شاعر: محمد فخار زاده

گرچه تا غارت این باغ نمانده است بسی
بوی گل می‌رسد از خیمه خاموش کسی
چه شکوهی است در این خیمه که صد قافله دل
می‌نوازند به امید رسیدن جرسی
دامن خیمه به بالا بزن ای گل که دلم
جز پرستاری درد تو ندارد هوسی
ای صفای سحری جمع به پیشانی تو!
با پاییم و به گردت نرسیده است کسی
بر سر دار تمنای تو گل کرد مسیح
یافت از شعله ادراک تو موسی قبسی
راهی‌ام کن به تماشای جمالت بگذار
بر سرسفره سیمرغ نشیند مگسی
چه صمیمی است خدایی که تو یادم دادی!
لطف محض است اگر نیست جز او دادرسی
باز شب آمد و من ماندم و این گریه و ...نیست
جز ابوحمزۀ توفانی تو هم نفسی