شاعر: محمدحسین کاظم زاده


زمین در هفت نوبت بی قراری آسمان خویش را گم کرد
مدار مانده در دهلیز هستی کهکشان خویش را گم کرد

دلش می‌خواست پا برشانه‌های شرجی خورشید بگذارد
ولی هنگام بالا رفتن از شب، نردبان خویش را گم کرد

همان روزی که طوفان خشم بی پایان دریا را ورق می‌زد
کتاب آفرینش، قصه‌ی پیغمبران خویش را گم کرد

شبی فانوس مهتاب ازنگاه دختری برخاک‌ها افتاد
که را می‌جست؟ شاید چادر پولک نشان خویش را گم کرد

به دنبالش تمام دست‌های تشنگان را آب با خود برد
زلالی زار باران جلوه‌ی رنگین کمان خویش را گم کرد

عرق‌ریزان آتشناک خورشید است و بوی شیهه اسبان
سری بر انحنای نیزه رؤیای سنان خویش را گم کرد

برای از تو گفتن گردباد واژه‌هایش در گلو خشکید
چه می‌گویم! خدایا شاعری امشب دهان خویش را گم کرد