شاعر: امیر کمالی


صبح از جبین سرخ افق رنگ شب زدود
صحرا به وصل شوق سحر، بازوان گشود
خورشید از کرانه خاور به روی دشت
می‌ریخت، نیزه‌های بلند شرر فرود
در چشم خون گرفته‌ی پیر فلک شکست
آشفته قصه‌ای که به کابوس دیده بود
صحرا چنان افق همه گلگون و چاک و چاک
سیمای دشت و سینه هفت آسمان کبود
در کربلا زمان خبر سرنوشت را
از لحظه‌های خسته و تب دار می‌شنود
می‌ساخت خون و خنجر و پیکر، حماسه‌ای
تاریخ را نمونه و پیوسته رهنمود
یک سو یزید و لشکر ظلمت به چیرگی
یک سو حسین و لشکر نورش ستاده بود
در جبهه خدا همه یاران حق شهید
تنها حسین بود و جز او دیگری نبود
چون فاش دید قامت دین بی‌دوام شد
استاد و کرد قامت مردانه را عمود
دریافت کز عناد و فریب منافقان
آیین پر تحرک اسلام در رکود
تیری خلیده بر دل و خاری به دیدگان
زخمی فتاده بر تن و زخم دگر فزود
وجدان خلق بود و خروشید و خواب را
از دیده خمار دل آسودگان ربود
قامت بلند کرد که چون کوه استوار
سر بر نیاورد بر بیدادگر فرود
از کینه‌های سینه چو فریاد برکشید
آوای خفته دل تاریخ برگشود
گر نیست دین‌تان و نه قرآن و کتاب‌تان
آزادگی سزاست مر آن را که راد بود
این بتکده به یک تبر بت شکن سزاست
ورنه رستم رواست بر این مردم خمود
گر دین من جد شود به کشتنم
برپا و استوار در این عرصه وجود
شمشیرهای خصم بگیرید پیکرم
آیید هر زمان به سر و سینه‌ام فرود
از جان و مال و همسر و فرزند بگذریم
وارسته‌ایم در ره مقصود زین قیود
آزاده‌ایم و بسته نداریم بنده‌وار
بر پای همت و حرکت حلقه رکود
ماییم چشمه سار حقیقت، فرات عدل
جان می‌دهیم تشنه و عطشان کنار رود
مهدی کلام نغز بباید که شمه‌ای
بتوان در آن حماسه خون قطعه‌ای سرود