شاعر: مذنب محمد خلیل


در آن دیار که شب حاکم و هر که بود شب آیین بود
سفیر صبح رسید اما طلوع واقعه خونین بود
چه شد شکوه سحرگاهی که آفتاب وفاداران
نشست در شفقی خونین غریب و خسته و غمگین بود
غروب کرد به خون خورشید که کفر ریشه به ظلمت داشت
نشد بلند بنا توحید که شهر شهر شیاطین بود
نشد گشاده دری آن شب که میهمان به درون آید
اگرچه سفره برون از در ز خون حادثه رنگین بود
اگر گشود کسی آغوش به دست دسته خنجر داشت
وگر به خنده لبی وا شد فریب سینه پر کین بود
شکست آینه طاقت که سنگ بود و سرافرازی
خمید پشت جوانمردی که بار حادثه سنگین بود
شنیدنی شده بود آن روز از آن دهان که به خون خندید
حدیث تلخ غم غربت پیام عشق که شیرین بود
کدام دور زمان ای چرخ به گرد کعبه دل گشتی
کدام کار تو در عالم به کام اهل دل و دین بود