شاعر: مریم مایلی زرین


کاروان رفت و موج موج سکوت، بر لب تشنه خیز صحرا ماند
آه از آن خیمه‌های سوخته دل، شانه‌های تکیده... تنها ماند
کاروان رفت و دشت خالی شد نیزه‌ها سر به سر ستاره شدند
آفتاب از کنار ماه گذشت، دست‌هایی بریده بر جا ماند
هیچ کس جز صدای زخمی تو آسمان را به کوچه‌ها نکشید
هیچ کس با تو هم بهانه نشد جز نگاهی که پشت بابا ماند
چشم‌هایت مدینه را پر کرد از شب و ماه و گریه‌های غریب
بر لب کوچه‌ها رهاتر شد ماجرایی که روی لب‌ها ماند
ماجرایی که روز و شب‌هایت، ماه، خورشید یا ستاره نداشت
رنگ غربت گرفت خانه ولی بر درت رد آه زهرا (س) ماند
دست‌های بلند عباست علم و مشک تشنه می‌خواهد
آه دریاب حسرتی را که نگاه صبور سقا ماند