شاعر: احمدرضا الیاسی


تنها، برادرت
بر ساحلی غریب، تویی با برادرت
در شعله نگاه تو پیدا، برادرت
چون خشم ذوالفقاری، خاموش و بی قرار
طوفان گر گرفته‌ی صحرا برادرت
ماهی و از قبیله‌ی خورشید اهل بیت
یک جا تو می‌درخشی و یک جا برادرت
چشمش به مشک توست جگر گوشه‌ی حسین
حالا تو بی قرارتری یا برادرت؟
وقتی که چشم‌های کریمت به خون نشست
دیگر نداشت تاب تماشا برادرت
می‌کرد غرق بوسه جبین شکسته را
بر دامنش گرفته سرت را برادرت
اینجا حدیث تشنگی از جنس دیگری است
اینک تو تشنه کامی و سقا، برادرت!
هر چند آب، مرهم لب‌های سوخته است
صافی تر است از آب گوارا برادرت
چشم امید تشنه لبان تیر خورده است
دیگر نمانده هیچ کسی با برادرت
سرگشته پای دست و علم سینه می‌زند
در خیمه گاه تو تک و تنها، برادرت
موسای طور حیرتی و خیره مانده‌ای
بر تک درخت وادی سینا، برادرت!
حالا که بازوان ستبرت قلم شدند
در خاک و خون چه می‌کشد آیا برادرت؟
چشم حریص غارتین هست و خیمه‌ها
افتاد اگرکنار تو از پا برادرت
این تیغ‌های تشنه که رد خون نشسته‌اند
پیوند می‌دهند تو را با برادرت...
با قامتی شکسته هنوز ایستاده است
بی یار و بی شکیب، شگفتا برادرت...