شاعر: محمد حسینی مقدم


یک واژه قرمزتر از خون است، که لای لب‌های خدا مانده ست
یک پیکر بی سر که بر روی شن‌های داغ کربلا مانده ست

صحرای بعد ازظهر، بعد ازجنگ، تنهاتر از تنهاتر از تنهاست
اما کنار پیکر آن مرد، قلب زنی انگار جا مانده ست

باران نمی آید مگر از چشم طوفان و نمی‌گیرد مگر در دل
یک کاروان آهسته می‌گوید: کشتی‌مان بی ناخدا مانده ست

آهسته‌تر یک اسب می‌میرد، با چشم‌های خیس و پر شرمش
یعنی پس از آن مرد در دنیا یک لحظه دیگر چرا مانده ست؟

صحرا پر از خون آسمان خونی است، این شعر رنگش خونی است اما
یک واژه قرمزتر از خون است، حرفی که دردل‌های ما مانده ست

پایان شبیه بی صدایی نیست، اما نباید گفت وقتی که
درگوش‌های بسته‌ی تاریخ تنها صدا تنها صدا مانده ست