شاعر: احد ده بزرگی


چه نیکو می‌درخشی ای هلالم
هلال لاله روی با کمالم
چرا کردی غروب از پیش چشمم
مه عرش آشیان ذوالجلالم
گمان هرگز نمی‌کردی که تقدیر
کند همچون اسیران در عقالم
بتاب ای مه که خفاش سیه دل
کمر بسته که بیند انفعالم
مبادا رخ نهان سازی دوباره
کنی چون زلف خود آشفته حالم
بتاب و کاخ شب را زیرو رو کن
فزون کن حشمت و جاه و جلالم
حسین جان زینبم من، خواهر تو
که از سنگ ستم بشکسته بالم
به حیرت مانده‌ام این سر، سرنوشت توست
به نیزه، یا دل قرآن مقالم
کرم کن بار دیگر جان زهرا
بخوان قرآن ببر از دل ملالم
«احد» گوهر فشان گوید شب و روز
از این غم تا قیامت دل بلالم