
دو سالي كه گذشت، يك روز پيرزن رو كرد به پيرمرد و گفت: «تا كي بايد تك و تنها تو گوشهي اين جنگلِ سوت و كور زندگي كنيم؟»
پيرمرد گفت: «زبانت را گاز بگير و اين حرف را نزن. مگر يادت رفته تو آن آسياب خرابه با چه سختي و عذابي صبح را به شب ميرسانديم و شب را به صبح. هروقت برف و باران ميآمد، يك وجب زمين خشك پيدا نميشد كه روش بنشينيم و مجبور بوديم با كاسه و كوزه از زير پامان آب جمع كنيم و بريزيم بيرون.»
پيرزن گفت: «نخير. اين طور هم كه تو ميگويي نيست. آدميزاد قابل ترقي است و نبايد قانع باشد. فوري پرندهي طلايي را حاضر كن، تا فكري به حال ما بكند، والا در اين برّ بيابان و بين اين همه جك و جانور دق ميكنم.»
پيرمرد خودش را زد به آن راه، اما پيرزن پي حرفش را گرفت و هي گفت. گوش پيرمرد اصلاً بدهكار اين حرفها نبود. زن هم افتاده بود رو دندهي لج. پيرمرد آخر سر كه ديد زنه از خر شيطان پياده نميشود و هرچه به او ميگويد، فايدهاي ندارد، رفت و پر را آورد و آتش زد. پرندهي طلايي خيلي زود حاضر شد و گفت: «چه خبر شده؟»
پيرمرد گفت: «از اين زن بپرس.»
پيرزن گفت: «اي پرندهي طلايي! ما اين جا خيلي ناراحتيم. مونس ما شده كلاغ و زاغچه و هيچ تنابندهاي دور و برمان نيست كه با او خوش و بش كنيم. ما را ببر به شهر كه اين آخر عمري مثل آدميزاد زندگي كنيم. از اين و آن چيز ياد بگيريم تا پس فردا كه مرديم و از ما سؤال و جواب كردند، پيش خدامان روسفيد بشويم.»
پرندهي طلايي گفت: «اشكالي ندارد. اين جا را همين طور بگذاريد و دنبال من بياييد.»
پرنده آنها را برد به شهري و عمارت بزرگي داد به دستشان كه از شير مرغ گرفته تا جان آدميزاد توش آماده بود. پيرزن تا چشمش به چنين دم و دستگاهي افتاد، ذوق زده شد و به پيرمرد گفت: «ديدي هي ميگفتم آدميزاد نبايد قانع باشد و تو همهاش لجم را درميآوردي و نق ميزدي. حالا اين جا براي خودت خوب كيف كن.»
پرندهي طلايي گفت: «كار ديگري با من نداريد؟»
پيرزن گفت: «نه. برو به سلامت.»
پرندهي طلايي باز هم يكي از پرهايش را به آنها داد و خداحافظي كرد و رفت. پيرمرد و پيرزن زندگي تازهشان را شروع كردند. همه چيز برايشان آماده بود. روزها تو شهر گشت ميزدند. شبها ميرفتند به مهماني و خوش و خرم زندگي ميكردند.
يكي دو سال كه گذشت، پيرزن به شوهرش گفت: «اي پيرمرد! حالا كه اين پرندهي طلايي در خدمت ماست و هرچه بخواهيم برايمان آماده ميكند، چرا به اين زندگي قانع باشيم؟»
پيرمرد گفت: «تو را به خدا دست از سرم بردار و اين قدر ناشكري نكن كه آخرش نكبت رو ميكند و بيچاره ميشويم.»
پيرزن گفت: «دنيا ارزش اين حرفها را ندارد. يالا برو پرش را آتش بزن كه حوصلهام از دست اين زندگي سر رفته.»
خلاصه، زور پيرزن به شوهرش چربيد. پيرمرد هم از سر ناچاري، رفت پر را آورد و آتش زد. پرندهي طلايي زود حاضر شد و گفت: «ديگر چه خبر شده؟»
پيرمرد گفت: «نميدانم. از اين پيرزن بپرس.»
پيرزن گفت: «اي پرندهي طلايي ما از اين وضع خيلي ناراحتيم.»
پرنده پرسيد: «چه مشكلي داريد؟»
پيرزن جواب داد: «دلم ميخواهد شوهرم را حاكم اين شهر بكني و من هم بشوم ملكه.»
پرندهي طلايي گفت: «اين جا را همين طور بگذاريد و دنبال من راه بيفتيد.»
پرنده روي هوا و آنها روي زمين راه افتادند و رفتند و رفتند تا رسيدند به قصري كه توش وزير و خزانه دار و كلفت و كنيز و جلاد دست به سينه آمادهي خدمت بودند. پرنده گفت: «از همين حالا شما صاحب اختيار اين شهريد. اگر كاري با من نداريد، ديگر بايد بروم.»
پيرزن گفت: «برو به خير و به سلامت.»
پرندهي طلايي باز هم يكي از پرهايش را به آنها داد و خداحافظي كرد و رفت. پيرزن و پيرمرد مدتي كه حاكم و ملكهي شهر بودند، چنان خودخواه و خوشگذران شدند به كلي مردم را فراموش كردند. پيرزن وقتي به حمام ميرفت به جاي آب، تنش را با شير ميشست و بعد ميگرفت تو آفتاب ميخوابيد كه چين و چروك پوستش صاف بشود. يك روز پيرزن رفت حمام و بيرون آمد و رو ايوان قصر لم داد تو آفتاب. تازه دراز كشيده بود كه تكه ابري تو آسمان پيدا شد و جلو آفتاب را گرفت. پيرزن عصباني شد. شوهرش را صدا زد و گفت: «اي ريش سفيد! چرا اين ابر جلو آفتاب را گرفته؟»
پيرمرد گفت: «من از كجا بدانم.»
پيرزن گفت: «يالا. برو پر را بيار آتش بزن كه با پرندهي طلايي كار دارم.»
پيرمرد گفت: «اين دفعه چه خيالي داري؟»
پيرزن داد كشيد: «متلك نگو پيرمرد! زود كاري را كه ميگويم بكن، و الا پوستم نرم نميشود.»
پيرمرد رفت و پر را آورد و آتش زد. پرندهي طلايي حاضر شد و گفت: «اين دفعه چه ميخواهيد؟»
پيرمرد گفت: «نميدانم. از اين پيرزن بپرس».
پيرزن گفت: «اي پرندهي طلايي! جلو آفتاب نشسته بودم كه اين تكه ابر آمد و سايهاش را انداخت رو من. ميخواهم فرمان زمين و آسمان را بدهي به من كه بتوانم به همه چيز امر و نهي كنم.»
پرندهي طلايي گفت: «اين جا را همين طور بگذاريد و دنبال من بياييد.»
پرنده از جلو و پيرزن و پيرمرد دنبالش راه افتادند. وقتي از شهر رفتند بيرون، يكهو پرنده غيبش زد و هوا تيره و تار شد. باد تندي آمد و به قدري خاك و خاشاك به پا كرد كه چشم چشم را نميديد. پيرزن و پيرمرد دست هم را گرفتند و كورمال كورمال رفتند جلو تا رسيدند به آسياب خرابهاي كه پيشتر توش زندگي ميكردند. پيرمرد آهي از ته دل كشيد و به زنش گفت: «اي فلان فلان شده! ما را برگرداندي جاي اولمان. حالا برو كاسهاي پيدا كن و آب كف آسياب را بريز بيرون كه بنشينم زمين و خستگي در كنم.»
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}