شاعر: سید حمیدرضا برقعی

...ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان

مثل تیری که رها می‌شود از دست کمان

خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود

بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود

مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود

مست می‌آمد و رخساره برافروخته بود

روح او از همه دل کنده، به او دل بسته

بر تنش دست یدالله حمایل بسته

بی خود از خود، به خدا با دل و جان می‌آمد

زیر شمشیر غمش رقص کنان می‌آمد

یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را

آمده باز هم از جا بکند خیبر را

آمد، آمد به تماشا بکشد دیدن را

معنی جمله در پوست نگنجیدن را

بی امان دور خدا مرد جوان می‌چرخید

زیر پایش همه کون و مکان می‌چرخید

بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد

رفت از میسره از میمنه بیرون آمد

آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه

گفت: لاحول ولاقوه الابالله

مست از کام پدر، زاده لیلا، مجنون

به تماشای جنونش همه دنیا مجنون

آه در مثنوی‌ام آینه حیرت زده است

بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است

رفتی از خویش، که از خویش به وحدت برسی

پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی

نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد

به تماشای نبرد تو خداوند آمد

با همان حکم که قرآن خدا جان من است

آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است

ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست

دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست

آه آیینه در آیینه عجب تصویری

داری از دست خودت جام بلا می‌گیری

زخم‌ها با تو چه کردند؟ جوان‌تر شده‎‌ای

به خدا بیش‌تر از پیش پیمبر شده‌ای

پدرت آمده در سینه تلاطم دارد

از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد

غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا

آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا*

گوش کن خواهرم از سمت حرم می‌آید

با فغان پسرم وا پسرم می‌آید

باز هم عطر گل یاس به گیسو داری

ولی این بار چرا دست به پهلو داری؟!

کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است

یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟!

مثل آیینه در خاک مکدر شده‌ای

چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده‌ای؟!

من تو را در همه کرب و بلا می‌بینم

هر کجا می‌نگرم جسم تو را می‌بینم

ارباْ اربا شده چون برگ خزان می‌ریزی

کاش می‌شد که تو با معجزه‌ای برخیزی

مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم

باید انگار تو را بین عبا بگذارم

باید انگار تو را بین عبایم ببرم

تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم...

 

پی‌نوشت:

جایی خواندم که روزی در کودکی شهزاده علی اکبر(ع) از پدر انگور خواستند و البته فصل این میوه نبود امام دست در ستون مسجد بردند، و با معجزه‌ای خوشه انگوری به فرزند خود دادند و فرمودند: خدا آن روز را نیاورد که تو از من چیزی بخواهی و من...