شاعر: فاطمه سالاروند


مشتاق و دل سپرده و ناآرام، زین کرد سوی حادثه مرکب را
چون دوست داشت کشته ببیند دوست، آن جان از شعور لبالب را
در هرم آفتاب شکیبایی، آن روح باطراوت دریایی
هفتاد و یک پیاله عطش نوشید، تا آب داد ریشه‌ی مذهب را
از شوق سوخت سینه‌ی غمگینش، وقتی که دید کودک شیرینش
در اوج تلخ کامی و دلتنگی، نگشود به شکر مگر لب را
تا داغ کربلا نرود از یاد در شام بی ستاره‌ی بی فریاد
آن خطبه‌های روشن آتشگون، برد آبروی تیرگی شب را
رود است و بی قراری و حیرانی، کوه است و ذره ذره پریشانی
تا بادها به زمزمه می‌گویند، پیغام صبر حضرت زینب را
این واژه‌های غم زده از من نیست، باور کنید طاقت گفتن نیست
آمیخت شور عشق محرم باز، با شرم و اشک چشم، مرکب را