نویسنده: آیت‌الله جوادی آملی

 

بحث در مضمون مشترک «حوامیم» هفتگانه است و جامع‌ترین مضمون مشترک این هفت سوره همانا تشریح وحی، و ضرورت وحی، و ره‌آورد وحی است و مهم‌ترین ره‌آورد وحی؛ بیان توحید و نبوت و معاد، و دعوت به اصول و معارف اولیه‌ی دین است.
و چون انسان، موجود متفکر و اندیشمند است، و کمال او فقط از راه فکر و اندیشه صحیح تأمین می‌شود، زیرا تمام کارهای شایسته او مسبوق به تفکر درست است، و قرآن هم برای تکامل جوامع انسانی آمده است، لذا راه اندیشه‌ی صحیح را به آن‌ها ارائه می‌دهد، تا با پیمودن آن راه به مقصد برسند.
راهی که قرآن کریم؛ جامعه انسانی را، به آن هدایت می‌کند تا با معرفت آن راه، و پیمودن آن طریق، یعنی؛ با علم و عمل صالح به آن مقصد برسند، همانا شناخت خدا و قیامت و وحی و رسالت است، و آنچه که مانع معرفت و همچنین مانع پیمودن راه است، گناه است که حجابی است نادیدنی، و این حجاب نامرئی جلوی هرگونه شنوایی و بینایی را می‌گیرد.
به این مطلب رسیدیم که، خدای سبحان دو هدایت دارد و یک اضلال. هدایت اول، هدایت ابتدایی است و هدایت دوم، هدایت جزایئی و پاداشی است، و اما از نظر اضلال فقط دارای اضلال کیفری است. زیرا ابتدائاً خدای سبحان، احدی را گمراه نمی‌کند. ولی اگر کسی بعد از تمام شدن حجت، و روشن شدن راه، عمداً بیراهه رفت، خدا او را گمراه می‌کند.
معنای گمراه کردن خدا هم این نیست که یک امر وجودی را به او می‌دهد به نام ضلالت زیرا ضلالت عدم ملکه است، نه یک امر وجودی. بلکه چیزی که به نام هدایت و توفیق و کمک فکری و مانند آن است به او نمی‌دهد.
وقتی لطف پروردگار از انسانی قطع شد او گمراه می‌شود، و سقوط می‌کند، زیرا انسان غیر از خداوند پناهگاهی ندارد «وَ لَنْ تَجِدَ مِنْ دُونِهِ مُلْتَحَداً». (1)
خلاصه آنکه؛ ضلالت دادنی نیست، ولی هدایت دادنی است و تا خداوند آن را اعطاء نکند کسی مهتدی نخواهد شد. بنابراین، کسی که از لطف خداوند محروم شد، حتماً سقوط می‌نماید «عَنِ الصِّرَاطِ لَنَاکِبُونَ‌».(2)
قرآن کریم؛ در بسیاری از موارد این دو اصل را تبیین می‌کند، یکی اینکه «مَا یَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلاَ مُمْسِکَ لَهَا» (3) دیگری اینکه «وَ مَا یُمْسِکْ فَلاَ مُرْسِلَ لَهُ» (4) دری را که، خدا طبق رحمت باز کند، احدی توان بستن آن را ندارد، و دری را که خدا، طبق قهر ببندد احدی توان گشایش آن را ندارد. قهر خدا، همان بستن در رحمت است.
اضلال خدا همان نرساندن لطف و هدایت است، نه آنکه چیزی به نام ضلالت به کسی اعطاء کند. وقتی هدایت از کسی گرفته شد، عقل او از درون شکوفا نمی‌شود، پیام پیام‌آوران الهی هم، از بیرون نفوذ نمی‌کند. نه سخنان انبیا از مجرای گوش به دل می‌نشیند، و نه پیام عقل از دل می‌جوشد.
انسان محروم از هدایت خداوند، نه مانند چشمه‌ای است، که از درون خود آب بجوشاند، ونه مانند حوض، از نهر بیرون آب می‌گیرد، لذا می‌خشکد. وقتی مجاری ادراک کسی بسته شد نه دل، توان ادراک شهودی را دارد، نه چشم و گوش، توان شنوایی و بینایی را دارند تا از این راه رسالت خود را ایفا کنند، لذا آن شخص محروم از هدایت، گمراه می‌شود و بیراهه می‌رود. ولی روزی فرا می‌رسد که، خدای سبحان همه‌ی این مجاری بسته را باز می‌کند، و چشم دل و گوش بسته را می‌گشاید.
به این نتیجه رسیدیم که خدای سبحان گاهی دل را می‌بندد، و گاهی نیز دل را باز می‌کند، حکم اولی نظام آفرینش آن است که، انسان را با مجاری باز ادراک خلق کند. و هرگونه امکان فراگیری علوم را، به او اعطاء نماید. و اگر با داشتن همه امکانات از آن وسایل ادراکی استفاده نکرد، آنگاه آن مجاری را می‌بندد و وقتی آن‌ها را باز می‌کند، که سودی نداشته باشد. و آن هنگام قیامت است. چون در قیامت، و در برزخ و لحظه‌ی مرگ، ایمان و اعتقاد آوردن ممکن نیست.
