شاعر: افروز عسکری


می‌بری کجا مرا نیزه دار آفتاب
این منم سپیده‌ام بی قرار آفتاب
هر کجا نشسته‌ام بی صدا شکسته‌ام
من نبوده‌ام چرا در کنار آفتاب
پا به پای اسب مرگ آمدم ز راه دور
هان چه شد که گشته‌ام سوگوار آفتاب
ای خدای روزگار ای طبیب آشنا
در کجا نشسته‌ای پرده دار آفتاب
می‌کشند امام را من ولی اسیر تب
داغ داغ داغ داغ در حصار آفتاب
آن چنان که نشنوم بانگ «یا سیوف» را
تا همیشه مانده‌ام داغدار آفتاب
ذوب می‌شوم عزیز لحظه‌ای نگاه کن
پلک‌ها فتاده‌اند شرمسار آفتاب
شب، شب طلوع خون بارش ستاره‌ها
بس که تیره می‌شود روزگار آفتاب
قتلگاه و نیزه‌ها بوسه‌های زخم و تیغ
هیچ کس نمی‌کند شب شکار آفتاب
باورم نمی‌شود مثله مثله می‌کنند
بوریا بیاورید ای تبار آفتاب
قطعه قطعه می‌برند این حرامیان مست
لخته‌های سرخ را یادگار آفتاب
ای امام عاشقان بغض من که وا نشد
دل شکسته شد سحر در جوار آفتاب