شاعر: خلیل شفیعی


مانده‌ای تا بکشی بار مصیبت‌ها را
تا که آتش زنی از داغ، دل دریا را
مانده‌ای تا برود عشق به اوج ملکوت
تا نگیرد نگه آینه را زنگ سکوت
سبز مثل حسن و سرخ چنان خون خدا
دست عباسی هرچند از او گشته جدا
حلق اصغر شرر خون زده بر حنجر تو
شعله‌ای از دیده کشیده است علی اکبر تو
 

درد در سینه‌ی آن امت بی درد نبود
آه در شام سیه جز تو کسی مرد نبود
مرد بود آری همرزم تو زینب، زینب
خطبه‌ای خواند که آتش زده بر خرمن شب
چه به او گفتی آن دم که فرو مرد قرار؟!
عمه آرام شو! آرام، که فرداست بهار
پشت ما گرچه ز بد عهدی این قوم شکست
کشتی نوح زمان در گل و خوناب نشست
گرچه از داغ دلت مثل علی شعله‌ور است
رنجت افزون ز تماشای گل و میخ در است
گرچه بر نی شرر خون خدا را دیدی
اشک و مشک و علم و دست جدا را دیدی
 

گفتی آرام و آرام شد آن دریا باز
مرد بودی که تحمل به تو می‌برد نماز
در خودت سوختی و شام تماشایت کرد
این چنین بود که طغیان دل در پایت کرد
زاده‌ی مکه تویی سعی صفا یعنی تو
پسر پیغمبر، شیر خدا یعنی تو
لاله‌ی سرخ شهامت که شکفتی به کویر!
شیعه را شور دعا، شوق بقا یعنی تو
«شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان »
ماه من! روشنی آیینه‌ها یعنی تو
کربلا یک سره شولای شقایق پوشید
می‌وزی سبز از آن سرخ، صبا یعنی تو
گرچه هفتاد و دو گل را همه پرپر کردند
همه دیدند جنون شهدا یعنی تو
«آسمان بار [امامت] نتوانست کشید!»
کوه صبری که نیفتاده ز پا یعنی تو