نویسنده: منوچهر مرتضوی




 

- تفکیک شخصیتهای اهورایی و اهریمنی و ایرانی و انیرانی و شخصیتهای نیمه ایرانی و نیمه انیرانی و نیز شخصیتهای اهورایی و ایرانی محروم از فر و تأیید الهی (به علت پندار بد و کردار زشت یا سرنوشت شوم) اگرچه نمیتواند از نظر اساطیری و تاریخی مفهوم روشنی را ارائه بکند، ولی بلاشک در بسیاری موارد میتواند چشم انداز روشنتری دربارهی «جنبهی آرمانی اساطیر ایرانی و در مواردی خاص بعضی نکات مشترک اساطیر هند و اروپائی» به وجود بیاورد.
احتمالاً سرانجام جمشید، بیش از خوب بد و منش زشت، از رمز سرنوشت جباریت و تفرعن مقدر و شگفتیهای اساطیری نشان دارد، ولی در مورد کیکاووس ناشایستگی و خوی پست و پندار و کردار ابلهانه بیش از هر چیز از ضرورت ایجاد و توالی حوادث برای تمهید جریان اصلی داستان یعنی پهلوانیهای رستم دستان و کین سیاوش و جنگهای بزرگ ایران و توران حکایت میکند.
اگر بخواهیم مشخصترین عناصر اهریمنی قمست اساطیری/پهلوانی شاهنامه را تعیین کنیم ناگزیر از ضحاک و افراسیاب و دیو سفید نام ببریم که در برابر سه شخصیت درخشان شاهنامه یعنی فریدون و کیخسرو و رستم قرار میگیرد. طبعاً در این انتخاب باید از آغاز شاهنامه که صرفاً جنبهی اساطیری/ابتدایی و سنتی دارد و همچنین قسمت تاریخی یعنی دورهی ساسانیان که گذشته از پیرایههای ادبی و داستانهای متفرقه براساس اتفاقات تاریخی تنظیم شده، چشم بپوشیم.

ضحاک:

ضحاک یا اژدها یا بیوراسپ اگرچه با مشخصات اساطیری ظاهر میشود ولی در واقع رمز مرکبی از خاطرههای دور دست و مخلوط ایرانیان از وقایع و حوادث متعددی است که از تاخت و تاز و قتل و غارت و تسلط شاهان آشور و بابل پیش از تشکیل و تأسیس دولت ماد آغاز میشود و با اسطورهی اژی دهاک خطرناک اوستا که با سه سر و سه پوزه و شش چشم بر بابل فرمان میراند، بارور میشود.
اژی دهاک اوستا یادآور ویشوه روپه در اساطیر باستانی هند است که با دهرهی آتشین (صاعقه) ایندره کشته میشود. هویت هند و ایرانی این موجود اهریمنی از قدمت اساطیری آن حکایت میکند ولی اوصاف اژی دهاک اوستا احتمالاً با هستهی تاریخی مبهمی از آن قبیل که اشاره کردیم، بیارتباط نیست. بعید نیست نام ایش توویگو یا آستیاگ آخرین پادشاه ماد نیز، که احیاناً به اژدهاک تحریف میشود، پس از انتقال فرمانروایی به کورش هخامنشی با آن خاطرهی تلخ دیرین گره خورده و همچنین پس از تغییر و تحریف هویت و شخصیت اسکندر گجستک و تبرئه و نیمه ایرانی شدن وی در سنت داستانهای ملی قسمتی از بار گجستگی و ملعونی اسکندر نیز بر دوش این نام اهریمنی افتاده باشد. حدس اخیر صرفاً یک گمان موهوم نیست و بعضی نشانهها و نکات مربوط به اسکندر در روایات عامیانه و داستانی، که مجال اشاره به آنها را نداریم، این حدس را تقویت میکند. دو نظر عمده دربارهی اتیمولوژی «اژی دهاک» مطرح شده که هر دو دربارهی «اژی» به معنی «مار» اتفاق دارند ولی دربارهی «دهاک» یک نظر حاکی از مفهوم «گزنده و سوزنده» و نظر دیگر حاکی از غیر ایرانی آن واژه است. طبق این نظر نام «دهاک = ضحاک» نیز همانند صاحب آن نام (اژی دهاک) واژهای بیگانه یعنی سامی و احتمالاً حمیری است که به صفت «اژی» موصوف شده است مثل «اسکندر گجستک» (نظر اخیر را در آبان ماه سال 1335 در تبریز از شادروان پورداود شنیدم). اژدها یا چنانکه در بعضی منابع ذکر شده «ضحاک ماران» یا «مار دوش» در نظر فردوسی و منبع یا منابع شاهنامه از دشت سواران نیزه گزار و پسر «مرداس فرمانروای تازیان» و مقرش (خانهی اژدها) در گنگ دژ هوخت (بیت المقدس به تصریح فردوسی) بوده و در همانجا نیز به دست فریدون گرفتار و به هدایت سروش در غاری در کوه دماوند مقید و محبوس شده است.
در شاهنامه مرادس «سر تازیان» و ضحاک «شه تازیان» خوانده شده. ارتباط «اژی» با افسانهی مار دوشی ضحاک متشخص است ولی مشکل میتوان گفت اسطورهی اوستایی اژی دهاک بابلی منشأ افسانهی ماردوشی ضحاک بوده است یا این افسانه سابقهای دیرین و مستقل از آن اسطوره دارد. فردوسی، هم افسانهی ماردوشی ضحاک را به تفصیل روایت کرده و هم او را «اژدها» و «اژدها فش» و «اژدها پیکر» خوانده است.
مسیر جغرافیایی حرکت فریدون برای گرفتن و بستن اژدها، که در پایان روایت شاهنامه طبیعت کامل اساطیری و صورت اژدها پیکری و اژدهافشی را متجلی میسازد، حاکی از مراحل مشخص اروند رود (دجله) و بغداد و بیت‌المقدس یا گنگ دژ هوخت (خانهی پاک) در غرب ایران و سرزمین سامیان است، یعنی همان مسیری که با مقصد لشکرکشی و دایرهی جهانگشائی هووخشتره و کورش مطابقت کلی دارد.
حضور درخشان و مشخص «کاوهی آهنگر» و مردم عادی و رمز مردمی «چرم آهنگری» در بطن داستان ضحاک به هر حال از یک حقیقت بسیار دور یا لااقل آرمان همگانی بسیار نیرومند حکایت میکند، تا حدی که شیوهی سنتی و معمول روزگاران گذشته نیز که مبتنی بر نسبت و انتساب همهی امور به فرمانروایان بود، نتوانسته است آن را حذف یا تحریف بکند.
وجود قارن کاوگان به عنوان سپهسالار بزرگ و مقدم بر گرشاسپ و سام در دستگاه فریدون و منوچهر (به روایت شاهنامه) از حضور جدی نام و عنوان «کاوه» در داستان ملی ایران حاکی است و «درفش و اختر کاویان»، که بر خلاف درفش انفرادی شاهان و پهلوانان علامت جاودانه و فرخندهی پیروزی و رمز قیام و پایداری روح ملی و مردمی در برابر تهدیدها و خطرهای بزرگ و اساسی محسوب میشود، تداوم این حضور و سنت مشخص را نه تنها در داستان و حماسه بلکه در سراسر جریان حوادث تاریخی تا جنگ قادسیه نشان میدهد و تأیید میکند. کاویانی درفش در بطن روایات داستانی و تاریخی از اسطورهای نجاتبخش حکایت میکند که متعلق به هیچ سلسله و شخص معینی نیست، همانند فر ایرانی (ائیریانم خورنو) که بر عکس فر کیانی (کونم خورنو) طبیعتی عام و پایدار و غیر مشروط دارد.
با صرف نظر از آراء مختلف دربارهی ریشهی لغوی «کاوه» و «کاویان» شکی نیست که سنت حماسی و داستانی ایران این واژه ها را منسوب به کاوه آهنگر میشناسد و برخلاف تصور کسانی که شخصیت کاوه را در برابر فریدون موضوعی فرعی و کمرنگ تشخیص میدهند، این اسطوره از عناصر پایدار و اساسی در تاریخ سنتی و داستان ملی ایران محسوب میشود. در واقع کاوه و فریدون به عنوان دو عنصر عام و خاص و بالقوه و بالفعل و دو نیمرخ چهرهی قیام ایرانی در برابر اژدها مکمل یکدیگرند. گرزهی گاوسار فریدون در زمان محدود ظاهر و پس از دفع بلا به دفتر خاطرات اساطیری سپرده میشود، ولی چرم پارهی آهنگری کاوه به صورت درفش مقدس و مایهی امید و دلگرمی در لازمان نامحدود پایدار میماند.
بنده در روح و مفاد کلی داستان قیام کاوهی آهنگر خاطرهی بسیار دور ولی روشنی از «به ستوه آمدن و کوششهای متمادی قبایل و طوایف ماد برای ایجاد وحدت و تشکیل دولتی بزرگ و اتحاد با اقوام مجاور برای مقابله با بیداد و تجاوز اقوام و دولتهای مقتدر آشور و کلده و همچنین مساعی طوایف پارس برای اتحاد و تأسیس دولت بزرگ ایرانی» را ممزوج و مخلوط با حوادث گوناگون و قیامهای فراموش شدهی مردمی علیه ستمگری و بیداد در زمانهای دور و نزدیک منعکس میبینم و واقعیت یکی از این نهضتها را در روزگار باستان به عنوان هسته اصلی و منشأ ابتدایی این داستان بعید نمیدانم. چنانکه پیشتر نیز اشاره شد، ظاهراً در شاهنامه حضور نام و سنت راجع به کاوه با حضور قارن کاوگان به عنوان بزرگترین سپهسالار در روزگار فریدون و منوچهر و مقدم بر گرشاسپ و سام منعکس است.
ماجرای تسلط و بیدادگری اژی دهاک با وجود اینکه هزار سال طول کشیده، فقط یک حادثه محسوب میشود و اجزاء داستان به هیچ وجه متناسب با ظرفیت زمانی هزار سال (حتی با معیارهای متغیر و غیرمنطقی اساطیر و افسانهها) نیست و ظاهراً پذیرش و ذکر هزار سال در این مورد، گذشته از امانت در پیروی از روایات کهن و دلالت به ابهام مطلق سدههای دور گذشته و نسیان اجزاء وقایع و حوادث آن روزگاران مه آلود، از دوران طولانی گرفتاری و آشفتگی و قدرت و بیداد اقوام نیرومند ساکن غرب ایران (دولتهای آشور و بابل) حکایت میکند تا تشکیل دولت مقتدر ماد و بخصوص شهریاری هووخشتره و بالاخره ظهور کورش و تشکیل دولت هخامنشی. وقایع بعدی، تا زمان بهمن و همای که تقریباً واسطةالعقد اساطیر و تاریخ به شمار میروند، ظاهراً هیچ گونه ارتباطی با خاطرات مرتب تاریخی ندارد و معجونی از اساطیر کهن و حوادث مبهم و فراموش شدهی ادوار تاریک جانشینان اسکندر و اشکانیان و بعضی عقاید و آرمانها و سنتهای دورهی ساسانی است که تجزیه و بازشناسی آنها امکان پذیر نمینماید. آنچه مسلم است اسطورهی ضحاک و فریدون و کاوه در چهارچوب روح ایرانی ناظر به اساطیر ابتدایی و افسانههای قبل از استقرار و تأسیس رسمی دولت و قلمرو قوم ایرانی و پیش از جدایی اقوام ایرانی و تورانی و بخش کردن فریدون جهان را میان سه فرزندش ایرج و سلم و تور است که به طور طبیعی با یادهای مبهم ادوار آغاز و انجام قوم ماد و ظهور دولت پارس جوش خورده است.
اگرچه هویت مشخص سامی و تازی ضحاک، با توجه به نکاتی که گفتیم فریدون را نموداری مرکب از دو شخصیت تاریخی یعنی هووخستره مادی و کورش پارسی فاتحان نینوا و بابل و درهم شکنندگان دولتهای آشور و بابل جلوه میدهد و این دو فرمانروای بزرگ ایرانی را در قالب اساطیری فریدون پهلوانان اژدهاکشی مینمایاند که اژیدهاک اهریمنی بابل را به گرزهی گاوسار پست کرده به بند کشیدهاند، ولی با توجه به طبیعت مبهم و ظرفیت وهم انگیز اساطیر و نشانههای مربوط به ادوار بسیار قدیم پیش از استقرار و جدایی قبایل و طوایف آریایی ادعای مطابقت جامع و مانع این داستانها با وقایع و حوادث تاریخی معین به هیچ وجه نمیتواند درست باشد، بلکه باید این اسطوره و نظایر آن را چون صندوق جادو و انبانهی افسانه و افسونی دانست که وقایع و حوادث قدیم و جدید و حقیقت و واقع و افسانه و آرمان و تخیلات و امیدها و آرزوها و یادهای تلخ و شیرین و قضایای متضاد را در خود جا داده و انطباق آنها با واقعات گوناگون برحسب تمایل و دانش و تخیل و عقاید هر نسل و هر عصری از اعصار میتواند متفاوت باشد. در حقیقت منشأ و هستهی اصلی چنین اساطیری هرچه بوده باشد لااقل تا زمان تثبیت کتبی و نهایی در هر عصری به مردم آن عصر تعلق داشته و در اعصار مختلف بخشی از ارزشها و مفاهیم و تعابیر و شکل و شاخ و برگ خود را از دست داده و در مقابل از تعابیر و شاخ و برگهای تازهای برخوردار شدهاند.
علی ای تقدیر شایستهترین و درستترین مفهوم و مدلول و تعبیر اساطیر ملی همانست که ظاهر ساده و افسانهای آنها از حقیقتی دوردست و پنهان و مسخ شده در مسیر اعتقاد و آرمان یک قوم و در جهت حقایق کلیه نه واقعات جزئیه و «آنچنانکه میبایست باشد نه آنچنانکه بوده است» بیان میکند نه آنچه برحسب دانش و پژوهش و خواستههای امروزین درمی‌یابیم و میپنداریم. آنچه دانش و تحقیق دربارهی اساطیر و داستانها و سنتهای دیرین به دست میدهد به فرض صحت و اصابت، تشریح کالبد آنهاست نه روح و فایدهی آنها.
گفتنی است که اگرچه چهرهی اهریمنی و انیرانی ضحاک اساس این اسطوره محسوب میشود و نظر سنتی ایرانیان دربارهی ضحاک همانست که فردوسی در داستان زال و رودابه و رای زدن منوچهر با بزرگان پس از آگاهی از این ماجرا به نظم آورده ولی چهرهی دیگر وی به صورت پادشاهی بزرگ و شکوهمند نیز در شاهنامه متجلی است. قابل توجه‌ترین موردی که از ضحاک به صورت دوم یاد میشود گفتههای رستم دربارهی نژاد خود در ضمن مفاخره و منافره با اسفندیار است که پس از برشمردن نژاد و تبار پدری خود میگوید:

همان مادرم دخت مهراب بود***کزو کشور سند شاداب بود
که ضحاک بودش به پنجم پدر***ز شاهان گیتی برآورده سر
نژادی از این نامورتر کراست***خردمند گردن نپیچد ز راست

هنگام آمدن سام به دیدار نبیره‌اش رستم، مهراب نیز در حال مستی و خودستایی از نژاد ضحاکی خود با سرافرازی یاد میکند و سام و زال سخنان او را به مزاح و شادی میشنوند. بدیهی است در چنین مواردی مطلقاً نام «اژدها» برده نمیشود.
ستایش ضحاک از سوی رستم به مراتب شگفت انگیزتر از سخنان اسفندیار دربارهی نسب مادری خود در مقام مفاخره و مباهات است که به هر حال ستایش تبار آریایی و هند و ایرانی خود محسوب میشود:

همان مادرم دختر قیصر است***که او بر سر رومیان افسر است
همان قیصر از سلم دارد نژاد***نژادی به آیین و با فر و داد
همان سلم پور فریدون گرد***که از خسروان گوی مردی ببرد

ظاهراً، چنانه اشاره کردیم، ستایش از ضحاک و ذکر «ضحاک» به جای «اژدها» و به عبارت روشنتر احتراز از ذکر «اژدها» در این مورد یا در مورد خودستایی مهراب تصادفی نیست، بلکه حاکی از دو خاطره و دو دیدگاه و دو تلقی دربارهی اسطورهی مرکب ضحاک یعنی جنبهی اساطیری و اهریمنی محض و جنبهی انسانی و نیمه تاریخی این موجود است که به تناسب و اقتضای حال و مقام یکی از دو جنبه مطرح میشود. بدیهی است اژدهای اساطیری یا موجود اهریمنی ماردوش نمیتواند مایهی مفاخره و سرافرازی باشد و باید در چنین موردی از شاهی بزرگ و شخصیتی نیمه تاریخی، مثل شاهان آشور که در هر حال حشمت و قدرتشان انکارناپذیر است، یاد کرد.
سخن آخر اینکه ضحاک در داستان ملی ایران از یکسو نمایندهی ازلی و ابدی بیدادگری و خونخواری و چیرگی بیگانگان و از سوی دیگر رمز قهر الهی و پادافراه خودکامگی و ناسپاسی و برگشتن از راهیزدان شناسی (پایان کار جمشید) است و کاوهی آهنگر و فریدون نمودار لازمان و لامکان نجات بخشی و مبارزه با بیدادگری و عدم تحمل سلطهی بیگانگان به شمار میروند. شکی نمیتوان داشت که داستان ضحاک یک اسطورهی باستانی ممزوج با خاطرات تلخ و مبهم قرون و اعصار است ولی نمیتوان این احتمال را انکار کرد که اسطورهی ضحاک تازی نژاد لامحاله در ضمیر ناآگاه فردوسی یادآور واقعهی تاریخی هجوم و تسلط تازیان نیز، که حماسهی ملی ایران با آن پایان مییابد، بوده است.

افراسیاب:

اگرچه افراسیاب غالباً مهمترین عنصر انیرانی و اهریمنی در حماسهی ملی ایران شناخته و تلقی میشود، ولی نمیتوان چهرهی شکوهمند و هراس انگیز پورپشنگ را که بخش اعظم قسمت اساطیری/پهلوانی حماسهی ایران را به خود تخصیص داده و در عین حال نمایندگی جریان تورانی و انیرانی شاهنامه از تبار آریایی و از اعقاب تور فرزند فریدون است با اسطورهی استثنایی و مه‌آلود ضحاک مقایسه کرد.
وقایع اصلی تاریخ سنتی در حماسهی ایران با کین ایرج و کین تور آغاز میشود و باکین سیاوش و خون سیاوش به اوج میرسد و افراسیاب و کیخسرو به عنوان مظاهر عمدهی این دشمنی و کین در برابر هم قرار میگیرند. در بطن این دشمنی و کینه در حقیقت همان رقابت و ادعای فرمانروایی بر ایران زمین و خواستاری فر اهورایی، که دست سلم و تور را به خون ایرج و دست منوچهر را به خون تور و سلم آلوده ساخت، نهفته است. حضور کیکاووس و کیخسرو با صفات متضاد در این عرصهی پرنشیب و فراز ظاهراً حاکی از دو مرحلهی قوت و ضعف ایران و توران یا دو دورهی فعال و منفعل بودن افراسیاب است. «خون سیاوش» که تا امروز ضرب المثل برای دشمنی و دعاوی ابدی و پایان ناپذیر است (شبیه «پیراهن عثمان» با این تفاوت که در «پیراهن عثمان کردن» بهانه جویی محیلانه و عنادآمیز و اتهام واهی نیز مستتر است) از واقعه و حادثهی غم‌انگیز و اغماض ناپذیری حکایت میکند که موازنهی خصومت و کین خواهی ایران و توران (کین ایرج و کین تور) را به سود ایران برهم میزند و خون تازه در رگهای اسطوره و داستان به جریان میاندازد و گناه و خودکامگی و سبکساری کیکاووس قلم تقدیر را به نگاشتن ظهور کیخسرو برای کینه جویی و خونخواهی برمی‌انگیزد (طبق ویژگیهای معمول داستانی شبیه ظهور و خونخواهی منوچهر در کین ایرج و نظیر خونخواهی تورانیان در کین تور).
ورود رستم دستان به این عرصهی کین و خون به طبیعت یکنواخت و عادی و کالبد اسطوره و داستان روح حماسی و پهلوانی بخشیده، اساسیترین و مهیجترین حماسهی ایرانی را به وجود آورده است.
اگرچه تورانیها از دیدگاه فردوسی و شاهنامه و منابع شاهنامه ترک تلقی میشوند ولی این تلقی با آنچه ما امروز از اختلاف نژادها درک میکنیم متفاوت است. فردوسی خود تورانیان را از تبار تور و فریدون میداند و ترکان نیز که در ازمنهی متأخر جانشین تورانیان شده‌اند، طبق این دیدگاه عموزادههای ایرانیان محسوب میشوند (شبیه سنت تاریخی سامی در مورد سام و حام و یافث). طبیعی است فر اهورایی متعلق به ایران و اعقاب ایرج بوده و افراسیاب کوشش بیهوده برای به دست آوردن آن داشته است به هر حال شأن آریایی افراسیاب و انتساب او به گیومرت و تهمورث دیوبند و فریدون اژدها شکر محرز است و شاید به همین علت نابودی و کشته شدن او به دست رستم زال و خداوند شمشیر و گوپال نیز مقدر و ممکن نبوده و میبایست به دست کیخسرو نابود گردد.
جز داستان آفرینش تا زمان فریدون (قسمت ماقبل ایرانی) که بسیار کوتاه و مختصر و ظاهراً، گذشته از خاطرات مبهم تاریخی، متضمن اساطیر بسیار کهن دو دورهی «فعال بودن و تلاش اهریمن برای چیرگی بر جهان و نابود ساختن نیکی و روشنایی» یعنی دورهی سیامک و هوشنگ و تهمورث دیوبند و دورهی تسلط اژدها و قیام کاوه و فریدون است، تقریباً استخوان بندی و چهارچوب اساسی شاهنامه تا پایان شهریاری کیان و آغاز پادشاهی اسکندر (تمام قسمت اساسی و باشکوه شاهنامه) دور محور روابط و جنگهای ایران و توران میگردد و این محور و دیدگاه اساطیری و تاریخی تا پایان دورهی ساسانیان نیز همچنان مشهود و محسوس است و افراسیاب رمز مشخص و نمودار برین و مثل اعلای جنبهی منفی (آنتی‌تز) این جریان اسطورهای/داستانی/تاریخی و این دورهی طولانی، یعنی تمام شاهنامه به شمار میرود. مشکل میتوان در برابر این «رمز جنبهی منفی» داستان ملی ایران یک شخص و یک تن را به عنوان رمز جنبهی مثبت (تز) نامزد کرد. بنده معتقدم اگرچه «کیخسرو» شخصیت رسمی مقابل افراسیاب تلقی میشود ولی تنها رستم دستان است که میتواند رمز حقیقی و نمودار بی‌چون و چرای طرف مثبت داستان ملی ایران شناخته بشود.
داستان جنگهای ایران و توران جامع «واقعیت باستانی نزاع دو تیرهی متمدن و بدوی آریایی» و «تبدیل تورانیان به ترکان مطابق با وقایع تاریخی یعنی پیشرفت و گسترش قلمرو ترکان و به سوی ماوراءالنهر و آمودریا و جانشین شدن آنان به جای تورانیان که بتدریج در اقوام ایرانی و ترک مستهلک یا به سرزمینهای دیگر رانده میشدند» و یکی از نمونههایی بسیار مشخص دگرگونی و جانشینی عناصر اساطیری و تاریخی است. این نکته قابل توجه است که نظریهی پذیرفته شده در مورد آریایی بودن دو تیرهی ایرانی و تورانی، با وجود ترک شناخته شدن تورانیان در شاهنامه و دیگر منابع داستانی و حماسی ایران، با اسطورهی فریدون و ایرج و تور مطابقت دارد و ایرانی و آریایی بودن نامهای تورانیان نیز مؤید این نظریه است.
اگرچه در دورهی ساسانیان مرکز ثقل وقایع و حوادث از شرق به غرب ایران منتقل میشود و جنگهای ایران و روم و روابط با اعراب مسألهی عمدهی سیاسی و نظامی به شمار میرود، ولی مسائل مربوط به ترکان و هیتالیان (هیاطله) و خاقان چین، بخصوص در زمان بهرام گور و قباد و انوشروان و خسرو پرویز، کماکان در متن تاریخ این دوره قرار دارد و یادآور وقایع مربوط به ایران و توران در سنت اساطیری و تاریخی باستان است.
ذکر این نکته نیز ضرورت دارد که اگرچه تبدیل تاریخی و جانشینی ترکان به جای تورانیان از دورهی ساسانیان و شاید پیش از آن نشأت یافته ولی شگفتا که انطباق این حماسهی کهن در شکل جدید آن با مسائل دورهی سامانی و آغاز دورهی غزنوی محسوستر و مهمتر است و شاید تکیهی بیشتر فردوسی بر روی ترکان و خاقان چین (که ظاهراً از ترکستان اصلی و قبایل بیابانی ترک و ترکمانان و احیاناً هندوستان حکایت میکند) متأثر از همین واقعیت معاصر باشد.

دیو سپید:

