شاعر:  عبدالرضا کوهمال جهرمی


هی ورق زد دقیق این غم را
پشت هم هی حروف را رد کرد
دم گرفت ومیان همهمه‌ها
صفحه صفحه لهوف را رد کرد

صحنه‌ها صحنه‌های طاقت سوز
واژه‌ها بین خواب و بیداری
کلمه کلمه شکست و برپا کرد
درخودش مجلس عزاداری

می‌وزد بوی عطر سرمه وسیب
از نواحی روشن کلمات
گوشه گوشه سیاه می‌بینی
رخت مرثیه بر تن کلمات

چشم‌ها را گذاشت روی هم و...
زین اسب خیال خود را بست
راهی صحنه‌های میدان شد
شاعر، ارجاع خارج از متن است

بست سربند سرخ دور سرش
زره‌اش را دوباره محکم کرد
رفت بین صحابی خورشید
وخودش را کجا مجسم کرد؟!...

باد با رقص سرخ پرچم‌ها
خبر از هرچه ناگهان می‌داد
و کسی داشت در دل میدان
با صدایی رسا اذان می‌داد

نفسش داشت بند می‌آمد
چشم در چشم آفتاب انداخت
مصرعی شعر، طرحی از یک نور
توی ذهن خودش به قاب انداخت

ظهر بود و امام تشنه لبان
رو به راز و نیاز می‌آورد
باد از سمت خیمه‌ها آرام
بوی چادر نماز می‌آورد

رو به قد قامت الصلاة حسین
عمر سعد میر میدان است
تا به وی ملک ری ببخشایند!؟
بنده‌ی باوفای شیطان است!؟

نهروان، جنگ بدر، روز غدیر
فتح مکه... در او مجسم شد
تیر را رو به قلب مولا زد
هیزم آتش جهنم شد

تیراول نشست توی تنش
مردی آماده‌ی سفر شده است
او که در چندمتری مولا
عاشقانه بر او سپر شده است

تیرها سمت او نمی‌رفتند
او، ولی روبه تیرها می‌رفت
زیر لب یا حسین می‌گفت و...
روبه پایان ماجرا می‌رفت

او هنوز ایستاده؛ مثل هنوز
سیزده چوب تیر در بدنش
چشم‌هایش هوای مولا داشت
لحظه‌های پرنده‌تر شدنش

عرق و خون گرفت از چشمش
«اوفیتُ...» به تو وفا کردم؟!
تیرها می‌نشست بر بدنم
من شما را فقط دعا کردم

چه خوش است این که پیش چشم خدا
جان پناه ستون دین باشی
از زبان امام با لبخند
مستحق صدآفرین باشی

پلک‌ها را گشود آهسته
پیش چشمانش آفتابی شد
سر به زانوی او نهاد آرام
همه جا سرخ و سبز و آبی شد

توی رویای شاعر از شاخه
سیب سرخی درون آب افتاد
مرد برگشته، خسته از سفرش
گرد و خاکی دراین کتاب افتاد

نکند صفحه را ورق بزنی
عصر بر نیزه رفتن سرهاست
پشت این برگه‌ی ننگ تاریخ است
داغ، داع بلند عاشوراست...