شاعر: افشین علاء


دیروز من چو ریگ بیابان، خو کرده لحظه‌های تعب را
در خیمه برده سر به گریبان، از یاد برده بانگ طرب را
آذین چهره خار مغیلان، مشاطه‌ام رطیل بیابان
آیینه‌ام کویر که در آن می‌دیدم آیه‌های غضب را
شب‌‎ها نشسته تا سحر آید، تا نوجوانم از سفر آید
هر دم نظاره‌گر ز هراسی، گه پیش رو و گاه عقب را
تا آن شبی که آیینه در دست، آمد به خیمه دولت سرمست
ماهی که می‌شکست نگاهش بازار آبگین حلب را
بنوشته در خطوط جبینش آیات تابناک نسب را
با دستمالی از پر جبرئیل، خیسانده در طروات کوثر
آمد که از جبین بیابان شوید غبار هرزه‌ی تن را
مردی رسید و برق نگاهش چون آذرخش شعله درافکند
با آتشی ز مشعل خورشید یک باره سوخت پیکر شب را
در آسمان، فرشته به حسرت تا در رکاب او بزند پر
او رو به اهل خاک گشود، از فرط جود، دست طلب را
در زیر گام‌های رشیدش، هر دم هزار چشمه خروشان
تا تر کند زجرعه‌ی خورشید ، منظومه‌ی عطش زده لب را
مردی رسید و جامه‌ی باران بر جان خشک بادیه پوشاند
هر آینه به دست اشارت، از نخل مرده چید رطب را
آن جان پر فروغ چو دیدم، بردم زیاد هر چه شنیدم
اسطوره‌های نغز عجم را، افسانه‌های ناب عرب را
اینک منم زنی جگروار، در کربلا ندیمه‌ی کوثر
عهد ازل شنیده ز داور لبیک گو«الست برب» را
جز نوجوان شعبده کارم، بهر حسین تحفه ندارم
قربانی‌اش کنم مگر آرم، این سان به جای، شرط ادب را
اکنون که داده‌ام سر فرزند، پی می‌نگیرمش ز خداوند
خصم از چه سر به سوی من افکند، نشناختند ام وهب را