دیو ظاهراً اختصاص به افسانهها و حماسههای ایرانی دارد و اگرچه با غول و عفریت و غیره در افسانههای اقوام دیگر مشابه است، ولی ویژگیهای ایرانی آن را نمیتوان نادیده گرفت. دیوان در شاهنامه با آفرینش انسان و سلطنت گیومرت به صورت اهریمن و بچه اهریمن و عوامل و عناصر اهریمنی ظاهر میشوند و در قسمت حماسی / پهلوانی نیز گاهی در هیأت مشخص و معروف، مثل ارژنگ دیو و اکوان دیو و دیو سپید، و گاهی با مشخصات مبهم که یادآور اقوام وحشی و بومی و دشمنان ایرانیان است، از آنها نام برده میشود. کلاه معروف رستم که از کاسهی سر دیو سپید، و گاهی با مشخصات مبهم که یادآور اقوام وحشی و بومی و دشمنان ایرانیان است، از آنها نام برده میشود. کلاه معروف رستم که از کاسهی سر دیو سپید ساخته شده بود، در ردیف گرزگران و ببر بیان و رخش از مشخصات اساسی رستم بزرگترین پهلوان حماسهی ایران است. از این نکته نیز نگذریم که «پری» در قسمت اساطیری شاهنامه (داستان گیومرت و سیامک و هوشنگ) با مفهومیمثبت استعمال شده، یکبار به صورت موجودی فوق انسانی به عنوان مشبه به برای «خجسته سروش» و بار دیگر همانند «جن و پری در افسانههای سلیمانی» که با دد و دام و مرغ و شیر و پلنگ و ببر و گرگ از سپاهیان و اعوان گیومرت و هوشنگ در جنگ با سیه دیو اهریمنی شرکت دارند.
در شاهنامه در دو مورد «دیو» به طور مستقیم و مشخص در مفهوم «اهریمن» استعمال شده است. نخست در داستان گیومرت و سیامک که از اهریمن و «دیو بچه» یاد شده و دیگر در داستان تهمورث دیوبند یا زیناوند که صفت «دیوبند» مربوط به اسطورهی بستن و مرکب ساختن اهریمن به دست تهمورث است (روایت شاهنامه دربارهی نسب و سرگذشت تهمورث مثل بسیاری موارد دیگر با روایات باستانی مستند مطابقت ندارد).
مشهورترین دیوان در شاهنامه عبارتند از:
وارونه دیو سیاه، بچهی «آهرمن بدسگال» که سیامک را کشت. این «سیه دیو» به دست هوشنگ پسر سیامک کشته میشود. تهمورث دیوبند پسر هوشنگ اهریمن را بند کرده سوار او میشد و در جنگ او با دیوان باز سیه دیوی پیشرو لشگر دیوان است. در جاهای دیگر شاهنامه هم «دیو سیاه» در مورد وصف منفی استعمال شده چنانکه دشتبان در وصف رستم برای اولاد، رستم را به «مردی چو دیو سیاه» تشبیه میکند.
ارژنگ دیو، در خوان ششم از هفتخوان رستم.
اکوان دیو، دیو جادو که به صورت گوری زرین پوست با خطی مشکین کشیده از یال تا دم ظاهر میشد و میتوانست از چشم ناپدید بشود و رستم را به هوا برد و به دریا انداخت و سپس به دست رستم کشته شد. این دیو «دیو واژونه» خوانده شده و شاید تنها دیوی است که مشخصات دیوان و عفریتهای افسانهای مشرق زمین را دارد. در داستان کشتن همین دیو است که فردوسی میگوید:

تو مر دیو را مردم بدشناس***کسی کو ندارد به یزدان سپاس
هر آنکو گذشت از ره مردمی***ز دیوان شمر، مشمرش ز آدمی
خرد کو بدین گفتها نگرود***مگر نیک معنیش می نشنود

«دیو سپید» اگرچه ابیات اندکی از داستان هفتخوان رستم را به خود اختصاص داده، به عللی چند نامدارترین دیو در حماسهی ملی ایران به شمار میرود. نخست، با توجه به صفت «سپید» که از شأن اساطیر ویژهای حکایت میکند (مقایسه شود با «پیل سپید» که به دست رستم در کودکی کشته شد)، دوم، کاسهی سر دیو سپید که با گرز گران و ببر بیان و رخش و درفش اژدها پیکر یکی از نشانههای رستم دستان است، سوم، توصیفی که از عظمت و هیبت این دیو و جنگ رستم با او میشود، چهارم، خواص جادوپزشکی جگر دیو سپید که روشنایی چشم کیکاووس و سالاران سپاه ایران را باز میگرداند، پنجم، جایگاه مشخصی که دیوان در داستان گرفتاری کیکاووس و رفتن رستم به مازندران و گذشتن از هفتخوان دارند و دیو سپید رمز مشخص آنان محسوب میشود و بیتردید از افسانهای بسیار کهن و اسطورهای سینه به سینه نشان دارد.
دربارهی اهمیت و پایگاه ویژهی دیو سپید در حماسهی پهلوانی رستم به اشارتی اکتفا میکنیم.
اولاد پس از گرفتار شدن به دست رستم در خوان پنجم، دیو سپید را چنین وصف میکند:

سر نره دیوان چو دیو سپید***کز و کوه لرزان بود همچو بید
یکی کوه یابی مر او را به تن***برو کفت و یالش بود ده رسن

رستم در هنگام جنگ و کشتی گرفتن با دیو سپید، که یک دست و یک پایش را هم از دست داده بود، با خود چنین میاندیشد:

به دل گفت رستم گر امروز جان***بماند به من، زندهام جاودان

رستم غالباً در ستایش خود از دیو سپید یاد میکند، چنانکه پس از تیر خوردن از اسفندیار و خسته پیش زال باز آمدن میگوید:

گرفتم کمرگاه دیو سپید***زدم بر زمین همچو یک شاخ بید

هنگامی که کتایون از عزم رفتن اسفندیار برای دست بسته آوردن رستم آگاه میشود دز ضمن پند دادن پسر میگوید:

ز بهمن شنیدم که از گلستان***همیرفت خواهی به زابلستان
ببندی همی رستم زال را***خداوند شمشیر و گوپال را
زگیتی همی پند مادر نیوش***به بد تیز مشتاب و بر بد مکوش
سواری که باشد با نیروی پیل***به پیکار خوار آیدش رود نیل
بدرد جگرگاه دیو سپید***ز شمشیر او گم کند راه شید

فی الجمله اشتهار و اهمیت دیو سپید در شاهنامه تا حدی است که در ردیف ببر بیان و شیر ژیان و پیل دمان و تیز چنگ اژدها و غیره گاهی مفهوم عام نیز پیدا میکند:

... بیاید بکردار دیو سپید***دل از جان شیرین شود ناامید
(از قول فرنگیس در داستان رفتن گیو به توران و آوردن کیخسرو)

هفت خوان رستم و اسفندیار:

مشابهت و عناصر مکرر ولی طبیعی هفت خوان رستم و اسفندیار انکار ناپذیر است. اژدها و شیر و زن جادو و مراحل سخت و خطرناک راه در هر دو هفتخوان وجود دارد، با تفاوتهایی که به شیوهی داستان پردازی منابع شاهنامه و احیاناً ابتکار خود فردوسی مربوط میشود(بخصوص در مورد زن جادئو و اژدها). رستم از ماهیت زن جادو آگاهی ندارد و یاد کردن نام یزدان باعث آشفتگی و آشکار شدن ماهیت پتیاره میشود (چنین گزارشی ظاهراً متأخر و منطبق با روح افسانههای دورهی اسلامی است) ولی اسفندیار از جادوی پتیاره آگاه است و داستان جریانی کهن و تا حدی ابتدایی دارد. اژدها نیز در هفت خوان اسفندیار صورت کهن و اساطیری و در هفت خوان رستم تا حدی جنبهی داستان پردازی دارد. سیمرغ اهریمنی در هفت خوان اسفندیار آن قدر از شأن و شکوه سیمرغ معروف شاهنامه فاصله دارد که جز وفاداری فردوسی به نقل دقیق روایت مذکور در منابع شاهنامه نمیتوان محملی برای آن در نظر گرفت. به هر حال ظهور سیمرغ، که وارث شؤون حکیم روحانی مذکور در یشتها و دینکرد و مرغ اهورایی و ارجمند وارغن در یشتها و سین مورو در مینوخرد و دارنده پر ضد گزند و بخشندهی فر اهورایی است، در چنین هیأت اهریمنی ظاهراً نمیتواند منشأ باستانی و سنتی و مستند داشته باشد.
با وجود نکاتی که گفته شد، بلاشک هفتخوان رستم زنده‌تر و جاندارتر و مؤثرتر است و به همین علت آثار داستان پردازی و تصرفات شاعرانه در آن محسوس و مشهود مینماید.

اژدها:

اژدها که از عناصر پهلوانی و حماسی هندوایرانی و هندواروپایی بلکه جهانی است، در شاهنامه با چهار جلوهی مختلف ظاهر میشود.
نخست: اژدها در مفهوم عام در ردیف پیل و شیر و با صفاتی چون «تیزچنگ» و غیره.
دوم: به صورت نام و صفت «ضحاک» با ترکیب بسیار پیچیدهای از اساطیر کهن و خاطرهی تاریک تاریخی و افسانهی ماردوش بودن ضحاک.
سوم: اژدهای جادو که از صفات اژدهای آتش بار و دمندهی اساطیری و اژدهای جادو یکسان برخوردار است، چنانکه در هفت خوان رستم آمده است. اژدهای هفت خوان رستم با رستم سخن میگوید و نام رستم را میپرسد و پاسخ میدهد. شاید در بطن این اژدهای اهریمنی و همچنین سیمرغ اهورایی اختلاط دو خاطره و دو سنت (یعنی اختلاط شخصیت جادویی و اهریمنی با اژدها و شخصیت اهورایی با سیمرغ) مستتر باشد، که البته در مورد سیمرغ مسلماً چنین اختلاط و امتزاجی در طی قرون و اعصار صورت گرفته است. دو جنبهی انسانی و اژدهایی ضحاک نمونهی مشخص این نوع اسطوره است.
چهارم: اژدهای هفت خوان اسفندیار تقریباً با مشخصات اژدهای حماسههای ژرم و اسلاو و دیگر اقوام.

دربارهی «فر»:

«فرهی ایزدی» و تأیید الهی که در شاهنامه به عنوان رمز بقا و دوام عزت و بهروزی و پیروزی ایران و شهریاران مطرح شده، چنانکه پیشتر نیز متذکر شده‌ام، به هیچ وجه سعادت و موهبتی بیدلیل و بیعلت نظیر عزت و ذلت موهوب از سوی خدایان یونان و روم و ناشی از هوی و هوس آنان نیست، بلکه پیوستن و گسستن آن دقیقاً مربوط به پندار و کردار صاحبان فر و شایستگی یا ناشایستگی آنان است. سرچشمهی فره ایزدی در اساطیر ایرانی به «گیومرت» میرسد که با عناوین «گیه مرتن = زیای میرا» در اوستا و «گیومرد» در پهلوی و «گلشاه = ملک الطین» و «گرشاه = شاه کوه» نخستین انسان محسوب میشود و از او مشی و مشیانه به وجود میآیند که معادل آدم و حوا هستند و سیامک از آنان زاییده میشود و فرزند سیامک به نام «فرواک» پدر جهانیان و فرزند فرواک، «هوشنگ»، پدر ایرانیان و نخستین شهریار پیشدادی است. میتوان تصور کرد گلشاه (ملک الطین) نه مترادف و معادل گرشاه (شاهی که از کوه یا مقرش در کوه است) بلکه ناشی از تحریف و بدخواهی «گرشاه» است، چنانکه «کی شاه» نیز در داستان گیومرت احتمالاً لااقل در یک مورد از بدخوانی «گرشاه» در نسخههای شاهنامه پیدا شده. بنابراین هنگامی که فردوسی از «برشده فره بخت» گیومرت سخن میگوید بیهیچ شبههای موهبتی از نوع مکرم بود و خلیفةاللهی حضرت آدم و بنی آدم مقصود است. پس از گیومرت، از تعلق فر ایزدی به تهمورث یاد شده که معلول «پالوده شدن از بدیها» بوده و همین فر و نیکی به او نیروی چیرگی بر اهریمن میبخشد:

چنان شاه پالوده گشت از بدی***که تابید زو فره ایزدی
برفت اهرمن را به افسون ببست***چو بر تیزرو بارگی برنشست

طبق روایات باستانی آگاهی اهریمن از ترس و بیم تهمورث در سراشیبی البرز کوه سبب از دست دادن فر و بخت و نابودی او میگردد. بدیهی است ترس و هراس همچون یأس و نومیدی و عدم توکل از وساوس اهریمنی است، همانگونه که در کتاب و سنت در دورهی اسلامی یأس از رحمت الهی منسوب به کافران است.
مشخصترین مورد محرومیت از فر ایزدی راجع به جمشید است. گمان میکنم در مورد فر و شرط برخورداری از آن روشنتر از آنچه فردوسی دربارهی سرانجام کار جمشید گفته است، نمیتوان انتظار داشت:

یکایک به تخت مهی بنگرید***به گیتی جز از خوشتن کس ندید
منی کرد آن شاه یزدان شناس***ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس...
به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس***به دلش اندر آید ز هر سو هراس
به جمشید بر، تیره گون گشت روز***همی کاست زو فر گیتی فروز
همی راند از دیده خون بر کنار***همی کرد پوزش بر کردگار
همی کاست زو فره ایزدی***برآورده بر وی شکوه بدی...
چو جمشید را بخت شد کندرو***به تنگ آوریدش جهاندارنو...
نهان گشت و گیتی بر او شد سیاه***سپرده به ضحاک تخت و کلاه
چو صد سالش اندر جهان کس ندید***ز چشم همه مردمان ناپدید
صدم سال روزی به دریای چین***پدید آمد آن شاه ناپاک دین
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ***یکایک ندادش زمانی درنگ
به اره مر او را به دو نیم کرد***جهان را ازو پاک و بیبیم کرد
نهان بود چند از دم اژدها***به فرجام هم زو نیامد رها

