شاعر: مهدی چناری


بسم الشهید، خون خدا ریخت بر زمین!
خون مسیح امت ما ریخت بر زمین
دیوارها و سقف جهان، بوی خون گرفت
دل‌های خق را تب و تاب جنون گرفت
مردان کوفه مثل همیشه عوض شدند
وقت وفا به عهد، دچار مرض شدند
نامردهای نامی تاریخ: کوفیان!
ننگین‌ترین اسامی تاریخ: کوفیان!
از کینه‌های جاهلی خود گداخته
با اسب، برجنازه‌ی خوشید تاخته
اخر گشود عقده‌ی «بدر» و «حنین» را
بر نیزه کرد عرب، سر پاک «حسین» را!
بر نیزه شد سری که رسولش به سینه داشت
خون ریخت از لبی که «علی» لب برآن گذاشت...
گفتم: «حسین»؟ وای به حال زبان من!
در شان این پرنده نبود آسمان من
من لایق نوشتن نام تو نیستم
شایسته‌ی بیان مقام تو نیستم
مولا! اگر چه خوب‌ترینی و من بدم
اما همیشه دست به یاد تو می‌زدم
من دایما به یاد تو از عشق گفته‌ام
هر لحظه با نسیم تو درخود شکفته‌ام
مولای من! اجازه بده شاعرت شوم
نقاش آن نگاه دم آخرت شوم:
وقتی در انتظار غم آلود خواهرت
بی دست غرق خون شد علمدار لشگرت
در لحظه‌های حمله‌ی دشمن به خیمه گاه
دشتی که مودمان تو را می‌دهد پناه
وقتی که دست حضرت سجاد بسته است
از فرط درد قامت زینب شکسته است
از کربلا غروب عزیمت چه می‌برند؟
این لشکر حریص غنیمت چه می‌برند؟
چندین ستاره که به اسارت گرفته‌اند
آرامش حرم که به غارت گرفته‌اند
با خویش می‌برند نشان گناه را
ننگ بریدن سر خورشید و ماه را