شاعر: سارا حیدری


سحر به خواب دیده بودم از میان آسمان
به خاک می‌کشاندنم فرشتگان آسمان
غروب‌تر ز دوردست آن طرف‌تر از افق
به گوش می‌رسید زنگ کاروان آسمان
به کاروان بگو چه بار محمل است کاین چنین
شکوهمند می‌رود به بی‌کران آسمان
و کیست این سپیده روی سبز جان میان خون
بر جبین خویش صاحب نشان آسمان
طواف کن زمین، به گرد پیکرش طواف کن
به خاک پای او بیفت کهکشان آسمان
چه هیبتی! بدون سر به سجده گاه می‌رود
و غرق خون نماز خوانده با اذان آسمان
کمی نمانده تا جنون بگیردم خدا بگو
نخواه من تو را قسم دهم به جان آسمان
چرا هر آنچه دست و پا زنان به پیش می‌روم
نمی‌رسم به گرد پای ساکنان آسمان
و تا گذر کنیم ما ز خوان اول زمین
گذشته است کاروان ز هفت خوان آسمان
ندا رسید از حریم سبز عرشیان سحر
که جای روسپیدهاست لامکان آسمان