کیخسرو که شاید درخشانترین چهرهی مؤید به تأیید الهی و فره ایزدی در شاهنامه است، از سر فروتنی و خوی نیک و درک فهم درست هنگام نامه و پیغام به رستم دستان و فراخواندن او به جنگ «اکوان دیو» و فرستادن گرگین میلاد میگوید:

چو برخواند این نامه زان پس بگوی***که فر من از تست ای نامجوی

میتوان تغییر خوی و نیت صاحبان فر را که منجر به گسستن فر ایزدی از آنان میشود و همچنین استفاده از زیبایی برای آفرینش زشتی را یکی از عمدهترین وسایل و حیلههای اهریمن در عرصه پیکار خیر و شر طبق سنت داستانهای باستانی ایران دانست. اهریمن گاهی با استخدام زیبایی و شایستگی صوری درصدد نابودی خیر و زیبایی برمی‌آید که استفاده از زیبایی و فریبندگی پریان جادو به روایت اوستا از مظاهر جالب این شیوه است. جلوه‌گری و زیبایی صوری پتیارههای جادو در هفت خوان رستم و اسفندیار نیز شیوهای دیگر از همین قبیل به شمار میرود. ولی بدون تردید بزرگترین و پرآسیب ترین حیله و نیرنگ اهریمن وسوسهی نیکان و پاکان و تغییر و تبدیل صفات و ایجاد کبر و غرور و خود بینی و سبکسازی یا بداندیشی و بدگمانی یا ترس و هراس یا آز و خشم و کینه در آنان است که موجب گسستن فرهی ایزدی میشود و تهمورث را طعنهی اهریمن میکند (در روایات سنتی نه در شاهنامه) و جمشید را هلاک میسازد و کیکاووس و گشتاسپ و اسفندیار را به نادانی و بداندیشی و غرور و جاه طلبی میکشاند و باعث ریختن خون ایرج و سلم و تور و سیاوش و اسفندیار میگردد و جهان را پر از آشوب و فتنه میکند.

تبار و نژاد رستم در شاهنامه:

بنده در اینجا قصد تکرار تحقیقات و نظر مستشرقان و ایرانشناسان دربارهی «ماهیت اساطیری و افسانهای و ارتباط نامها و صفات گرشاسپ و سام و نریمان و زال و رستم و تهمتن و احتمالاً هستهی تاریخی رستم» را ندارم بلکه فقط میخواهم به آنچه دربارهی تبار و نژاد رستم در شاهنامه منعکس است اشاره بکنم.
ابهام تبار رستم و اختلاط اساطیر کهن با داستانهای مستقل و روایات سینه به سینه در مورد شخصیت و روزگار گرشاسپ و سام در شاهنامه کاملاً محسوس است ولی میتوان گفت فردوسی، با چشم پوشی از آنچه تحقیقات دقیق معاصر نیز از حل و کشف آن عاجز است، توانسته روایت نسبتاً هماهنگی در این مورد به نظم آورد و از آنجا که طبیعت اساطیر و افسانهها و داستانهای باستانی (حتی روایاتی به قدمت مطالب و داها و اوستا) ظاهراً نمیتواند حاکی از هیچ واقعیت و زمان تاریخی مشخص و هیچ حقیقت ثابتی باشد، نباید مطالب شاهنامه را که لااقل روایتی منسجم از داستانهای ملی ایران را در هزار سال پیش ارائه میکند، کم اهمیت بشماریم.
رستم در مفاخره با اسفندیار از نژاد و تبار خود چنین یاد میکند:

جهاندار داند که دستان سام***بزرگ است و با دانش و نیکنام
همان سام پور نریمان بدست***نریمان گرد از کریمان بدست
چنان تا به گرشاسپ دارند زاد***به جمشید آرند یکسر نژاد

در شاهنامه از پنج سپهسالار و پهلوان بزرگ در روزگار شهریاری فریدون و منوچهر یاد شده که عبارتند از: قارن کاوگان و گرشاسپ و سام نریمان و کشواد زرین کلاه و قباد. از این گردان چنانکه از شاهنامه برمی‌آید قارن کاوگان برتر و بزرگتر از اقران خود بوده و پس از او گرشاسپ و سام در مرتبهی سوم قباد و کشواد و شیروی و دیگران قرار داشتهاند.
در جشن بزرگ فریدون و سپردن شهریاری به منوچهر این سرداران حضور داشتند:

به جشن نو آیین و روز بزرگ***شده در جهان میش همراه گرگ
سپهدار چون قارن کاوگان***سپه کش چو شیروی شیر ژیان
چو گرشاسپ گردنکش تیغ زن***چو سام نریمان یل انجمن
قباد و چو کشواد زرین کلاه***بسی نامداران گیتی پناه

در داستان فرستادن فریدون منوچهر را به جنگ سلم و تور آرایش لشکر ایران چنین توصیف شده:

منوچهر با قارن پیلتن***برون آمد از بیشهی نارون
بیامد به پیش سپه برگذشت***بیاراست لشکر بر آن پهندشت
چپ لشکرش را به گرشاسپ داد***ابرمیمنه سام یل با قباد

از این سرداران اگرچه قارن کاوگان ظاهراً سپهسالار بزرگ بوده و نام گرشاسپ نیز مقدم بر سام ذکر میشود، نام و نشان سام در تمام قسمت حماسی / پهلوانی شاهنامه والاتر و نمایانتر از همهی پهلوانان و سرداران است و به عنوان پدر زال و نیای رستم به اسطورهی بزرگی مبدل میشود که اگرچه حضور فعال ندارد، ولی سایهاش چون سایهی سیمرغ بر بخش بزرگی از شاهنامه گسترده است.
در میان پهلوانان و سرداران بزرگ روزگار کیخسرو به نام برزین گرشاسپ بر میخوریم که احتمالاً پسر گرشاسپ منظور است:

چو گودرز و چون طوس و چون گستهم***چو برزین گرشاسپ از تخم جم

به ظن قریب به یقین «گرشاسپ» پسر زو طهماسب که پس از نوذر به پادشاهی نشست و ابیات بسیار معدودی از شاهنامه را به خود اختصاص داده، هیچ گونه ارتباطی جز تشابه نام با موضوع بحث ما، یعنی گرشاسپ مشهور، ندارد.
چنانکه میبینیم در روزگار فریدون و منوچهر از گرشاسپ و سام نریمان به عنوان دو سپهسالار بزرگ و همزمان یاد شده و خبری از خود نریمان نیست ولی در ذکر نسب رستم، که از زبان خود او نقل میشود، سام نیای رستم، پسر نریمان بوده و نژادشان به گرشاسپ و جمشید میرسیده است؛ و نکتهی اخیر یعنی رسیدن نسب گرشاسپ به جمشید در اشارهی فردوسی به «برزین گرشاسپ از تخم جم» نیز تکرار شده. تنها تکتهی روشنی که از این اشارات و انساب مذکور در شاهنامه برمی‌آید اینست که گرشاسپ و سام ارتباط و نسبت سنتی و مشخصی در روایات ایرانی داشتهاند و داستان زال زر و رستم دستان که منشأ و خاستگاهی متفاوت از اساطیر کهن گرشاسپ و سام داشته و ظاهراً از داستانهای حماسی و روایات ملی و متداول ایرانیان (نه اساطیر کهن) بوده با آن اسطورهی باستانی (سام و گرشاسپ) پیوند یافته است. در حقیقت سلسلة النسب رستم و زال و سام و گرشاسپ و جم را باید ترکیبی از اساطیر مبهم و جامد باستانی سام و گرشاسپ و داستان پهلوانی زنده و مشهور رستم دستان تلقی کرد. بحثهای بیسرانجام دربارهی یکی بودن یا نبودن سام و گرشاسپ و صفت (نه اسم) بودن نریمان و رستم و تهمتن نمیتواند واقعیت وجود داستان پهلوانی مفصل و پر شاخ و برگی به عظمت داستان زال زر و رستم دستان را تغییر بدهد. گمان میکنم بسیاری از مباحثات و مناقشات و تردیدهای مستشرقان در این قبیل موارد ناشی از اصرار و اعتقاد غیر منطقی به ضرورت مذکور بودن کلیهی نامها و روایات داستانی قدیم در اوستا و اساطیر باستانی هند و منابع موجود پهلوی و کوشش بیهوده برای تطبیق این نامها و روایات با شخصیتهای اساطیری منابع مذکور یا اشخاص حقیقی تاریخ مدون باشد. چنین اعتقاد و شیوهای حاکی از عدم توجه به «گنجینهی عظیم افسانهها و داستانهای مستقل» و در حکم انکار «منابع شفاهی و روایات سینه به سینه» و نادیده گرفتن «میراث عظیم فرهنگ ملی معدوم و مفقود» است.
طبق روایت شاهنامه هنگامی که سام به دیدن نوادهاش رستم میشتابد، رستم به کودکی خرد بود، آشکارا خودش را همانند نیای خود، سام، معرفی میکند نه پدرش زال:

به چهر تو ماند همی چهرهام***مگر چون تو باشد همی زهرهام

پنداری این سه پهلوان بزرگ (گرشاسپ و سام و رستم) در حقیقت تجدید متوالی یک شخصیت و یک اسطورهاند و زال واسطهای ارجمند است برای پیوستن هویت اساطیری سام و گرشاسپ به رستم.
بدیهی است انسجام کامل داستان حماسی زال و رستم و پیوندهای طبیعی زال و سام، که در تار و پود آن هیچگونه تصنعی احساس نمیشود، و مشخصات اساطیری برجسته - چون تولد زال با موی سپید و پرورش او در سایهی مهر سیمرغ و عشق زال به رودابه از نژاد ضحاک و تولد غیر طبیعی رستم و برخورداری زال از حمایتهای فوق طبیعی و اهورایی سیمرغ و نشانههایی چون ببر بیان و گرز سام و رخش رخشان و مجالی برای شرح آنها نیست - همه از اصالت و قدمت این حماسه حکایت میکند، منتهی عظمت حماسی رستم باعث صعود وی به قلهی این سلسلهی باشکوه میگردد و او را از پایگاه یکی از عناصر داستان به مرتبهی اعلای حماسی و مرکز هالهی درخشان اساطیری در کنار سام و گرشاسپ میرساند. اگر در اسطوره، سام و گرشاسپ در قلهی حماسه قرار دارند در داستان ملی، رستم در این جایگاه نشسته است و این امر موافق جریان تحول و امتزاج اساطیر باستانی با داستانهای ملی و کاملاً طبیعی و منطقی مینماید.
میتوان گفت همه جریانهای شگفت انگیز مذکور از ولادت زال تا تولد رستم تمهیداتی است (نه از سوی فردوسی یا مؤلفان منابع فردوسی بلکه ناشی از طبیعت پیچیده و منطق برین اسطوره و حماسه) برای ظهور عصارهی تامهی صفات و استدادهای گوناگون و احیاناً متضاد و ترکیب استعدادهای نژادها و صفات شخصیتهای مختلف (سام و زال و رودابه و مهراب و سیمرغ و...) که رستم را با صفات و خصایص و سرنشت منحصر به فرد در سلسلهی داستانهای ملی ایران به وجود میآورد. باز هم تأکید میکنم این تمهیدات اگرچه در ظاهر اجزاء فصول و نشیب و فراز داستان و جاذبههای حماسی و روائی محسوب میشود ولی افسانهی عادی نیست و از طبیعت ژرف و مرموز اساطیری / فلسفی این حماسهی بزرگ حکایت میکند و سرگذشت و سرنوشت رستم در ماجراهای ازدواج با تهمینه و کشتن سهراب و جنگ با اسفندیار تا مرگ رستم و برافتادن خاندان زال تداوم این طبیعت و کیفیت مرموز است. شگفت انگیزترین نکته دربارهی تبار و نژاد رستم، چنانکه از قول وی در مفاخره با اسفندیار نقل شده، اینست که تبار رستم از سوی پدر به جمشید و از سوی مادر به ضحاک میرسد و رستم سرافزارترین و نامدارترین پهلوان حماسهی ملی ایران نقطهی تلاقی این دو اسطورهی بزرگ ایرانی و انیرانی به شمار میرود. طنین چرخهای گردونهی قرون و اعصار و شکوه دولت جمشید و برق و بانگ شمشیر و گرز گرشاسپ و سام و گرزهی گاوسار اژدها شکسر فریدون و ارهی خونفشان ضحاک پدرکش و هویت دوگانهی انسانی و اژدهایی ضحاک که در شمشیر و گرز گران و کشتن اژدهای جادوی هفت خوان و درفش اژدها پیکر و دشنهی فرزندکش پهلوان بزرگ سیستان و دوگانگی شخصیت وی (هم نجات بخش ایران و هم مستقل و گردنکش و مایهی بیم و هراس شاهان) منعکس است، اگر هم توارد و تشابهی از باب تصادف باشد حیرت انگیز میماند.
این نکته نیز قابل توجه است که ظاهراً در سنت شاهنامه و داستان ملی ایران تبار و نژاد پهلوانان بزرگ سیستان به واسطهی سام و گرشاسپ به جمشید میرسد و نسبت پادشاهان به فریدون و منوچهر منتهی میشود.
منبع مقاله :
مرتضوی، منوچهر؛ (1382)، فردوسی و شاهنامه، تهران: توس، چاپ چهارم