شاعر: خدا بخش صفا دل


داری از خیمه می‌زنی بیرون، مثل خورشید شعله‌ور شده‌ای
من تو را درک می‌کنم بانو! داغدار یکی دگر شده‌ای
بی خودی سیل اشک‌هایت را می‌کنی زیر برقع‌ات پنهان
هیچ فرقی میان دل‌ها نیست، گریه کن! گریه.. بی پسر شده‌ای
حرف‌های نگفته‌ی خود را، بر لب آور سکوت را بشکن
شاعری از قبیله‌ی دردم، بامن امروز همسفر شده‌ای
این جماعت تو را نمی‌فهمند، چارده قرن اشک‌هایت را
یا ندیدند یا نفهمیدند مثل مرغی بدون پر شده‌ای
گفته بودند سنگ دل شده‌ای، گریه اصلاً نکرده‌ای آن روز
من که باور نمی‌کنم آن را، دیده بودم چگونه تر شده‌ای
گریه کردن کسی در آن هنگام زیر بال و پرتو را نگرفت
من درآن لحظه خوب می‌دیدم که چه اندازه پیرتر شده‌ای
مثل من عقده در گلو داری، در تو هم نای گریه کردن نیست
(پسرانت برهنه روی زمین) حتم دارم که خون جگر شده‌ای
تو مرا درک می‌کنی بانو! دیده‌ام روی خاک‌ها عریان
پسر پاره پاره‌ی خود را، مطمئنم که با خبر شده‌ای ؟!
داری از خیمه می‌زنی بیرون مثل خورشید شعله‌ور شده‌ای ...
تو دو شمشاد داده‌ای از دست تو دراین شهر نامور شده‌ای ...