شاعر: مریم سقلاطونی


زمین تشنه و تن پوش تیره و تنها تو
هزار قافله...در اوج بی‌‎ کسی‌ها تو
پرنده... سنگ... دختان به سینه می‌کوبند
دوباره دسته‌ای از کوچه رد شد اما تو...
غروب شام غریبان و کوچه تاریک است
خدا به خیر کند مرد! صبح فردا تو...
چگونه می‌گذری از گناه این مرد م
گناه مردم بی رحم کوفه آیا تو؟!
صدای شیون از زینبیه می‌آید
به داغ بی کسی انداختی جهان را تو
تویی که زمزمه‌ات کوه را پراکنده است
کنار آمده‌ای با تمام غم‌ها تو
زنی شکسته دل و رد سرخی از خورشید
که تکیه داده به دیوار تکیه‌‎ها با تو
در انتظار سواری که می‌رسد از راه
میان دسته زنجیر زن تویی...ها...تو