در لحظه‌ی مرگ کم‌کم پرده‌های دل و چشم و گوش کنار می‌رود و انسان خوابیده بیدار می‌شود. «الناس نیام فاذا ماتوا انتبهوا» (5) توده‌ی مردم خوابند، هنگام مرگ بیدار می‌شوند. انسان تا نمرد بیدار نمی‌شود «أهل الدنیا کرکب یساربهم و هم نیام». (6)
اکثر انسانها تا زنده‌اند در خوابند و در لحظه‌ی مرگ بیدار می‌شوند زیرا مرگ، گرچه به لحاظ دنیا خوابیدن است، ولی به لحاظ برزخ بیدار شدن و به عالم وسیع رسیدن است، زیرا از طبیعت رهیدن، و به ماوراء‌طبیعت رسیدن را مرگ می‌نامند، و انسان همواره در تحول و انتقال است تا به دارالقرار برسد «حتی حلوا دارالقرار» (7) و در آن لحظه انسان بیدار می‌شود، یعنی هم قلب او می‌فهمد، هم چشم و گوشش می‌شنوند و می‌بینند.
در آن لحظه، دل هر چه ببیند درست می‌بیند. و چشم و گوش، هر چه ببیند و بشنود صحیح می‌بیند، و درست می‌شنود. ولی در آن لحظه اثری بر فهمیدن، و دیدن و شنیدن، مترتب نمی‌شود، زیرا نمی‌توان ایمان آورد.
انسانی که عالم بود و عمداً از علمش نفعی نبرد، کم‌کم علم او به جهل تبدیل می‌شود. روزی هم دوباره عالم می‌شود، لکن قهراً و اضطراراً ولی از این علم طرفی نمی‌بندد. کسی که شاهد حق بود، و به آن اعتناء نکرد شهودش به نسیان تبدیل می‌شود. و در لحظه‌ی مرگ پرده‌ی نسیان کنار می‌رود، جهلش به علم و نسیانش به شهود مجدد تبدیل می‌شود، ولی نمی‌تواند از آن علم و شهود استفاده کند.
همین علم بدون عمل در دنیا، به صورت شهود بدون اثر سودمند، در آخرت ظهور می‌کند، که به نوبه خود عذاب است. لذا لحظه‌ی مرگ، لحظه‌ی شروع افسوس و حسرت است و همچنان این تحسر امتداد می‌یابد، تا قیامت که روز، روز حسرت است.
در آن روز؛ حق روشن می‌شود، و انسان حق را می‌بیند، و لکن نمی‌تواند به آن ایمان بیاورد، چون در دنیا که موطن اختیار بود ایمان نیاورد. و یا نمی‌تواند برابر ایمان قبلی، عمل کند و به آن بها بدهد، چون در دنیا به ایمان خود، اعتناء نکرد و بر آن اثر مترتب ننمود «یوم یَأْتِیَ بَعْضُ آیَاتِ رَبِّکَ یَوْمَ یَأْتِی بَعْضُ آیَاتِ رَبِّکَ لاَ یَنْفَعُ نَفْساً إِیمَانُهَا لَمْ تَکُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ کَسَبَتْ فِی إِیمَانِهَا خَیْراً». (8)
اگر کسی در دنیا، ایمان آورد، ولی از ایمان خود نفعی نبرد، در قیامت هیچ سودی نمی‌برد. روزی که «لَمْ تَکُنْ آمَنَتْ» در دنیا اصلاً ایمان نیاورد، یا ایمان آورد ولی «أَوْ کَسَبَتْ فِی إِیمَانِهَا خَیْراً» اعتقاد پیدا کرد ولی عمل نکرد. در قیامت؛ که حق برای او روشن می‌شود، ضرورت وحی، ضرورت معاد، ضرورت مبدأ، برای او روشن می‌شود، نمی‌تواند بهره از کار خود ببرد. بنابراین قیامت، برای کسی که در صراط مستقیم دین حرکت نکرد، روز افسوس خواهد بود.
مثل همان رونده‌ای که، راه راست را عمداً ترک کرد، و بیراهه رفت، و از سینه‌ی کوه به ته دره افتاد، و همه‌ی اعضای او درهم شکست و سرانجام، راه را دید ولی توان رفتن را ندارد. یا انسان تشنه‌ای که، با آب شور، خود را سیر کرد، ولی سیراب نشد. وقتی به آب شیرین رسید، تشنه هست ولی توان نوشیدن آب را، ندارد. وقتی که چشمه‌ی زلال و شیرین را مشاهده کرد، این مشاهده، برای او، عالم حسرت است. انسان در حال مرگ و همچنین بعد از آن، واقعیت را می‌بیند ولی نمی‌تواند به آن ایمان بیاورد.
در سوره‌ی «حم فصلت» فرمود؛ اینها دلشان بسته است. بین تو و بین اینها حجاب است، و گوششان سنگین است. همین معنای بستن و مهر کردن مجاری ادراک را خداوند سبحان در سوره‌ی «اسراء» و «یس» و «جاثیه» به خود نسبت داد. می‌گوید ما بر اثر تبهکاری بداندیشان، قلبشان را مهر کردیم، گوششان را سنگین کردیم، جلوی چسم اینها پرده آویختیم که نمی‌توانند بفهمند و بشنوند و ببینند.
