شاعر: محمدحسین صفاریان


آشفته و بی قرار می‌آمد
می‌آمد و بوی یار می‌آمد
می‌آمد و دشت بی قرارش بود
مبهوت نگاه بردبارش بود
مردی که زمین به سایه‌اش محتاج
خورشید نشسته در مدارش بود
می‌رفت به آسمان بپیوندد
دستان خدا در انتظارش بود
مهتاب چو حلقه‌ای در انگشتش
خورشید نبود جز سر انگشتش
آیینه نبود غیر تکرارش
چرخید زمین به شوق دیدارش
پلکی زد و دید کربلا زخمی است
غلتید به خاک و خون سپیدارش
زان روز کلید رستگاری شد
دستان بریده‌ی علمدارش
صد بوسه زمین به خاک پایش زد
جبرییل از آسمان صدایش زد
پس خیمه به دشت کربلایش زد
در پشت سرش تمام دنیا بود
در پیش رخش شکوه فردا بود
با لحظه به لحظه‌اش جهان لرزید
هفتاد و دوبار، آسمان لرزید
هفتاد و دوبار نیزه‌ها گل کرد
درجام شفق، شراب غلغل کرد
آن حنجره‌ای که عشق را نوشید
دنیای مرا پر از تغزل کرد
آشفته و بی قرار می‌آمد
می‌آمد بوی و یار می‌آمد
دریایی غم غروب در دستش
قنداقه‌ای از سکوت بر دستش
خونی که به اوج لامکان پیوست
ما بین زمین و آسمان پل بست