شاعر: مژگان دستوری


شب بود و درد بود و پریشانی، شب بود و اسب‌های رها در باد
گویی زمین تبلور ماتم بود، گویا زمان گواهی بد می‌داد
محزون و دلشکسته و نا آرام، در لحظه‌های ناخوش و نافرجام
حالت چگونه بود زمانی که، خورشید هم به روی زمین افتاد
چشمان سوگوار شما می دید مرگ شکوفه‌های شقایق را
سهم شما چه بود نمی‌دانم جز درد و ناله و عطش و فریاد
ای کاش هرم آه شما آن روز آتش به دشت فاجعه می‌افشاند
آن اتفاق سرد نمی‌افتاد در آن زمین مرده‌ی ناآباد
آری زمان زمانه‌ی سختی بود، دیدی هر آنچه را که نباید دید
دیدی غروب سرخ کبوتر را، قربان دردهای دل سجاد کرد