شاعر: حسنا محمدزاده


مرد طوفان زده خم شد و کمان را برداشت
قایق انداخت به دریا دل و جان را برداشت
رفت تنها و به دریا سفر تلخی کرد
دستهایش دو چشم نگران را برداشت
می‌چکید از لب خشکش عطشی تا دریا
شرجی قصه از اوتاب و توان ار برداشت
قوی زیبای نگاهش به دل آب نشست
با دلش جرعه‌ای از آب روان را برداشت
قایق خسته‌اش آرام به ساحل می‌رفت
باز طوفان شد و دریا هیجان را برداشت
تنگش افتاد و ترک خورد دل آب شکست
موج درموج و دریا نوسان را برداشت
پلک‌هایش و دو ماهی که به خشکی افتاد
مرغ دریایی باران زده آن را برداشت
و ترک خورد دلش مثل لب ماهی‌ها
قلب اینحادثه اوج ضربان را برداشت
و سراسیمه زمین روی دو دستش افتاد
آسمان تکه‌ای از درّ گران را برداشت
موج این واقعه چون سیل خروشان با خود
آسمان را و زمین بلکه زمان را برداشت
باز کاغذ قلم حادثه بر دوش کشید
قصه مردترین مرد جهان را برداشت