شاعر: محمد فخارزاده

اگرچه خیمه در این خاک مختصر دارم
هنوز از مدد دوست بال و پر دارم
به رغم گردش دوران سنگ می‌بارد
هنوز آینه‌ای پاک چون سحر دارم
نظر بریده‌ام از هرچه در دو عالم هست
به جز یکی که به سیمای او نظر دارم
کبوترانه از این سوی می روم آن سوی
به شوق دیدن او پای در سفر دارم
به یاد اوست که در باد می‌زنم فریاد
شبیه دلشدگان چشم سوی در دارم
خدا کند نفسی بگذرد زکوچه‌ ما
چقدر حسرت دیدار او را به سر دارم
هنوز دل این شهر سرد و سیمانی
به کوچه باغ تمنای او گذر دارم
به او که می‌نگرم داد می‌زند روحم :
خدایی از همه مردم بزرگ‌تر دارم!
چنان ز باده او مست و شادمان شده‌ام
گل همیشه بهارم، درخت پربارم
اگر تکان بدهی باز هم ثمر دارم
که غم نمی‌رود آنجا که من مقر دارم
هزار مرتبه دوزخ مرا بسوزاند
اگر به سهو دل از این نگار بردارم
منم که زخمی این روزگار نامردم
منم که از دم گرم علی(ع) خبر دارم
همین که نام تو را می‌برند می‌سوزم
به یاد غربت تلخ تو دیده تر دارم
اگر رها کنی‌ام مثل برگ می‌افتم
به شاخسار تو وصلم همین هنر دارم