شاعر: هادی اسماعیلی


دل آشفته خدا می‌طلبد
از مس خویش طلا می‌طلبد
حسرت خفته‌ی ایامش را
از کمین گاه قضا می‌طلبد
سیب از سرخی خود می‌افتد
یا زمین خود او ار می‌طلبد
کوه از حنجره‌ی خاموشان
هم به فریاد صدا می‌طلبد
در تماشاکده‌ی استغنا
عرق شرم حیا می‌طلبد
ما که خود رفته ز خویشان وی‌ایم
یا نمی‌خواهد یا می‌طلبد
ای خوش آن کشته که از قاتل خویش
رمز قانون بقا می‌طلبد
عشق شیری است که می‌گوید فاش
کیست سر پنجه‌ی ما می‌طلبد
فرق اگر هست به محراب نماز
از دم تیغ دوتا می‌‎طلبد
دست اگر هست به میدان نبرد
از تن خویش جدا می‌طلبد
سر اگر هست به روی نیزه
به ترنم به نوا می‌طلبد
پیکر ماه بنی هاشم را
ماهی بحر بال می‌طلبد
اکبر آن شبه رسول الله را
مصطفای شهدا می‌طلبد
طفل شش ماهه‌ی عطشانی را
هدف تیر شفا می‌طلبد
وهب و عون و حبیب و جعفر
قاسم ابن اخا می‌طلبد
حر نام‌آور برگرد که عشق
دست بر کرده تو را می‌طلبد
من چه گویم که چه‌ها می‌خواهد
من چه گویم که چه‌ها می‌طلبد
خون هفتاد و دو قربانی را
در ره خویش فدا می‌طلبد
کودکانی را بی یاور و یار
در دل دشت رها می‌طلبد
کاروانی را در وادی شام
می‌شکیباند تا می‌طلبد
زینب آن لحظه بدرود چه کرد؟
از گلو بوسه چرا می‌طلبد؟
از زمین تا به زمان در کارند
از کجاتا به کجا می‌طلبد
پهنه‌ی کربلا را گفتن
پهنه‌ی کربلا می‌طلبد
در معزای دل خویش مخوان
که حسینت به عزا می طلبد