خیمه و دشت
شاعر: پریسا جعفری قهفرخی
خیمه در دست باد می چرخید
دشت آرام نی لبک میزد
دو کبوتر برای یک پرواز
دلشان عاشقانه لک میزد
دلشان رفته بود و مادرشان
مست و دیوانه دورشان میگشت
چشم درچشمشان فقط میسوخت
مثل پروانه دورشان میگشت
سرمه درچشمهایشان میکرد
تا چنین و چنانشان بکند
او که میخواست هرچه زیباتر
راهی آسمانشان بکند
یک قدم از برش که میرفتند
از دم در صدایشان میزد
وای بی تاب مثل دفعهی قبل
بوسه بردست و پایشان میزد
وقت رفتن رسیده که او
دل از آنها جدا کند، بروند
دل از آنها بگیرد و آرام
با دو دستش رها کند بروند
آسمان زیر سیلی خورشید
خم به ابروی خود نمیآورد
آن طرف تا رو پود زینب سوخت
این طرف، روی خود نمی آورد
لحظهها تا ابد، غریب شدند
دشت، کم مانده بود گریه کند
بس که آشفته شد، دلش میخواست
برود، رود رودگریه کند
دفتر روز و شب ورق میخورد
عشق تقدیر را به هم میریخت
خیمهها درسکوت غرق شدند
وای تصویر را به هم ریخ
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}