شاعر: سید مهدی دَری


کاروان می‌رود به جانب شام
کاروانی که گشته است اسیر
همگی کودک و زنان حرم
جز یکی مرد و دست در زنجیر

سید ساجدین، امام همام
بین این اهل قافله تنهاست
جسم بیمار و جان پر از محنت
او رسالت رسان عاشوراست

بر سر نیزه نیز رأس حسین
آن ز کف داده نوجوانانش
داده سر با لبان تشنه و خشک
نغمه‌ی دلپذیر قرآنش

دشت و هامون کران کران خاموش
ردپایی نه و نوایی نه
ساربان می‌کشد زمام شتر
شرم نه، عار نه، حیایی نه

همره کاروانیان زینب
می‌چشد تلخی اسارت را
می‌برد با خودش دیار دیار
یا آن خیمه‌ها و غارت را

یاد عباس نامدار و رشید
آن علمدار دشت کرب بلا
ستم حرمله، قساوت شمر
با شهیدان روز عاشورا

یاد گودال قتلگاه و حسین
یاد آن یادگار پیغمبر
پرورش دیده در بر زهرا
دست پرورد ساقی کوثر

یاد آن شاهدان خونین بال
یاد آن کودکان آواره
یادآن تل و آن دویدن‌ها
یاد آن آلاله‌های مه پاره

کاروان می‌رسد به کوفه ولی
کوفه درخواب خوش هنوز رهاست
بعد از آن شدت قساوت و جور
منتظر بهر دیدن اسراست

وقت آنست آن که بنت بتول
خواب شیرینشان برآشوبد
ناوک تیز و آهنین سخن
بر دل سنگشان فرو کوبد

نطق گرم و مهیج زینب
خوش برآشفت کوفیان از خواب
آن گیاهان رسته در سرگین
عهد بشکستگان خانه خراب

اشک برگونه‌هایشان جاری
نادم و بیمناک و شرمنده
تا چه خواهند گفت روز جزا
کوفیان پیش آفریننده

کاروان در ره است و باز هنوز
هق هق کودکان بلند و بلند
ماه و خورشید هم نظاره‌گر
این چنین صحنه پریش و نژند

داغداران آل طاها را
کوبه کو، شهر شهر گرداندند
گه پیاده گهی به پشت شتر
تا فراسوی شهرها راندند

حال نوبت رسیده است حالا
تا که بازآورند اسیران را
ازدل کوچه‌ها دهند عبور
کودکان و زنان گریان را

شامیان، شادمان و دست افشان
صف کشیده همه تماشا را
حکمران، چوب خیزران در دست
تا که بازآورند سرها را

خطبه‌ی زینب و علی در شام
شام را یکسره پریشان کرد
لرزه افکند برنهاد یزید
شامیان را چو ابر گریان کرد...