در سوره‌ی «یس» فرمود، هم غل به گردن اینهاست، هم سدی در جلو و پشت سر اینهاست. «إِنَّا جَعَلْنَا فِی أَعْنَاقِهِمْ أَغْلاَلاً فَهِیَ إِلَى الْأَذْقَانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ‌ وَ جَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ‌» (9) یعنی؛ کافران نه می‌توانند خودشان را ببینند، تا از راه معرفت نفس، و انسان‌شناسی به مقصد برسند. و نه می‌توانند، جهان را ببینند، تا از راه جهان‌بینی به مقصود، راه یابند.
اما اینکه نمی‌توانند خود را ببینند، زیرا ما در اثر تبهکاریشان بر گردن‌های آنها تا چانه‌شان غل و آهنهای سخت قرار دادیم، لذا هرگز نمی‌توانند سرخم کنند و خود راببینند. از این جهت آنها «مقمح» و سر به هوایند.
در سوره‌ی نور، فرمود؛ کافران آن چنان گرفتار ظلمت‌اند، و در ظلمات فرو رفته‌اند که هرگز نمی‌توانند، چیزی را ببینند. مثل کسی که در دل دریای عمیق و توفنده، فرو برود که بر فراز آن دریا، موج، و بر بالای آن موج، موج دیگر، و بر فراز آن موج متراکم، ابر باشد، که مایه‌ی‌ ترکب و انبوه ظلمت‌ها خواهد بود. واگر در این حال، دست خود را بیرون آورد، هرگز نمی‌تواند آن را ببیند «أَوْ کَظُلُمَاتٍ فِی بَحْرٍ لُجِّیٍّ یَغْشَاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحَابٌ ظُلُمَاتٌ بَعْضُهَا فَوْقَ بَعْضٍ إِذَا أَخْرَجَ یَدَهُ لَمْ یَکَدْ یَرَاهَا». (10)
نفرمود، دستش را نمی‌بیند، بلکه فرمود؛ «لَمْ یَکَدْ یَرَایهَا». کاد یعنی نزدیک شد، فرمود نزدیک دیدن هم نیست. دست با اینکه در اختیار انسان است، دور و نزدیک بودنش، پشت و رو کردنش، باز و بسته نمودنش، بالا و پایین آوردنش، و همه شئون آن در اختیار خود انسان است، مع‌ذلک انسان غریق در دریای توفنده، و گرفتار امواج متراکم و انبوهی از ابر، نزدیک دیدن دست خویش نیست.
خلاصه آنکه؛ کافران، از مشاهده خویش محروم‌اند، و همچنین از شهود جهان خارج ممنوعند. زیرا مخفوف به سد ستبرند، و از گذشته و آینده خویش بی‌خبرند، و از مشاهده جلو و دنبال خود محجوب‌اند. «وَ جَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ‌» نه می‌توانند از تجارب پیشینیان استفاده کنند و نه توفیق آینده‌نگری دارند.
بنابراین، تبهکاران عمداً راه هرگونه شناخت را، به روی خود بستند. نه از راه مشاهده ذات واجب، می‌توانند به آن پی‌ببرند، و نه از راه شهود ذات می‌توانند خالق خود را بشناسند، و نه از راه شهود جهان خارج، قادرند که پروردگار جهان را بشناسند.
قرآن سه راه برای شناخت خدای سبحان ارائه داد. اول؛ تفکر در آیات آفاقی. دوم؛ تدبر در آیات انفسی. سوم؛ تعمق در ذات خویشتن است «دل علی ذاته بذاته». (11)
پیمودن این سه راه یکسان نیست، چه اینکه جمع بین آن‌ها نیز محال نخواهد بود. یعنی ممکن است؛ انسان سالکی با طی هر سه راه، به مقصد برسد، و مقصود را مشاهده کند.
البته این سه راه؛ در عرض هم نیستند، بلکه بعضی از دیگر عمیق‌تر است. و قهراً وقتی سالک با پیمودن راه عمیق، مقصود را مشاهده کند، توان طی راه غیر عمیق را هم دارد، بلکه نتیجه آن هم بالفعل برای او حاصل است.

آن راهی که عمیق‌تر از، سایر راهها است، همانا راه سوم است، که مخصوص اولیای الهی است، که با مشاهده‌ی هستی محض، پی به ذات خدای سبحان به قدر امکان می‌برند، و پیمودن این راه عمیق مقدور انسان‌های عادی نیست، و آنچه مقدور آن‌ها است همان تفکر در آیات آفاقی یعنی بررسی نظام جهان خارج؛ از کهکشان‌ها، یا گیاهان، یا جانوران، یا معادن یا غیره، و همچنین تدبر در آیات انفسی است، یعنی بررسی در روان و نحوه‌ی پیدایش آن، و کیفیت ارتباط آن با بدن، و جریان مفارقت آن از تن، و نحوه‌ی زندگی او قبل از بدن و با بدن، و بعد از رهایی از بدن، و همچنین تدبر در حالات گوناگون قبض و بسط روح، نشاط و اندوه آن و تصمیم و فسخ عزیمت آن و...

