شاعر: علی زارعی رضایی


می‌سرایم غزلی از تب آیینه و من
غزلی سهمیه‌ی امشب آیینه و من

غزلم، کام به هم دوخته‌ی خورشید است
ناله‌ام، از جگر سوخته‌ی خورشید است

مردی آمد، تپش ناله‌ی من در دستش
نعش پرپرشده‌ی لاله ی من در دستش

مردی آمد که عطش روی لبش دوخته بود
مدرک غربت او، نیم دری سوخته بود

همرهش بر سرنی داشت سری نورانی
از همان کرب و بلایی که خودت می‌دانی

صورتی داشت پر ازخاک سفر بود هنوز
کاسه‌ای داشت پر از پاره جگر بود هنوز

مردمی همدم آیینه به او وصل شدند
اهل عشق و عطش و سینه به او وصل شدند

به کف پای پر از آبله ظاهر گشتند
رو به روی صفی از حرمله ظاهر گشتند

مرد، می‌گفت و همه گوش به زنگش بودند
زار دار دل غمدیده و تنگش بودند

ناگهان از سوی معراج صدایش کردند
ساکن وادی سرسبز خدایش کردند

خلفش عاشقی از جنس خودش بود بزرگ
مردی از جنس خدا، جنس عطش بود بزرگ

راه نورانی خورشید که دنبال گرفت
کرکس فتنه به ناگاه پروبال گرفت

عده‌ای تنگ نظر، تیغ به دست آمده‌اند
تیغشان لخت، چنان زنگی مست آمده‌اند

کارشان شبهه به تقدیس حقایق شده است
عزمشان جزم، پی قتل شقایق شده است

همگی اهل بهارند ولی، پوشالی
طبلی از عاطفه دارند ولی توخالی

شهر را با نفسی شوم دگرگون کردند
دل آن مرد خدا را همگی خون کردند

مرد حق باز سر رشته‌ی دل را واکرد
یادی از غربت طولانی عاشورا کرد

گفت: ای مردم بازار ببینید چه شد؟
ایل نورانی دلدار ببینید چه شد؟

این چنین شهر به خون رنگ زدن آسان نیست
چارده آینه را سنگ زدن آسان نیست

نغمه خواندیم و شما نغمه‌ی دیگر گشتید
هرچه گفتیم بیایید، شما برگشتید

عشق در یک قدمی بود ولی دور شدید
ما سلیمان طلبیدیم شما، مور شدید

گفته بودیم که با قلب رقیق آمده‌ایم
از نمک خوردن یک زخم عمیق آمده‌ایم

ولی از هیچ کسی، دست کمک باز نشد
هیچ دستی، مگر از بهر کتک باز نشد

جز سیاهی که در آن دشت بلا رنگ نبود
پاسخ آن همه فریاد، به جز سنگ نبود

باز هم گفت همان مرد ولی سود نداشت
آتش خانه آن قوم به جز دود نداشت

گرچه آن قوم جدا گشت، ولی ما هستیم
تا ابد ساکن میخانه‌ی مولا هستیم

ما در این شهر پر از زمزمه‌ی خورشیدیم
جرعه نوش عطش از علقمه‌ی خورشیدیم

اقتدا کرده دل ما به نماز گل سرخ
«کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ»