نویسنده: محمد قاسم زاده

 
روزي بود، روزگاري بود. در زمان‌هاي قديم يک پادشاهي بود و پسري داشت به اسم ملک‌جمشيد. وقتي اين پسره فقط ده سالش بود، زد و مادرش مرد و پسره افتاد زيردست نامادري. اما پادشاه که ديد پسرش غصه‌ي مادره به دلش مانده، دوروبرش را گرفت و از تخم چشمش هم بيش‌تر دوستش داشت. پسره دل به هيچ کاري نمي‌داد و از فکر مادرش بيرون نمي‌آمد. پادشاه دنبال اين بود که سر پسره را گرم کند و به هر دري مي‌زد که چيزي پيدا کند تا دل ملک‌جمشيد خوش بشود. روزي بابايي به پادشاه گفت اگر بتواند يک کره اسب دريايي برايش پيدا کند، سر پسره گرم مي‌شود و از فکر و خيال مادره در مي‌آيد.
پادشاه وزيرش را خواست و گفت برود کره اسب دريايي براي ملک‌جمشيد پيدا کند. وزير قبول کرد و دو تا نوکر کاربلدش را فرستاد کنار دريا تا کره‌اي پيدا کنند. نوکرها رفتند کنار دريا خف کردند و همين که اسب دريايي آمد بيرون و از آن جا زاييد، کره را با کمند به دام انداختند و آوردند به قصر پادشاه و بستندش تو طويله. پادشاه تا شنيد کره را آورده‌اند، خوشحال شد و پاداش خوبي به وزير و نوکرها داد. اما اين کره به جاي آب، شربت و گلاب مي‌خورد و به جاي کاه و يونجه، بايد به‌اش قند و نبات و زعفران مي‌دادند و عجيب‌تر اين که کره اسب مثل آدمي زاد حرف مي‌زد.
ملک‌جمشيد تا شنيد پدره چه اسبي برايش پيدا کرده، از خوشي پر درآورد و رفت سراغ اسبه و تا ديدش، گل از گلش شکفت و زود با اسبه اخت شد. زود هم دستور داد خانه‌ي تميزي برايش بسازند و تشتي از طلا هم براي آبش گذاشت و ظرفي براي نقل و قند تا اسبه از دريا هم راحت و آسوده‌تر باشد. به هيچ‌کس هم اجازه نمي‌داد به اسبه نزديک بشود. خودش به اين کره شربت و گلاب و قند و نقل مي‌داد. هر روز صبح که مي‌خواست برود مکتب، اول سري به اسبه مي‌زد. ظهر يا غروب هم که برمي‌گشت، قبل از هر کاري مي‌رفت سراغش و خوب ناز و نوازشش مي‌کرد.
 پادشاه که ديد ملک‌جمشيد سرش با اسبه گرم شده و غصه‌ي مادرش را فراموش کرده، خيالش راحت شد و به کار پادشاهي و زنش سرگرم شد. از اين طرف زن پادشاه حسابي پکر شد و کينه‌اش را به دل گرفت. نشست و نقشه کشيد تا پسره را نفله کند و از سر راهش بردارد. حالا دو تا مشکل داشت، هم آبش گرم نشده بود و هم ملک‌جمشيد ممکن بود زبان باز کند و بگويد نامادري چي مي‌خواسته. اين بود که چند تا نوکر را خواست و سبيل‌شان را چرب کرد و دستور داد جايي که هر روزه ملک‌جمشيد از آنجا مي‌رفت مکتب و برمي‌گشت، چاهي بکنند و به ديواره‌اش نيزه و خنجر زهرآلود بکارند و رو چاه را با قالي بپوشانند تا وقتي پسره رد مي‌شود، بيفتد تو چاه و از دستش خلاص شود. نوکرها دست به کار شدند و چاه که آماده شد، به زن پادشاه خبر دادند. اما ملک‌جمشيد از مکتب برگشت و رفت سراغ کره اسب و ديد مثل ابر بهار اشک مي‌ريزد. هاج و واج ماند و پرسيد چي شده؟ اسبه گفت نامادري‌اش چه خوابي برايش ديده و مي‌خواهد او را بيندازد تو چاه. ملک‌جمشيد گفت اين که غصه ندارد. حالا که فهميده زنه چه کار کرده، از راه ديگري مي‌رود به اتاقش، قند و نباتي را که آماده کرده بود، به خورد اسبه داد و راحت و آسوده از راهي که هيچ خطري نداشت، رفت به اتاقش. زن پادشاه که دورادور ملک‌جمشيد را مي‌پاييد، وقتي ديد پسره قسر در رفت، به اين فکر افتاد که دست به کار ديگري بزند و هرچه زودتر سرش را زير آب کند. اين بود که وقتي پسره رفت مکتب، زهر آماده کرد و منتظر ماند که غروب پسره از مکتب برگردد.
شام را که آماده کردند، زهر را خالي کرد تو شام ملک‌جمشيد و چشم به راه ماند تا پسره شامش را بخورد و پس بيفتد.
ملک‌جمشيد غروب برگشت و مثل هميشه رفت سراغ کره اسبش و ديد باز چه جوري اشک مي‌ريزد. اين دفعه هم پرسيد چي شده و اسبه گفت نامادري تو غذاش زهر ريخته و مي‌خواهد امشب ناکارش کند. ملک‌جمشيد قول داد که امشب لب به غذا نمي‌زند و خيال کره اسب را راحت کرد. ملک‌جمشيد اين را گفت و راه افتاد و رفت به اتاقش و شب تا شام را آوردند، لقمه‌اي گرفت و انداخت جلو گربه. همين که گربه لقمه را خورد، پس افتاد و جان داد. ملک‌جمشيد هم از نامادري نگران شد و هم دست به شام نزد. صبح که شد و نوکرها سيني را بردند و زن پادشاه ديد پسره دست به غذا نزده. رفت تو فکر که کي به اين ذليل مرده خبر مي‌دهد که چه آشي برايش پخته. اول فکرش رفت طرف نوکرها؛ اما زود پي برد که کار اينها نيست. يکهو فکري به کله‌اش افتاد و به خودش گفت هرچي هست، همين کره اسب دريايي راه فرار را پيش پاي پسره مي‌گذارد. کينه‌ي اسبه را به دل گرفت و گفت هرطور شده، بايد اين اسبه را نفله کند تا زودتر به هدفش برسد.
زن پادشاه زود نوکري را که باهاش اياغ بود، فرستاد پيش حکيم باشي و نوکره اين بابا را حسابي پخت و گفت زن پادشاه خودش را به مريضي زده و افتاده تو رخت خواب. وقتي آمد بالاي سر زنه، بگويد دوا درمانش دل و جگر کره اسب دريايي است. پول خوبي هم به حکيم‌باشي داد و سبيلش را چرب کرد و وعده داد که وقتي کارش پيش برود، باز هم سر کيسه را شل مي‌کند. زنه هم افتاد تو رختخواب و شروع کرد به نک و نال. نان خشکي هم ريخته بود زير تشک و از اين پهلو که مي‌غلتيد به آن پهلو، صدا مي‌کرد و هرکي دوروبرش بود، خيال مي‌کرد استخوانهاي زنه صدا مي‌کند. زعفران و زردچوبه هم به صورتش ماليده بود تا زردنبو به نظر بيايد.
از آن طرف به پادشاه خبر دادند که رنش ناخوش شده و زود فرستاد دنبال حکيم باشي. حکيم‌باشي که آمد، هر دو رفتند بالاي سر زنه. اين فتنه‌گر تا شوهره را ديد، غلتي زد و صداي شکستن نان خشک بلند شد و پادشاه ترسيد. حکيم باشي هم سر و برزنه را نگاه کرد و گفت ناخوشي سختي دارد و بايد دل و جگر کره اسب دريايي به خوردش بدهند تا مريضي دست از سرش بردارد و سالم و چاق بشود. پادشاه هم گفت حرفي ندارد. وقتي ملک‌جمشيد رفت مکتب، قصاب بيارند و سر کره را ببرند و دل و جگرش را براي زنه کباب کنند.
اما بشنويد از ملک‌جمشيد که مثل هرروزه از مکتب برگشت و رفت پيش اسبه و ديد اشکي مي‌ريزد که دل آدم به حالش کباب مي‌شود. پسره که تا آن روز چنين گريه‌اي نديده بود، هاج و واج ماند و گفت: «باز چي شده که اين طور اشک مي‌ريزي؟» کره اسب گفت: «مي‌خواستي چي بشود؟ نامادري‌ات فهميده که با حرف من تو از خطر جسته‌اي و حالا کلکي سوار کرده و مي‌خواهد مرا از سر راهش بردارد. خودش را زده با ناخوشي و حکيم باشي گفته دوا درمانش دل و جگر کره اسب دريايي است. حرفي هم به تو نمي‌زنند. فردا که بروي مکتب، قصاب باشي سر مرا مي‌برد. به ملاباشي هم گفته‌اند فردا نگذارد که براي ناهار برگردي به قصر.»
ملک‌جمشيد حسابي پکر شد و نمي‌دانست چه کار کند که اسبه را سربه نيست نکنند. اسبه گفت فردا سه دفعه شيهه مي‌کشد. دفعه‌ي اول وقتي است که از اتاق بيرونش مي‌آورند و دفعه‌ي دوم وقتي است که مي‌خواهند دست و پاش را ببندند. دفعه‌ي سوم هم وقتي است که قصاب باشي کارد را مي‌گذارد به گلوش، اگر قبل از شيهه‌ي سوم خودش را رساند، مي‌توانند کلکي بزنند و هر دو از قصر فلنگ را ببندند، وگرنه کارش تمام است و ديگر بايد او را به خواب ببيند.
فردا ملک‌جمشيد با دل بريان رفت مکتب. خودش تو مکتب بود و دلش پيش اسبه و هيچ گوش نمي‌داد که ملا چي مي‌گويد. تو همين حال و هوا بود که شيهه‌ي اسبه بلند شد. دست و دلش لرزيد و خواست از مکتب بزند بيرون که ملاباشي سر راهش را گرفت و گفت امروز تا غروب بايد تو مکتب بماند و حق ندارد برود بيرون. ملک‌جمشيد زير بار نرفت و گفت هرطور شده، بايد برود قصر پدرش. اما ملاباشي سر حرفش ايستاد و گفت دستور پادشاه است و او نمي‌تواند حرف پادشاه را به زمين بيندازد. ملک‌جمشيد و ملا داشتند با هم سر و کله مي‌زدند که شيهه‌ي دوم اسب را شنيدند. دنيا دور سر ملک‌جمشيد چرخيد و رفت طرف در و ملا هم به بچه‌‌ها گفت دورش را بگيرند و نگذارند برود. اما ملک‌جمشيد سُر خورد و از لاي بچه‌‌ها دررفت و عين برق و باد زد بيرون. تا دست و پاي اسبه را بستند، خودش را رساند به قصر پدرش و ديد بعله، اسبه را بسته‌اند و انداخته‌اند لب باغچه. پادشاه تا پسرش را ديد، تا از دست و پاش رفت که اين پسره از کجا فهميده مي‌خواهند چه کار کنند و چه طور خودش را رسانده اينجا. ملک‌جمشيد خودش را زد زمين و شروع کرد به جيغ و داد که چرا مي‌خواهند کره‌اش را بکشند. پادشاه پسرش را دلداري داد که زنش مريض شده و چاره‌اي نيست، بايد دل و جگر اسبه را برايش کباب کنند. دستور مي‌دهد سر صبر کره‌ي ديگري برايش بياورند. اما ملک‌جمشيد که کلک کار را از اسبه ياد گرفته بود، گفت آرزو داشته روزي لباس شاهانه بپوشد و تاج سرش بگذارد و کيسه‌اي پول طلا ببندد ترک اسبه و برود سير و سياحت دنيا. حالا تمام آرزوهاش به باد مي‌رود. پادشاه دستي به سر پسرش کشيد و گفت قسمت همين بوده و جان زنش از اين اسبه عزيزتر است. ملک‌جمشيد که خوب ذهن پادشاه را آماده کرده بود، گفت اجازه بدهند لباس تنش کند و کيسه‌اي پول به ترک اسبه ببندد و سوارش بشود و گشتي تو قصر بزند تا اين آرزو به دلش نماند و آن را به گور نبرد. پادشاه خوشحال شد که پسره به همين يک دور هم راضي شده. فوري خورجين پر طلا و نقره آوردند و لباس نو شاهزاده را هم تنش کردند و تاج را گذاشتند رو سرش و دست و پاي اسبه را هم باز کردند.
ملک‌جمشيد سوار اسب شد و چند دور تو قصر گشت و پادشاه منتظر بود که کي پياده مي‌شود. اما ديد پسره انگاري خيال ندارد بيايد پائين. رفت طرفش که به زور پياده کند که پسره دستي زد يال اسبه. اسبه عقب رفت و جست زد و از ديوار قصر پريد بيرون و پشت به شهر و رو به بيابان تاخت. پادشاه و وزير و دوروبري‌ها انگشت به دهن ماندند و فهميدند که از پسره رودست خورده‌اند. زن پادشاه که از پنجره‌ي اتاقش قايمکي کار و بار پسره را نگاه مي‌کرد، از غصه نزديک بود بترکد که دستش به ملک‌جمشيد نرسيد و حالا بايد چه کار کند و چه طور به پادشاه بگويد که ناخوشي‌اش حقه بوده.
ملک‌جمشيد و کره اسب دريايي رفتند و رفتند و وقتي بيابان را پشت سر گذاشتند و رسيدند به شهر ديگري و خيالشان راحت شد که دست پادشاه و آدم‌هاش به آنها نمي‌رسد، بيرون شهر ايستادند. ملک‌جمشيد پياده شد. اسبه گفت بايد طوري خودش را قايم کند که کسي نشناسدش و پي نبرد که او پسر پادشاه است. اگر بفهمند، تو اين شهر غريب بلايي سرش مي‌آيد. خودش هم نمي‌تواند با شاهزاده بيايد، چون همه مي‌دانند پسر فقيري مثل او نمي‌تواند چنين اسبي داشته باشد. بهتر است چند تار مو از يالش بکند و هر وقت کارش به مشکل افتاد و به‌اش نياز داشت، موها را آتش بزند.
ملک‌جمشيد اطراف را نگاه کرد و پسر جواني را ديد و پولي داد و قباي چوپاني‌اش را خريد و گفت بره‌اي هم برايش بکشد. چوپان که بره را کشت، ملک‌جمشيد شکمبه‌اش را پاک کرد و خوب که تميز شد، لباس چوپاني را پوشيد و شکمبه را کشيد رو سرش و رخت و پخت شاهانه و خورجين را گذاشت پشت اسب. با اسبه خداحافظي کرد و کره زد به بيابان و رفت.
ملک‌جمشيد راه افتاد به طرف شهر و از دروازه که گذشت، باغي ديد. در زد، اما هيچ کي در باغ را باز نکرد. از لاي در نگاه کرد و ديد چه باغ بزرگ و درندشتي است. تعجب کرد که چرا هيچ کي تو باغ نيست و چرا درش را باز نمي‌کنند؟ جوي آبي از نزديک در مي‌رفت تو باغ، ملک‌جمشيد چوبي برداشت و آب جو را گل آلود کرد. مشغول اين کار بود که در باغ باز شد و باغبان پيري آمد بيرون و به ملک‌جمشيد گفت مگر مرض دارد که بي خود و بي جهت آب به اين خوبي و زلالي را گل‌آلود مي‌کند؟ اين باغ پادشاه است و با اين کار هم سر خودش را به باد مي‌دهد و هم آخر عمري او را به روز سياه مي‌نشاند. دخترهاي پادشاه هر روز غروب مي‌آيند تو باغ که گشتي بزنند. اگر ببينند آب گل‌آلود شده، پدرش را در مي‌آورند و مي‌سوزانند. ملک‌جمشيد خودش را زد به آن راه و گفت تو اين شهر غريب است و نمي‌داند اين باغ مال کي هست و از بيابان گردي هم خسته شده و کنار اين آب نشسته. باغبان نگاهي به سر تا پاي ملک‌جمشيد کرد و ديد پسر مقبولي است و دلش به حال او سوخت و گفت اگر بخواهد، مي‌تواند بيايد تو باغ و شاگردش بشود، اما شرط دارد. دخترهاي پادشاه هر روز مي‌آيند تو باغ و او بايد کاري کند که به چشم دخترها نيايد. کلکي هم تو کارش نباشد. اگر بخواهد کلک بزند، هم سر خودش را به باد مي‌دهد، هم سر او را. ملک‌جمشيد قبول کرد و قول داد که سر به راه و پا به راه باشد. باغبان دستش را گرفت و با هم رفتند تو باغ و مشغول کار شدند.
اما بشنويد که پادشاه اين شهر سه تا دختر داشت که تو خوشگلي لنگه‌شان تو دنيا پيدا نمي‌شد. اين دخترها، بعدازظهر که تُک آفتاب مي‌شکست، مي‌آمدند تو باغ و قدم مي‌زدند تا دل‌شان باز بشود. تو باغ هم جز باغبان پير کسي نبود و باغبان کنار جو قاليچه مي‌انداخت رو تخت و عصرانه‌اي حاضر مي‌کرد که به دخترها بد نگذرد. دخترها سرگرم بازي و خنده مي‌شدند و آفتاب که غروب مي‌کرد، برمي‌گشتند به قصر. کار باغبان اين بود که موقع رفتن، سه دسته گل بچيند و براي‌شان ببرد.
چند روزي که گذشت، روزي ملک‌جمشيد به باغبان اصرار کرد امروز او دسته گل دخترها را ببندد. اما باغبان زير بار نرفت و گفت اين کار او نيست و باعث مي‌شود دخترهاي پادشاه گلها را بزنند تو سرش. ملک‌جمشيد حسابي پيله کرد و آنقدر گفت و گفت تا باغبان از خر شيطان پياده شد و گفت حالا که حرف حالي‌اش نمي‌شود، فقط براي دختر کوچکه دسته گل ببندد. ملک‌جمشيد دست به کار شد و چند تايي گل خوشگل چيد و تاج قشنگي درست کرد و يک گل سرخ، عين ياقوت گذاشت وسطش و بستش و داد دست باغبان. باغبان هر سه دسته گل را برد و گذاشت جلو دخترها، دخترها نگاهي به دسته گل دختر کوچکه کردند و انگشت به دهن ماندند که آفتاب امروز از کدام طرف زده که اين باغبان بدسليقه، سليقه پيدا کرده و دسته گلي به اين خوشگلي بسته؟ دخترها آنقدر از اين دسته گل خوش‌شان آمده بود که زود باغبان را صدا زدند و ازش پرسيدند کي اين دسته گل را بسته. باغبان مانده بود که چي بگويد. آخر سر گفت کار شاگردش است. دخترها که فکر مي‌کردند باغبان تنها باغ را اداره مي‌کند، پرسيدند از کي شاگرد آورده؟ باغبان هم گفت برادرزاده‌اش چند روز پيش آمده و دارد کمکش مي‌کند. هم برادرزاده‌اش از غريبي و بي کسي درآمده و هم کمک حال او شده. دخترها گفتند دسته گل قشنگي درست کرده و از فردا فقط اين پسره دسته گل براي‌شان درست کند.
باغبان قبول کرد و خوشحال و خندان برگشت پيش ملک‌جمشيد و گفت کارش درآمده و بستن دسته گل شده کار هرروزه اش. ملک‌جمشيد هم که از خدا خواسته بود، دست به کار شد و هرروزه دسته گلهايي درست کرد که دخترها به عمرشان نديده بودند. چند روز که گذشت و دخترها هنر و سليقه‌ي ملک‌جمشيد را ديدند، با خودشان گفتند برادرزاده‌ي اين بابا بايد عين خودش باشد. او دروغ مي‌گويد که برادرزاده‌اش شاگردش شده. اين شاگرد بايد آدم ديگري باشد که اين همه سليقه به خرج مي‌دهد. باغبان که دسته گلها را برد، دخترها گفتند هرکي اين دسته گلها را درست مي‌کند، خودش هم بايد آنها را بياورد. باغبان قبول کرد و با ترس و لرز رفت سراغ ملک‌جمشيد و حرف دخترها را به او گفت و التماس کرد که پيش دخترها حرف نامربوطي نزند و کار دست خودش ندهد که پادشاه بشنود، سر جفت‌شان را از تن جدا مي‌کند. ملک‌جمشيد تو دلش به باغبان خنديد و رفت. فردا چنان هنري به خرج داد که خود پادشاه هم که مي‌ديد، برق از چشمش مي‌پريد. ملک‌جمشيد هر سه تا دسته گل را گذاشت تو سيني و برد خدمت دخترها. اول تعظيم کرد و هر رسم شاهانه‌اي هم که تو قصر پدرش ياد گرفته بود، به جا آورد. وقتي هم دسته گل را گذاشت جلو دخترها، عقب عقب رفت و ده قدمي دورتر، دست به سينه ايستاد. دخترها نگاهي به پسره کردند و مطمئن شدند اين پسره شاگرد باغبان نيست. کدام شاگردي اين همه ادب از خودش نشان مي‌دهد. انگاري از اول عمرش تو قصر پادشاه بزرگ شده. دخترها هر روز سه تا سکه‌ي نقره به باغبان مي‌دادند. آن روز دست کردند جيبشان و کرم به خرج دادند و سه تا اشرفي به ملک‌جمشيد دادند. پسره سکه‌‌ها را گرفت و تعظيم کرد و رفت و سکه‌‌ها را گذاشت کف دست باغبان و اين بابا هم خوشحال شد که پسره دل دخترها را به دست آورده و کار و کاسبي‌اش گرفته.
چند روزي که گذشت، باغبان رو کرد به ملک‌جمشيد و گفت امروز دخترهاي پادشاه رفته‌اند شکار و نمي‌آيند گردش. او مي‌خواهد از فرصت استفاده کند و برود بازار و کارهاش را راه بيندازد. چون دخترها تو باغ نيستند، اگر خواست مي‌تواند گردشي تو باغ بکند. باغبان اين را گفت و راه افتاد و رفت. ملک‌جمشيد که دلش براي کره اسب دريايي تنگ شده بود، زود موي اسبه را آتش زد و کره از راه رسيد. زود لباس شاهانه‌اش را تنش کرد و سوار شد تا گشتي تو باغ بزند. از قضا دختر کوچکه چائيده بود و کمي ناخوش احوال بود و با خواهرهاش نرفته بود شکار، همين که ملک‌جمشيد داشت اسب سواري مي‌کرد، دختره هم رفت کنار پنجره و چشمش افتاد به شاه‌زاده و حيران و مات ماند و يک دل نه، صد دل عاشقش شد. دختره چشم از پسره برنمي‌داشت تا ديد ملک‌جمشيد ايستاد و از اسب پياده شد و لباس شاهانه را از تنش درآورد و گذاشت تو خورجين و دوباره همان لباس چوپاني را تنش کرد و شکمبه را کشيد رو سرش و چند تار مو از يال کره اسب کند و اسبه را فرستاد پي کارش. دختر کوچکه همه‌ي اينها را ديد و پي برد اين جواني که خودش را شاگرد باغبان جا زده، شاه‌زاده است. اما چرا اين کار را کرده؟ بايد سري داشته باشد که اين لباس شندره پندره را پوشيده و شده شاگرد باغبان.
دختره که حسابي گلوش پيش ملک‌جمشيد گير کرده بود و طاقت نداشت که فقط هر روز غروب، چند دقيقه ببيندش، رفت تو فکر که چه کار کند که به پسره برسد و زنش بشود. غروب که دو تا خواهرش از شکار برگشتند و آمدند حالش را بپرسند، دختره گفت: «ما سه تا به سني رسيده‌ايم که خوب نيست ديگر تو خانه‌ي پدر باشيم. وقت شوهر کردن‌مان رسيده و اين شاه بابا هم که هيچ به فکر ما نيست. پس بايد خودمان کاري کنيم که باباهه دست به کار بشود.»
دخترها گفتند راست مي‌گويي، چرا اين به فکر ما نرسيد؟ حالا بايد چه کار کنيم؟ دختر کوچکه گفت: «شما کاري‌تان نباشد. اختيارتان را بدهيد دست من تا خودم پادشاه را به اين فکر بيندازم که ما را بفرستد خانه‌ي شوهر، دخترهاي فقير بيچاره‌اي هم سن و سال ما الان چند تا بچه هم دارند.»
خواهرها قبول کردند و دختر کوچکه فردا به باغبان پيغام داد که سه تا خربزه براي‌شان بياورد. يکي رسيده‌ي رسيده، يکي رسيده و يکي هم نيم‌رس. باغبان که خربزه‌‌ها را آورد، آنها را گذاشت تو سيني و داد دست غلامي و گفت آنها را ببرد خدمت پادشاه. غلام خربزه‌‌ها را برد و گفت اينها را دخترهاش فرستاده‌اند. پادشاه ‌‌هاج و واج ماند و هرچي فکر کرد، عقلش به جايي نرسيد که دخترها چه فکري تو کله‌شان افتاده و چرا خربزه برايش فرستاده‌اند. وزيرش را خواست و به‌اش گفت دخترها اين سه تا خربزه را فرستاده‌اند. چي مي‌خواهند که صاف و ساده حرف نمي‌زنند. وزير خنده‌اي کرد و گفت حرف دخترهاي پادشاه معلوم است. دخترها شوهر مي‌خواهند. دختر بزرگه مي‌گويد از وقت شوهر کردنش گذشته و مثل اين خربزه حسابي رسيده. دختر وسطي مي‌گويد وقت عروسي‌اش شده و دختر کوچکه هم حرفش اين است که حالا دم بخت شده. پادشاه ديد دخترها راست مي‌گويند و او هيچ به فکر زندگي دخترهاش نبود و حالا بايد کاري کند که زود بروند سر خانه و زندگي خودشان.
اما بشنويد که تو اين شهر رسم بود که وقتي دختر پادشاه مي‌خواست شوهر کند، تمام پسرهاي شهر از جلو قصر پادشاه رد مي‌شدند و دختره هر پسري را قبول مي‌کرد، ترنچي مي‌زد به پسره و او مي‌شد شوهرش. به دستور پادشاه جارچي‌ها راه افتادند و تو کوچه و بازار جارزدند که سه تا دختر پادشاه مي‌خواهند شوهرشان را انتخاب کنند و جوانهاي شهر بايد فردا از جلو قصر پادشاه رد بشوند. فردا که شد، جلو قصر غلغله راه افتاد. جوان‌هاي عزب دسته دسته رد مي‌شدند. دختر بزرگه ترنجش را زد به سينه‌ي پسر وزير دست راست و دختر وسطي هم پسر وزير دست چپ را نشانه گرفت. پسر وزيرها رفتند قصر پادشاه. اما دختر کوچکه هر چي چشم انداخت وسط اين همه جوان، ملک‌جمشيد را نديد و ترنج همانطور تو دستش ماند. خواهرها گفتند تو خودت حرف شوهر را کشيدي وسط، حالا چي شد که يکي چشمت را نگرفت؟ دختر کوچکه گفت آن کسي را که مي‌خواهد، تو اين جوان‌ها نيست. مأمورها به دستور پادشاه رفتند و چند تا جوان را از دوروبر شهر جمع کردند و آوردند. يکي هم ملک‌جمشيد بود که با رخت چوپاني و شکمبه‌ي رو سرش آمده بود. دختره تا ملک‌جمشيد را ديد، ترنجش را پرت کرد طرفش و ترنج هم خورد به سينه‌ي ملک‌جمشيد.
پادشاه و کله‌گنده‌‌هاي دربار انگشت به دهن ماندند که دختره آن همه جوان مقبول را قبول نکرد و چي تو اين کچل بوگندو ديده که دست گذاشته روش. پادشاه را کارد مي‌زدي، خونش در نمي‌آمد. اما برگشت طرف دختره و گفت بد کرد که آبروش را تو شهر برد، ولي خلايق هرچه لايق. حالا که اين کچل را انتخاب کرده، بهتر است تو قصرش نماند و برود با اين چوپان زندگي کند. دختره حرفي نزد و راه افتاد و رفت تو باغ و تو اتاق توسري خورده‌ي باغبان با شاگردش زندگي کرد.
به دستور پادشاه شهر را چراغاني کردند و هفت روز و هفت شب بزن و بکوب راه انداختند و دو تا دختر پادشاه براي پسر وزيرها عقد کردند، اما پادشاه که از کار دختر کوچکه هيچ اوقات خوشي نداشت، از اين جشن هيچ خوشحال نبود و آن‌قدر غصه خورد و با خودش کلنجار رفت تا آخر سر ناخوش شد و افتاد تو رختخواب. هرچي پزشک تو شهر بود، آوردند سر وقتش و هيچ کدام از درد پادشاه خبر نداشتند و نتوانستند کاري کنند که پادشاه برگردد به حال اولش. از آن طرف هم پسرهاي وزيرها زن‌هاشان را منع کردند که دم پر خواهر کوچکه‌شان نگردند و اگر تو باغ خواهره را ديدند، اعتناي سگ هم به‌اش نگذارند.
اما بشنويد که پزشکي آمد تو شهر و وزيرها تا اين خبر را شنيدند، زود پزشکه را بردند بالاي سر پادشاه و اين بابا تا نگاهي به سر و صورت پادشاه کرد، گفت دواي دردش گوشت شکار است و بايد بروند و شکار تازه هم بياورند و به خوردش بدهند تا از رختخواب بلند شود و بشود همان آدم قبلي. جفت دامادهاي پادشاه که همين را از خدا مي‌خواستند، زود جنبيدند تا گوشت شکار را بياورند و خودشان را بيشتر تو دل اين بابا جا کنند. به خودشان مي‌گفتند اين بابا پسر که ندارد، هرکي زودتر قاپش را بدزدد، مي‌شود جانشيناش و تاج و تختش را به دست مي‌آورد.
پادشاه هم دستور داد جفت دامادها با هم بروند شکار تا ببيند چه کار مي‌کنند. پسرها رفتند سراغ مهتر و از طويله‌دار پادشاه دو تا اسب تندپا و سرحال گرفتند و تير و کمانشان را هم برداشتند و همين که خواستند بزنند بيرون، ملک‌جمشيد هم رفت و گفت او هم داماد پادشاه است و بايد اسبي هم به او بدهند. هم دو تا داماد پادشاه و هم مهتر کلي به ريشش خنديدند و آخرسر مهتر اسب لنگ و گرگرفته‌اي با تير و کمان شکسته به‌اش داد. ملک‌جمشيد حرفي نزد و سوار اسب شد و راه افتاد. از شهر که زد بيرون، راهش را از باجناق‌ها جدا کرد و رفت و رفت تا رسيد جايي که جز خودش کسي نبود. آنجا موي کره اسب دريايي را آتش زد و اسبه در چشم به هم زدني حاضر شد. پسره به کره اسب گفت چي پيش آمده و مي‌خواهد بالاي کوه چادري برايش بزند و تمام شکارها پشت آن جمع بشوند و حتي يک شکار هم تو اين دشت و کوه نماند. کره اسب قبول کرد و هنوز ملک‌جمشيد دو روبرش را نگاه مي‌کرد که چادر طلايي آماده شد و تختي گذاشت توش که هر پادشاهي آرزوش را داشت. ملک‌جمشيد لباس شاهانه را تنش کرد و نشست رو تخت و منتظر ماند تا باجناق‌ها کي مي‌رسند.
از آن طرف دامادهاي پادشاه هرچي تو دشت و کوه گشتند، حتي يک شکار هم نديدند. مات و حيران ماندند که شکارها کجا رفته‌اند. همين‌طور که مي‌گشتند، گذرشان به چادر ملک‌جمشيد افتاد و ديدند عجب دم و دستگاهي است و خيال کردند پادشاه غريبه‌اي آمده و بالاي اين کوه چادر زده. وقتي شکارها را هم پشت چادر ديدند، رفتند جلو چادر و زمين را بوسيدند و از ملک‌جمشيد خواستند اجازه بدهد شکاري ببرند براي پادشاه که ناخوش احوال شده و گفته‌اند علاجش گوشت شکار تازه است.
ملک‌جمشيد تو دلش به ريش باجناق‌ها خنديد، ولي گفت اين شکارها مال اوست و به کسي هم اجازه نمي‌دهد دست به آنها بزنند. اگر گوشت شکار مي‌خواهند، بايد غلام او بشوند و او شانه‌شان را داغ کند تا اجازه بدهد کمي گوشت شکار ببرند. باجناق‌ها اول کمي جا خوردند، اما به خودشان گفتند بالاي اين کوه کسي نيست که آنها را ببيند. قبول مي‌کنند و گوشت شکار را مي‌برند و پادشاه را خام مي‌کنند و اختيارش را به دست مي‌گيرند. اين بابا هم برمي‌گردد کشور خودش و هيچ کي پي نمي‌برد چه اتفاقي افتاده. با خودشان صلاح و مشورت کردند و گفتند حرفي ندارند. ملک‌جمشيد دستور داد پيرهن‌شان را در بياورند و همين که لخت شد، مهرش را گذاشت رو آتش و زد وسط شانه‌ي هر دو. بعد شکاري کشت. اما همين که کارد را به گردن شکار گذاشته بود و مي‌خواست بزند، گفت مزه‌اش برود به کله اش، زود تمام خاصيت شکار از گوشتش رفت به کله اش. گوشت شکار را داد به آنها و روانه‌شان کرد و آنها که دور شدند، خودش دو کله پاچه‌ي شکار را برداشت و کره اسب دريايي او را زودتر باجناق‌ها رساند به شهر، ملک‌جمشيد کله پاچه را داد به زنش تا بار کند.
باجناق‌ها هم گوشت دادند به زنهاشان تا بپزند و آنها گوشت را پختند و يکي يکي بردند خدمت پادشاه. پادشاه خورد و حالش هيچ عوض نشد. اما دختر کوچکه کله پاچه را که برد، پادشاه دستور داد راهش ندهند. وزير رفت پيش پادشاه و گفت هم پاي سلامتي خودش در ميان است و هم وقت آن نيست که دل اين دختره را بشکند. پادشاه کوتاه آمد و دختره ديگ را برد و گذاشت جلو پدرش. پادشاه شروع کرد به خوردن و کله پاچه‌ي شکار زير دندانش مزه کرد و حالا نخور، کي بخور، آنقدر خورد تا ته ديگ را درآورد. يکهو ديد درد و ناخوشي از تنش دررفت. زود بلند شد و راه افتاد و دوروبريها آنقدر خوشحال شدند که نپرس، فردا هم دستور داد اسبش را زين کنند تا برود شکار، وزير دست راست و وزير دست چپ ديدند پادشاه شده همان پادشاهي که بود.
ملک‌جمشيد تا خبردار شد، موي کره اسب دريايي را آتش زد و اسبه که حاضر شد، به‌اش گفت همان جايي که برايش چادر زده بود، قصري بسازد خوشگل‌تر از قصر پادشاه که يک خشتش طلا باشد و يکي‌اش نقره. کره اسب در چشم به هم زدني قصر را آماده کرد. ملک‌جمشيد دست زنش را گرفت و با هم رفتند تو قصر و آنجا به خير و خوشي زندگي کردند. از آن طرف خيلي زود تو شهر اين خبر پيچيد که پسر بازرگاني آمده بيرون شهر قصري ساخته به چه خوشگلي، مردم دسته دسته رفتند و قصر را ديدند و براي ديگران تعريف کردند. خبر که به گوش پادشاه رسيد، او شال و کلاه کرد که برود و با چشم خودش ببيند که اين بابا کي هست و دورو بر شهرش چه کار مي‌کند.
پادشاه و وزير دست راست و وزير دست چپ و دامادهاي پادشاه راه افتادند و رفتند و تا رسيدند به قصر ملک‌جمشيد، پسره رفت و زمين را بوسيد و رکاب اسب پادشاه را گرفت و پياده‌اش کرد و با سلام و صلوات بردش به قصر، اول يک رشته مرواريد و يک انگشتر که سنگي قيمتي نگين‌اش بود، به پادشاه پيشکش کرد. پدرزنش انگشتر را خوب نگاه کرد و ديد نه خودش انگشتري به اين خوبي داشت و نه به انگشت هيچ پادشاهي ديده. از خوشي پر درآورد و رو کرد به ملک‌جمشيد و گفت حالا که آمده اين جا زندگي کند و مهمان او به حساب مي‌آيد، هر خواسته‌اي دارد، بگويد تا برآورده‌اش کند. ملک‌جمشيد هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت تنها خواسته‌اش اين است که دو تا غلامش که در خدمت پادشاه هستند، برگردند پيشش، پادشاه که نمي‌دانست ملک‌جمشيد از کي حرف مي‌زند، پرسيد غلام‌هاش کجا هستند؟ ملک‌جمشيد باجناق‌هاش را نشان داد.
پادشاه و وزيرها دو روبرشان را نگاه کردند. بعد پادشاه به ملک‌جمشيد گفت اينها دامادهاي او و پسرهاي وزيرهاش هستند و از کي غلام او شده‌اند؟ ملک‌جمشيد گفت اگر پادشاه حرفش را قبول نمي‌کند، پيرهن‌شان را در بياورد تا مُهر او را ميان شانه‌‌هاشان ببيند. پادشاه مات و حيران ماند و دامادها هم ديدند عجب غلطي کرده‌اند و الان آبروشان مي‌رود. باجناق‌ها تو اين حال حيراني بودند که پادشاه دستور داد رختشان را در بياورند. بي چاره‌‌ها از سر ناچاري لخت شدند و پادشاه مهر ملک‌جمشيد را وسط شانه‌شان ديد و از کوره در رفت و نزديک بود حالش به هم بخورد که دختر کوچکه زود رفت پيش پدرش و شروع کرد به ناز و نوازش پدره، پادشاه تا دخترش را تو قصر اين بابا ديد، نزديک بود شاخ در بياورد و ازش پرسيد او اين جا چه کار مي‌کند. دختره گفت ملک‌جمشيد شوهرش است، همان کچلي که پادشاه به خاطر او از قصر بيرونش کرد. ملک‌جمشيد هم تمام سرگذشتش را از سير تا پياز براي پادشاه تعريف کرد. پادشاه خوشحال شد و سر و صورت ملک‌جمشيد و دخترش را بوسيد و گفت بايد بي معطلي با هم برگردند به قصر. ملک‌جمشيد اول مهرش را از وسط شانه‌ي باجناق‌ها پاک کرد و همه با هم راه افتادند و برگشتند به شهر، پادشاه دستور داد شهر را چراغاني کردند و هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و شب هفتم، پادشاه که پير و ضعيف شده بود، ملک‌جمشيد را به جاي خودش نشاند و تخت و تاج پادشاهي را گذاشت رو سرش.
ملک‌جمشيد چهل روزي تو قصرش ماند و بعد عده‌اي سوار برداشت و رفت به شهر خودش و پدرش را ديد که از غصه‌ي او پير و کور شده. زود از کره اسب توتياي دريايي خواست و چشم پدرش را بينا کرد. همين که پدره ملک‌جمشيد را ديد، حالا نبوس، کي ببوس. ملک‌جمشيد گيس زن باباش را بست به دم قاطر چموشي و ولش کرد تو بيابان و از آن روز، نصف سال را تو شهر خودش مي‌ماند و نصفي‌اش را تو شهر زنش. تا وقتي هر دو شهر افتاد دست خودش و شد پادشاه هر دو ولايت.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.