و اگر کسی؛ نیروی ادراکی خود را، در بین غرائز و خواسته‌های نفسانی، دفن کند، و تن به تباهی گناه، و ذلت انحراف از مسیر مستقیم بدهد، نه تنها، از طی طریق سوم محروم است، بلکه از پیمودن راههای اول و دوم نیز ممنوع خواهد شد. زیرا چنانچه گذشت، خدای سبحان در سوره «یس» فرمود؛ تبهکاران در اثر انغمار در گناه، و سرگرمی به لهو و لعب، به جایی سقوط کرده‌اند که هم از مشاهده‌ی جهان خارج، محجوب‌اند و هم از مشاهده‌ی نفس خویش محروم می‌باشند.
زیرا نیروی فکری آن‌ها، به جای تدبر در حقایق عینی هستی، در اوهام و پندارهای اعتباری، غوطه‌ور شده است. زیرا انسان متکاثر، جز پندار باطل چیزی نمی‌اندیشد، و شخص مختال فخور جز تخیل‌های خالی از حقیقت و تفاخرهای تهی از واقعیت، چیزی نمی‌آموزد.
بنابراین؛ او از مشاهده چهره‌ی نظام کیانی محروم است، و از شهود جمال انسانی، نیز محجوب است. و آنچه که آیت‌ الهی است او نمی‌بیند، و آنچه را که او می‌بیند، دستمایه شیطانی است، که از آن کاری جز رهزنی، چیزی برنمی‌آید. زیرا اشتغال به هر پندار باطلی؛ چون سراب، مانع از توجه به آیات الهی است. و انصراف از نشانه‌های درونی یا بیرونی، مایه حرمان از مشاهده صاحب نشان است.
هر چه انسان را، از خدا منصرف کند، دنیا است. و خطر رهزنی را بهه همراه دارد. در جوامع روائی ما آمده است که «رأس کل خطیئة حب الدنیا»، (12) و اگر کسی به جهان خارج مهر بورزد، به عنوان اینکه آیت‌ الهی‌اند، هرگز این علاقه، مذموم نخواهد بود، زیرا این محبت آیت حق است، نه حب دنیا. برخلاف علاقه به مال، که در اختیار انسان است و مایه تفاخر اوست «و تحبون المال حباً جماً» (13) که در این صورت این علاقه همانا محبت دنیا است که مذموم می‌باشد.
فرق بین این دو محبت یاد شده را، می‌توان از سیره‌ی آموزنده‌ی رسول خدا
(صلی الله علیه و آله و سلم) فهمید، زیرا آن حضرت که هرگز به دنیا و لوازم آن علاقه نداشت، وقتی کوه احد را در مدینه می‌بیند، می‌فرماید: «هذا جبل یحبنا و نحبه» این کوهی است که دوست ما است، ما هم دوست این کوهیم.
سرش آن است که؛ کوه آیتی از آیات الهی، به شمار می‌رود، و هر چه نشانه‌ی حق باشد از احترام برخوردار است. لذا برای اشیایی که، در اختیار آن حضرت بود نام‌گذاری می‌کرد، و برای آنها شخصیت قائل بود. مانند عصا و شانه و کاسه غذاخوری و... که هر کدام دارای نام خاصی، از طرف آن حضرت (صلی الله علیه و آله و سلم) شده‌اند.
یعنی آن حضرت؛ بین حقایق تکوینی، که آیات الهی‌اند، و امور اعتباری، که مصنوع دستگاه اعتبارآفرین آدمیانند، فرق اساسی می‌نهاد. و به آیات الهی از دید تکریم می‌نگریست، ولی امور پنداری و وهمی را از نظر دور می‌داشت.
برخلاف مختالان و فخوران، که برعکس سنت نبوی رفتار دارند. لذا هم از مشاهده‌ی درون (آیات انفسی) و هم از شهود بیرون (آیات آفاقی) محروم‌اند. و همان تخیل خام، و تفاخر نابخردانه‌ی آنان سد ستبری است، که جلوی دید آن‌ها را گرفته است، و به صورت سلسله‌ی مستحکم غل درآمده و گریبان‌گیر آنان شده است، که نه می‌توانند، جهان خارج را به عنوان آیات آفاقی حق مشاهده کنند، و نه؛ توان آن دارند که ذات خویش، و خصوصیت‌های روحی خود را به عنوان آیات انفسی خداوند سبحان، بنگرند و ایمان بیاورند.
ولی روزی فرا می‌رسد، که خدای سبحان آن‌چنان ظهور کند، که هیچ چیزی مانع شهود آن ذات نباشد، و آن‌چنان خداوند تجلی کند، که مجالی برای هیچ ابهام نباشد «سَنُرِیهِمْ آیَاتِنَا فِی الْآفَاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ» (14) لکن در آن روز، ایمان میسور نیست چون روز تکلیف و عمل نمی‌باشد.
امیرالمؤمنین (علیه السلام) می‌فرماید: «عرفت‌الله سبحانه بفسخ العزائم و حل العقود و نقض الهمم» (15) من، وقتی در خویشتنم می‌نگرم، خدا را می‌شناسم. زیرا می‌بینم؛ خاطرات من، در اختیار من نیست. اراده‌ها و تصمیم‌گیریهای من، در اختیار من نیست.
در دلم عقد مطلبی را می‌بندم، دستی از غیب؛ برون می‌آید و مطلب بسته را باز می‌کند. مطلبی را من؛ در کنار ذهن می‌گشایم، دستی از غیب، در دل من اثر می‌گذارد، و آن مطلب گشوده را می‌بندد. آنکه امرهای مبرم و محکم را، نقض می‌کند و امرهای نقض شده را محکم می‌کند، کسی است که در جان من اثر می‌گذارد، کسی است که جان من در تحت تدبیر اوست.
لذا رسول‌الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و همچنین معصومین دیگر (علیهم‌السلام) فرمودند: «من عرف نفسه فقد عرف ربه» (16) اگر کسی خود را بشناسد، خدا را شناخته است، چون ذات او آیه و نشانه حق است ولی اگر کسی در اثر هوس‌بازی خدا را فراموش کرد، خدای سبحان، توفیق خودشناسی را از او سلب می‌‎کند «نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ» (17) خدا را، در اثر گناه و هوس‌بازی، فراموش کردند، خدا هم، توفیق فهم خویشتن بینی را از آنها گرفت.
خلاصه، چون کافران خود را نمی‌نگرند، «مقمح» و سر به هوایند پس خود را نمی‌بینند، و روزی فرا می‌رسد که در اثر شدت ظهور حق، هم آیات آفاقی را می‌بینند، و هم آیات انفسی را، ولی توفیق پذیرش و ایمان از آنان مسلوب است.
و اگر انسان در دنیا، طبق بیان امیرالمؤمنین (علیه السلام) (18) خود را بنگرد، از آغاز و انجام بدن خود با خبر شود، که اول آن از نطفه‌ی پلید، و آخر آن، مردار بدبو خواهد بود، دیگر تفاخر نخواهد کرد.
و روح آدمی، گرچه شریف‌تر از آن است که همچون بدن محکوم آثار ماده گردد، ولی انسان تبهکار از روح خویش غافل است و آن را فراموش نمود، حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: «عجبت لمن ینشد ضالته و قد أضل نفسه فلا یطلبها» (19) من در شگفتم از کسی که متاع گمشده خود را می‌طلبد تا پیدا کند، در حالی که خود را گم کرده و آن را نمی‌‎طلبد تا پیدا کند.
اینان که خود حقیقی خویش را فراموش کرده‌اند و فقط به فکر خود طبیعی و حیوانی خویش، بسر می‌برند قرآن در عین حال که می‌گوید، اینها خودشان را فراموش کرده‌اند، می‌فرماید: «أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ» (20) اینها فقط به فکر خودشان هستند. معلوم می‌شود که خود انسانی را فراموش کرده‌اند، خود حیوانی و نباتی را به یاد دارند.
در سوره‌ی حشر، فرمود؛ کسانی که خدا را فراموش کردند خدای سبحان آن‌ها را، از یاد خودشان می‌برد. لذا تبهکاران خودشان را گم می‌کنند، و فقط به خود حیوانی سرگرم می‌شوند.
در سوره‌ی «یس» فرمود؛ ما زنجیرها رادر گردنش تا چانه‌اش بستیم، که نتواند سرخم کند و خودش را ببیند. در این آیه محل بحث «حم فصلت» فرمود؛ روزی فرا می‌رسد که انسان، جهان‌بین خواهد شد. روزی فرا می‌رسد که انسان، خویشتن خود را مشاهده می‌کند و به فقر ذاتی خود، پی می‌برد. و می‌یابد که با همه ذلت، فخرفروشی می‌کرد، با همه‌ی فقر و مسکنت تفاخر می‌نمود، لکن نمی‌تواند ایمان بیاورد.
بیانی را مرحوم صدوق (رضوان‌الله علیه) در خصال (21) از امام معصوم (علیه‌السلام) نقل کرد که حضرتش فرمود؛ اگر سه چیز در بین بشر نبود، هرگز بشر، سرخم نمی‌کرد و متواضع نمی‌شد، یکی فقر، دیگری مرض، سومی مرگ، اگر این سه چیز نبود، بشر؛ هرگز در برابر قدرت حق، تمکین نمی‌کرد. چیزی سر بشر را خم نمی‌کرد «ماطأطأ رأسه شیء»
زیرا بشر یا به مال و زراندوزی می‌بالد، که این به فقر تهدید می‌شود، یا به قدرت بدنی و سلامت و نیروی تن می‌بالد و می‌نازد، که به مرض تهدید می‌شود، و یا به دوام زندگی تکیه می‌کند، که به مرگ تهدید می‌شود. حضرت فرمود؛ با اینکه این سه عامل هست، معذلک او فخرفروشی می‌کند. با اینکه تمام ثروتهایی که دارد، در معرض فقر است، تمام نیرو و سلامت و قدرتی که دارد در معرض مرض است، تمام طول عمری هم که داشته باشد به مرگ ختم می‌شود، معذلک سرکشی می‌کند.
قرآن می‌گوید؛ روزی فرا می‌رسد که در اثر ظهور تام خدای سبحان، چیزی از غل‌ها و سدها، مانع مشاهده آیات آفاقی، و آیات أنفسی نخواهد بود، ولی هیچ سودی به حال انسان کافر ندارد. «سَنُرِیهِمْ آیَاتِنَا فِی الْآفَاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ».
آیات الهی را؛ قرآن کریم به سه قسمت تقسیم کرد. یک قسمت آیات آفاقی، یک قسمت آیات أنفسی، یک قسمت آیه‌ای که عین صاحب آیه است، یعنی با دیدن خدا، خدا را بشناسد، و با تأمل در حقیقت هستی، خدا را بشناسد.
در سوره‌ی ذاریات فرمود آیات الهی، دو قسمت است: «وَ فِی الْأَرْضِ آیَاتٌ لِلْمُوقِنِینَ‌ وَ فِی أَنْفُسِکُمْ أَ فَلاَ تُبْصِرُونَ‌» (22) یعنی آیات الهی در زمین، از لحاظ نظم خاص، مشهود است. و صاحبان یقین، ناظم حکیم را هم مشاهده خواهند کرد، و در جانتان آیات حق مشهود است چرا نمی‌نگرید؟
دستگاه محیر العقولی که در جانتان تعبیه شده، در بدنتان تعبیه شده، نحوه‌ی تدبیر جان نسبت به بدن، آن جسم منظم و آن جان مجرد را، که می‌نگرید در خویشتن خویش، تأمل می‌کنید، و به الله پی می‌برید.
در سوره‌ی «حم فصلت» گذشته از آیات آفاقی و آیات انفسی، به مهمترین راه خداشناسی نیز اشاره شده است که همان شناخت خدا با تأمل در هستی محض است. «سَنُرِیهِمْ آیَاتِنَا فِی الْآفَاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ» یعنی آن‌چنان آیات خود را به آنان نشان خواهیم داد تا برایشان روشن بشود که الله حق است، و هر چه در جهان است نشانه‌ی حق است، و هر چه غیر خداست، باطل می‌باشد. «ذلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ مَا یَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الْبَاطِلُ وَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْعَلِیُّ الْکَبِیرُ» (23) فرق بین آیات آفاقی و جهانی و آیات انفسی و انسانی چیست؟ و چگونه یک انسان، با مشاهده‌ی خدا، خدا را می‌شناسد؟ چگونه، با تأمل در خدا، خدا را می‌شناسد؟
فعلاً فرق اجمالی این سه جهان‌بینی و خداشناسی مطرح است. اگر کسی خواست از طریق اول؛ یعنی از راه مشاهده آیات آفاقی، و جهان خارج، خدا را بشناسد او یک تفکر عقلی دارد، که در آن سلوک فکری؛ راه و رونده و مقصد هر سه جدای از هم‌اند. راه؛ همان تفکر در آیات خارجی است، و رونده، همان انسان متفکر است، و مقصد، همان شناخت خدای سبحان است. که گرچه یک پیوند ناگسستنی از لحاظ سیر وجودی بین امور سه‌گانه یافت می‌شود، ولی از جهات مفهومی و عناوین ابتدایی کاملاً از هم جدایند.
و اگر کسی خواست از طریق دوم؛ یعنی از راه مشاهده آیات انفسی و انسان‌بینی خدا را بشناسد، او یک تفکر عقلی دارد که در آن سلوک فکری؛ راه، عین رونده است، گرچه از مقصد جداست، چون آن متفکر در خویشتن خویش حرکت می‌کند، لذا سالک عین مسلک است.
و اگر کسی خواست از طریق سوم؛ یعنی با تأمل در خدا، خدا را بشناسد، او یک تفکر عقلی دارد که در آن سلوک فکری، راه عین مقصد است گرچه از سالک جدایند، در آنجا صراط و هدف یکی است، رونده جداست، منتها رونده خویشتن را نمی‌بیند.
و این ندیدن غیر از نسیان و فراموشی خویشتن است، بلکه این فناست که والاتر از هر دیدن و توجه به نفس است. زیرا فقط خدا را می‌بیند و با دیدن خدا، او را می‌شناسد، سپس جهان و انسان را، با آن دیده می‌نگرد.
در بعضی از جوامع روائی (24) ما، آمده است که، انسان می‌تواند با مشاهده‌ی خدا، خدا را بشناسد. آنگاه برای روشن شدن مطلب، به آیه قرآن به عنوان یک برداشت و یک تنبیه اشاره می‌شود، و خلاصه‌ی آن این است که برادران یوسف، در زمان قحطی و گرانی از کنعان که به مصر آمدند، با یوسف سخن می‌گفتند، ولی یوسف را نشناختند. بعد از چند بار رفت و آمد، خوب که یوسف را نگاه کردند، او را شناختند. آنان سرانجام با دیدن جمال یوسف پی به یوسف بردند. از کسی سؤال نکردند که این کیست؟
نه از کسی سؤال کردند یوسف کیست؟ و نه از کسی سؤال کردند این شخص جمیل کیست؟ تا بگوید، او یوسف است. بلکه خودش را دیدند و پی بردند که او یوسف است. با تأمل در جمال او، و با مشاهده‌ی چهره او، او را شناختند، گفتند «إِنَّکَ لَأَنْتَ یُوسُفُ». (25) اول «لَأَنْتَ» را شناختند و بعد یوسف را، نگفتند یوسف تویی، بلکه گفتند تو یوسفی؟
از «أَنْتَ» پی به یوسف بردند. چه اینکه عارفان از «هو» به «الله» می‌رسند مانند «هو الله احد» (26) از او پی به او می‌برند. آن کسی را که «دل علی ذاته بذاته» با مشاهده‌ی او، او را می‌شناسند، با تأمل در حقیقت هستی، پی به واجب می‌برند.
اینجا راه و مقصود یکی است، لکن رونده محو جمال خداست. همانطوری که برادران یوسف با مشاهده‌ی چهره‌ی یوسف، پی به یوسف بردند، عارف شاهد، با مشاهده‌ی جمال و جلال حق، پی به الله می‌برد، این راه سوم است که راه اوحدی از عرفا است، ولی راه اول و دوم از آن متفکران متعارف یا متعمق می‌باشد.
خلاصه آنکه، اگر کسی هیچ کدام از این راههای سه‌گانه را در دنیا طی نکرد روزی فرا می‌رسد که با ظهور تام حق - سبحانه - همه آیات الهی برای او مشهود خواهد شد، تابرایش روشن گردد؛ که خدای سبحان حق محض است. و بالاتر از همه آن است، که خداوند برای شناخت خود کافی است. زیرا آن حضرت قبل از هر چیزی مشهود است. یک عارف قبل از اینکه جهان را ببیند، خدا را می‌بیند، یک سالک قبل ازاینکه خویشتن را ببیند، خدا را می‌بیند. مگر نه آن است که انسان و جهان همه آیات حق‌اند؟!
در بحثهای قبل این نکته مطرح شد، که آیات و علامتها چند قسمند؛ یک سلسله علامتها و آیتها قراردادی است، که مثلاً فلان پرچم نشانه فلان کشور است، یا فلان فلز اگر روی دوش یک فرد ارتشی نصب باشد نشانه‌ی فلان درجه است، اینها آیت‌ها و علامت‌های قراردادی است، برای هر کشور و منطقه‌ای، نشانه‌های اعتباری خاص است.
یک سلسله، آیت‌ها و علامت‌ها، تکوینی است نه قراردادی، اما مقطعی و موسمی‌اند، مثل اینکه چمن نشانه‌ی آب است. اما مادامی که سبز است نشانه‌ی آب است، وقتی پژمرده شد، آب را نشان نمی‌دهد، درخت مادامی که خرم است نشانه‌ی آب است، وقتی که هیزم شد نشانه‌ی آب نیست. زبانه یا دود، نشانه آتش است، وقتی زبانه یا دود بصورت هوا شد دیگر نشانه‌ی آتش نیست. اینها آیات تکوینی‌اند، ولی مقطعی‌اند یعنی در حد معین، آیت و علامت‌اند و در حد دیگر نشانه نخواهد بود.
اما جهان و انسان، که آیت حق‌اند این چنین نیست که آیت بودن اینها، و علامت بودن اینها، قراردادی و اعتباری باشد، بلکه حقیقی و تکوینی‌اند لکن نه مقطعی و موسمی، بلکه ابدی و دائمی.
زیرا هر موجودی در هر حال و مقطعی، ذاتاً فقیر است، و با تمام هستی خود عین ارتباط به خدای سبحان بوده و هست و خواهد بود، بنابراین در تمام مقاطع و حالات، نشانه‌ی حق است.
همچنان که درون هر موجودی، نشانه آفریدگار است، بیرونش نیز نشانه هستی‌بخش است. آغازش که موجود است نشانه‌ی هستی‌بخش است، پایانش که موجود است، نشانه هستی بخش است. پس اولش، آخرش، ظاهرش، باطنش، گذشته‌اش، آینده‌اش، همه و همه نشانه‌ی حق است. بنابراین، برای جهان و برای انسان، چیزی نمی‌ماند که از آن جهت، نشانه‌ی خدا نباشد و محال است که موجودی از بعضی از جهات آیت خدا نباشد، زیرا هر چه موجود است ولو هستی‌اش رقیق و ضعیف باشد، نشانه خداست.
و قرآن کریم همه چیز را آیت حق می‌شمارد، تاریکی شب را مانند روشنایی روز، آیت خدا می‌داند. تاریکی شب ظل مخصوص است و آیت خدا است. «وَ جَعَلْنَا اللَّیْلَ وَ النَّهَارَ آیَتَیْنِ فَمَحَوْنَا آیَةَ اللَّیْلِ وَ جَعَلْنَا آیَةَ النَّهَارِ مُبْصِرَةً» (27) فرمود، ما شب و روز را نشانه‌ی خود قرار دادیم، منتها شب، که یک نشانه خدا است تاریک است، روز که نشانه‌ دیگر خداست روشن می‌باشد.
چیزی در عالم نیست که آیت‌الله نباشد، یا در یک بعدی نشانه‌ی حق نباشد، یا در یک وصفی نشانه‌ی حق نباشد.
انسانی که جلو و پشت سر او، سد شده، و گردن او را زنجیر غفلت گرفته، نه خود را می‌بیند، نه جهان را. فقط بین این دو سد با این زنجیر، خیالهای بافته را می‌بیند. او از آیات الهی غافل است، و در لحظه مرگ و برزخ و قیامت، چون همه‌ی موانع کنار می‌رود، انسان آیات الهی را چه از درون، چه از بیرون به خوبی می‌نگرد. آن وقت برای او روشن می‌شود که «الله» حق بود، و آنچه که خودش می‌اندیشید، خیال‌های باطل او بود، می‌فهمد که حق محض، خدا است و خدا، حق صرف است ولی نمی‌تواند به آن ایمان بیاورد.
تلخ‌ترین لحظه برای انسان بداندیش، لحظه‌ی مرگ است، که حق را می‌فهمد و سراسر هستی خود را محتاج به حق می‌بیند ولی نمی‌تواند به آن ایمان بیاورد «سَنُرِیهِمْ آیَاتِنَا فِی الْآفَاقِ» جهان خارجی، «وَ فِی أَنْفُسِهِمْ» جهان درون، «حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ» که ضمیر أنه، ظاهراً به الله برمی‌گردد، گرچه در تفسیر قیم المیزان فرمودد به قرآن برمی‌گردد، یعنی برای آن‌ها روشن می‌شود که وحی به قرآن، حق است چون سیاق آیات مربوط به قرآن است، ولی نظر دوم را هم فرمودند، که ممکن است که ضمیر «أنه» به «الله» برمی‌گردد به شهادت ذیل آیه و آیه‌ی بعد. علی أی حال؛ برای آنان روشن می‌شود که خدا حق است، و آن روز نمی‌توانند ایمان بیاورند.
همانطوری‌ که؛ هیچ لحظه‌ای، برای انسان وارسته، گواراتر از لحظه‌ی مرگ نیست، هیچ لحظه‌ای برای انسان تبهکار، بدتر از لحظه‌ی مرگ که برای او «طامه» به شمار می‌رود نیست، زیرا دفعتاً می‌فهمد که در سراب غرق بود و با خیال زندگی می‌کرد، و آنچه حق بود، همه را کنار گذاشته بود.
مانند آنکه انسان تشنه به سرعت به طرفی حرکت کند و دفعة ببیند که آب نیست و تنها سراب بود. و هیچ توانی برای او نمانده بود که تغییر مسیر بدهد، یا به حال اول برگردد و در این حال، عطش همچنان هست ولی نه راهی برای رسیدن به چشمه دارد، نه توانی برای او مانده است، و نه این عطش برطرف می‌شود.
انسان بداندیش که می‌میرد، انس او با خیالهای باطل او می‌ماند، و متعلق این خیال از او گرفته می‌شود، مثل انسان معتادی که اعتیاد او همچنان باقی باشد و مواد مخدر را از او بگیرند، که در این حال گرفتار عذاب شدید خواهد شد، اما آنها که حق را دیدند، و به طرف حق رفتند، لحظه‌ای گرامی‌تر و گواراتر از لحظه‌ی مرگ برای اینها نیست «طُوبَى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ» (28).

پی‌نوشت‌ها

1. سوره‌ی کهف، آیه‌ی 27.
2. سوره‌ی مؤمنون، آیه‌ی 74.
3. سوره‌ی فاطر، آیه‌ی 2.
4. صد کلمه جاحظ.
5. صد کلمه جاحظ.
6. نهج‌البلاغه کلمات نصار 61.
7. نهج‌البلاغه، خطبه 165.
8. سوره‌ی انعام، آیه‌ی 158.
9. سوره یس، آیات 8 و 9.
10. سوره‌ی نور، آیه‌ی 40.
11. مفاتیح الجنان، دعای صباح.
12. اصول کافی، ج 2 ص 215.
13. سوره‌ی فجر، آیه‌ی 20.
14. سوره‌ی فصلت، آیه‌ی 53.
15. نهج‌البلاغه صبحی صالح، کلمات قصار 250.
16. صد کلمه جاحظ.
17. سوره‌ی حشر، آیه‌ی 19.
18. مالابن آدم والفخر اوله نطفة و آخره جیفة... نهج‌البلاغه کلمات قصار 445.
19. غرر و درر آمدی ج 4 حدیث 6266.
20. سوره‌ی آل عمران، آیه‌ی 154.
21. خصال، ص 113، حدیث 89.
22. سوره‌ی ذاریات، آیات 20و 21.
23. سوره‌ی لقمان، آیه‌ی 30.
24. تحف العقول کلامه (ای الصادق) (علیه السلام) فی‌وصف المحبة، ص 328.
25. سوره‌ی یوسف، آیه‌ی 90.
26. سوره‌ی توحید، آیه‌ی 1.
27. سوره‌ی اسراء، آیه‌ی 12.
28. سوره‌ی رعد، آیه‌ی 29.

منبع مقاله :
جوادی، آملی، (1366)، تفسیر موضوعی قرآن مجید، قم: مرکز نشر فرهنگی رجاء، چاپ دوم