شاعر:  مهدی گنجی گوهری


باز در آوار تن نخل‌ها
شمر به آغوش گلو رفته بود!
کوفه به تنهایی خود می‌گریست
نیزه به خورشید فرورفته بود

در سر هفتاد و دوتن مرد عشق
مرگ، گلی بود که شمشیر داشت
تیر، گلوگاه که را می‌شناخت
کودک بیچاره چه تقصیر داشت

عصر که آتش زده شد خیمه‌ها
اسب دواندند بر اجسادشان
آن قدر آن روز زمین توبه کرد
عرش فروریخت ز فریادشان

آه درآن روز دل کودکان
با پر پرواز تو پر می‌کشید
تلخ‌ترین حادثه پا می‌گرفت
دشت بلا، خاک به سر می‌کشید

سایه شومیست بر این سرزمین
نظم جهان بی تو به هم می‌خورد
ای تن مهتابی آزادگی
کوفه به نعش تو قسم می‌خورد

آه خدا در عطش دشت خون
علقمه‌ی سرخ به او می‌رسید
گرچه لبش خشک و ترک خورده بود
رود فرات از لب او می‌چکید

باز در آوار تن نخل‌ها
شمر به آغوش گلو رفته بود
کوفه به تنهایی خود می‌گریست
نیزه به خورشید فرو رفته بود